گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

دامنم دریای خون زین چشم خون پالاستی

هرکه چشمش ابر باشد دامنش دریاستی

ابر می گویند برمی خیزد از دریا و بس

در غمت ما را ز ابر دیده دریاخاستی

در سفال چرخ بینند اشک گلگون مرا

از برون کرّوبیان چون می که در میناستی

داشت دل در سر که روزی چند پیماید جهان

خون شد از جوری که رسم گنبد میناستی

این همان خون است کز مژگان تر میریزدم

اشک خونینم ازین معنی جهان پیماستی

از درستی صد شکست آمد مرا در عهد ما

راستی را نیست چیزی بهتر از دریاستی

باورت ناید به بین اینک هلال بدر را

کز کجی افزونی آید وز درستی کاستی

خوف دریا گرنه سنگ راه گردیدی مرا

سال ها بودی که هندم مسکن و ما واستی

چون نباشد خوفم از دریا که تا من بوده ام

جمله محنتهای من زین چشم چون دریاستی

ای که می گویی وفا و کیمیا عنقا بود

کاش عنقا بود ممکن بودی از عنقاستی

گر برت آشفته گفتم حال دل از من مرنج

من نمی دانم چه می گویم خدا داناستی

موسی کاظم امام هفتمین کز مهر او

سینه ام روشن چو طور از آتش موسی ستی

مردمان گویند آتش الطف ارکان بود

زین سبب او را زارکان جای بر بالاستی

من چنین دانم که می ماند برای روشنش

فرق او از فخر این پیوسته گردون ساستی

این چنین کین سفله طبعان رنگند و بوی

در زمان ما که گردون دشمن داناستی

کافرم گر با چنین دانش کشش می برد نام

گرنه لفظ بوی جزء بوعلی سیناستی

مجملاً نگذاشت بخت بد که بردارم قدم

وین زمان اندر کفم نه این و نه دنیاستی