گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

من آن چه می کشم از جور چرخ مینایی

گمان مبر که بود چرخ را توانایی

به صنف صنف خلایق معاشرت کردم

چه روستایی و چه شهری و چه صحرایی

دو یار یک دل اگر در زمانه می بینم

خدای را نپرستیده ام به یکتایی

ز روزگار من آن می کشم که کس مکشاد

به محض تهمت دانشوری و دانایی

نعوذ بالله اگر فضل و دانشم بودی

فتاده بودی هر ذره ام به صحرایی

بهر که می نگرم بی غمت نمی بینم

وزین سبب شده بی قرار و رسوایی

غم تو بود زخوبان که پای برجا بود

به طالع من آن نیز کشت هرجایی

نه زخم خورده بود قطره های خون و بود

گل و ریاحین در دیده تماشایی

زعالم ملکوت به ملک می آرند

برای بادیه گردی و باد پیمایی

مگو ز دیده که این قلزمیست خون آشام

ز دل مپرس که آن کشتی است دریایی

اگر مصاحبت خلق را ثمر این است

من و مصاحبت خویش و کنج تنهایی

دو فرقه اند که نبود گذر زخدمتشان

یکی شهان و دگر دلبران یغمایی

ز اقتضای قضا صرف خوب رویان شد

عزیز عمرم یعنی اوان برنایی

گهی ز روبی بودم نشسته در آتش

گهی ز مویی آشفته حال و سودایی

گهی ز گردش چشم بتان ساده زنخ

خیال واربدم کوچه گرد و هر جایی

همیشه در حرکت بودمی و مقصد نه

چو آن سفینه که باشد ز موجه دریایی

کنون که نوبت پیری ست نوکر شاهم

کمال من نه همین شاعری و ملایی

شراب خواره ام و بذله گو و ریش تراش

هزار تیشه خور و هرزه گرد و هر جایی