گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

از بس که گریه کردم و از بس کشیدم آه

طوفان آب و آتش ماهی گرفت و ماه

در انتظار آن که برآرم دمی به کام

چشمم سفید گشت که روی هنر سیاه

طوفان غصه چند توان خورد کاشکی

گرداب گریه کشتی عمرم کند تباه

از هم نفس کناره گزیدم که دیده ام

یاران هم نفس چو نفس جمله عمرکاه

آخر بگو ز دیده که دارم عزیزتر

ریزد همیشه خونم بی جرم و بی گناه

روز از شب ار ندانم چندین عجب مدان

که امروز آسمان نشناسد گل از گیاه

هرکس که پابرون نکشد از گلیم خویش

چون من بر او زمانه کند تنگ دستگاه

آن یوسفم که چرخ جفاکار بهر من

از بخت پست تیره من ساختست چاه

با آن که آسمانم در فضل و در هنر

هرگز ندیده اند که من کج روم براه

من آفتاب انورم اما هلال وار

بیرون نمی نهم قدم از خانه ماه ماه

غم بی حد است و نیست کسی که آستان او

سازم گریزگاه و بسویش برم پناه

ای وای اگر نبودی نام خدایگان

در شعر هم نبودی ما را گریزگاه

شکر خدا که گشت رفیع آستان او

مداح تا کی از فلک افتد در اشتباه

در فکر ماتمند ثوابت زرشک او

در کهکشان سپهر از آن کرد کردگاه

آن آسمان جناب که چرخ چهارمین

هر شام بر زمین زند از رشک وی کلاه

ترسم زخشمناکی عفوش وگرنه من

بر بی گناهی خود دارم دو صد گواه

آخر نه نامه ی عملم از برای چه

بر من نوشته کرد و از دیگران گناه

عون تو هست منت گردون نه نیم جو

لطف تو هست منت گیتی به برگ کاه

عیش موافقانت شیرین چو نظم من

روی مخالفانت چون بخت من سیاه