گنجور

 
بلند اقبال

من به پیش خویش می پنداشتم یارم توئی

آزمایش کردمت یارم نیی بارم توئی

کرده ای روز مرا صد باره از شب تیره تر

خود غلط می گفتمت شمع شب تارم توئی

هر چه می خواهی به آزار دل من سعی کن

نیستم آزرده خاطر چون دل آزارم توئی

غم ندارم ز اینکه چشمانت مرا بیمار کرد

شادم از بیماری خود چون پرستارم توئی

من نپندارم که هجران چیست در وصلم مدام

کآنچه روز و شب همی اندر نظر دارم توئی

از خدا خواهم همی شبها که گردد زودصبح

زآنکه چون طالع شودخورشید پندارم توئی

هیچ می دانی بلنداقبال گشتم در چه روز

در همان روزی که گفتی عاشق زارم توئی

 
sunny dark_mode