گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۱

 

بت پرستی می کنم جا در کلیسا گر کنی

کعبه خواهد شد کلیسا منزل آنجا گر کنی

از رخ زیبا ید بیضای موسی باشدت

نی عجب از لب هم اعجزا مسیحا گر کنی

زاهد از روز قیامت کی دیگر گوید سخن

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۲

 

چنگی به زلف اوزدم گفتا جسارت می کنی

گفتم بده بوسی ز لب گفتا حرارت می کنی

گفتم که جان ودل زمن بستان بهای بوسه ات

گفت از که است این مایه ات کاکنون تجارت می کنی

برکف گرفتم غبغبش هی بوسه کردم بر لبش

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۳

 

درکجائی شب وروز ای دل اگر یار منی

نیستی در بر من بی خبر ازکار منی

شادمان بودم و آسوده به خودمی گفتم

گر نه ای در بر من در بر دلدار منی

جا نگیری بر من نه به بر دلبر من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۴

 

سروها دیده ام به هر چمنی

نیست همچون تو سرو سیم تنی

همچو زلف ورخ وبرت نبود

سنبل وارغوان ونسترنی

با وجود تو نیست در دل من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۵

 

نظر در آینه کن تا جمال خویش ببینی

ز حسن خود شوی آگه به روز من بنشینی

عدوی پیر وجوانی بلای تاب وتوانی

به جلوه دشمن جانی به عشوه آفت دینی

میان ماه وفلک با تو هیچ فرق ندیدم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۶

 

اگر در آینه روزی جمال خویش ببینی

زحال من شوی آگه به روز من بنشینی

زهی به صنعت باری زماه فرق نداری

جز این که اومه گردون بودتوماه زمینی

نه آفتاب ونه نوری و نه پری و نه حوری

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۷

 

چشمت خدای داده که صاحب نظر شوی

هم گوش و هوش تا که ز عالم خبر شوی

از دل اگر نبینی وگر نشنوی ز جان

از چشم وگوش به بود ار کور وکر شوی

دست وترنج را همه بری به روی هم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۸

 

ای دل به جان بکوش که اهل نظر شوی

یعنی که خون شوی وز چشمم به در شوی

فرموده دوست نیست به دیوانگان حرج

کن سعی تا ز زلف وی آشفته تر شوی

گر عاشقی بعارض دلدار همچومن

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۹

 

ای وجودت مظهر لطف الهی

در رخت پیدا شکوه پادشاهی

نیست دست هیچکس بالای دستت

حاکمی و مقتدر کن هر چه خواهی

ملک ملک توست مشرق تا بهمغرب

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۰

 

ای گدای در توهر شاهی

نیست غیر از در توام راهی

نه چمنراست چون قدت سروی

نه فلک راست چون رخت ماهی

نیست الا چه زنخدانت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۱

 

به ماه وسرو تو رانسبتی نبودگهی

نه سرو راست قبائی نه ماه را کلهی

مگر که چشم تو دارد به عاشقان سرجنگ

که صف کشیده ز مژگان به گرد اوسپهی

بیا معافر بدار این دل خراب مرا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۲

 

سزد کز حسن در عالم کنی دعوی به یکتائی

که از آدم نیامد چون توفرزندی به زیبائی

دهانت عارفان را شد دلیل نیستی اما

ز هستی دم زندگاه سخن تا خود چه فرمائی

روا باشد که عطاران همه بندند دکان را

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۳

 

با سنگ بت سنگدلم گفت ز مائی

گفتم عجمی گوی ز آبی نه زمانی

هر سو که نظر می فکنم روی تو بینم

پیدائی وپنهان و ندانیم کجائی

گویندخدائی وخود آئی به حقیقت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۴

 

تنها همی نه با من با هر کس آشنائی

با دشمن خود ای دوست گومهربان چرائی

کس نیست اندرین شهر کز او نبرده ای دل

از بسکه دلفریبی از بسکه دلربائی

گفتم برت نشینم دیدم که لامکانی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۵

 

من به پیش خویش می پنداشتم یارم توئی

آزمایش کردمت یارم نیی بارم توئی

کرده ای روز مرا صد باره از شب تیره تر

خود غلط می گفتمت شمع شب تارم توئی

هر چه می خواهی به آزار دل من سعی کن

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۶

 

از چیست ترشرویی؟ بهر چه تلخ گویی؟

اندر شکستن عهد تا کی بهانه جویی

کردی سیاه روزم از بس سیاه چشمی

کردی سیاه بختم از بس سیاه مویی

گر درد داری از من درمان چرا نخواهی؟

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۷

 

روا نباشد اگر گویمت که مه روئی

تو آفتابی وپرتو دهنده اوئی

به سیر باغ وگلستان چه حاجت است تو را

که سروقامت وگلچهر ویاسمین بوئی

پی شکستن دلها چوشیر غژمانی

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۲۴
۲۵
۲۶
sunny dark_mode