گنجور

 
بلند اقبال

با سنگ بت سنگدلم گفت ز مائی

گفتم عجمی گوی ز آبی نه زمانی

هر سو که نظر می فکنم روی تو بینم

پیدائی وپنهان و ندانیم کجائی

گویندخدائی وخود آئی به حقیقت

ناخواسته اندر بر دلها چوخود آئی

دیدم گهی اندر حرمی گه به کلیسا

هر خانه که رفتیم در اوخانه خدائی

خواهی که نگردد کسی آگه ز تو اما

چون ماه نو از هر طرف انگشت نمائی

شوری ز نمک دور نگشته است ونگردد

شوری ز تو درماست زما از چه جدائی

اقبال بلنداست مرا از تو چه گردد

گر بر رخ بختم در دولت بگشائی