گنجور

 
بلند اقبال

چشمت خدای داده که صاحب نظر شوی

هم گوش و هوش تا که ز عالم خبر شوی

از دل اگر نبینی وگر نشنوی ز جان

از چشم وگوش به بود ار کور وکر شوی

دست وترنج را همه بری به روی هم

در بزم ما گر آئی ویوسف نگر شوی

خواهی اگر که یار عمارت کندتو را

باید چنان خراب که زیر وزبر شوی

خواهی اگر که خوش گذرد بر توروزگار

بایدمطیع امر قضا وقدر شوی

کن سعی که تا خاک رهت کیمیا شود

تا چند در به در ز پی سیم وزر شوی

گویند شاه طالب در وگهر بود

کوشش نما که معدن در وگهر شوی

آدم ملک شد وملک ابلیس نیز تو

از خوب خوبتر شوی از بد بتر شوی

مویت سیاه بود وبه پیری سفید شد

هر روز بین در آئینه رنگ دگر شوی

باور مکن که چون تو بمیری شوی چوخاک

خاک تورا چوباد برد بی اثر شوی

بازت کنند زنده وجانی دگر دهند

جان را چو بسپری وز عالم به درشوی

روزی به کاو مدرسه رندی چه خوب گفت

بیرون برو ز مدرسه ترسم که خرشوی

خواهی اگر چومن شود اقبال توبلند

باید به ده رخسته دل وخون جگر شوی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حافظ

ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی

تا راهرو نباشی کی راهبر شوی

در مکتب حقایق پیش ادیب عشق

هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی

[...]

صائب تبریزی

چندان به خضر ساز که از خود بدر شوی

کز خود برون چو خیمه زدی راهبر شوی

چندان تلاش کن که ترا بی خبر کنند

چون بی خبر شدی ز جهان باخبر شوی

شبنم به آفتاب رسید از فروتنی

[...]

رضاقلی خان هدایت

خواب و خورت ز مرتبهٔ عشق دور کرد

آنگه رسی به دوست که بی خواب و خورشوی

دست از مس وجود چو مردانِ ره بشوی

تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

بلند اقبال

ای دل به جان بکوش که اهل نظر شوی

یعنی که خون شوی وز چشمم به در شوی

فرموده دوست نیست به دیوانگان حرج

کن سعی تا ز زلف وی آشفته تر شوی

گر عاشقی بعارض دلدار همچومن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه