اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴
حلوای نباتست لبت، پسته دهانا
در باغ گلی نیست به رخسار تو مانا
زیر لبت ازوسمه نقطهاست، چه روشن؟
گرد رخت از مشک زقمهاست چه خوانا؟
گفتم: نتوانی دل شهری بربودن
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴
بگذاشتهام، تا چه کند نرگس مستت؟
با یار پسندیده که پیمان نواستت
رای دو دلی کردن و آهنگ جدایی
گفتی که: ندارم من و میبینم و هستت
پیوند تو افزون شو و بسیار بگفتند:
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶
ترک عجمی کاکل ترکانه برانداخت
از خانه برون آمد و صد خانه برانداخت
در حلق دل شیفته شد حلقه به شوخی
هر موی که زلفش ز سرشانه برانداخت
آه از جگر صورت دیوار برآمد
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲
آن ترک پری چهره، که مانند فرشتست
یارب، گل پاکش ز چه ترکیب سرشتست؟
انصاف توان داد که: با لطف وجودش
بنیاد وجود دگران از گل و خشتست
زین بیش مده وعده به فردای بهشتم
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸
این باغ سراسر همه پر باد وزانست
جنبیدن این شاخ درخشان همه زانست
او را نتوان دید، که صورت نپذیرد
هر چند که صورتگر رخسار رزانست
بس رنگ بر آرد ز سر این خم پر از نیل
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱
سروی که ازو و حور و پری بار برند اوست
ماهی که ازو خلق دل زار برند اوست
گرد دهن چون شکرش گرد، که امروز
تنگی که ازو قند به خروار برند اوست
آن حور شکر خنده که از حقهٔ لعلش
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳
جنبیدن این پرده دل افروز گواهیست
کندر پس این پرده پر از عربده ماهیست
بر صورت این پرده بزرگان شده حیران
وین خرده ندانسته که: در پرده چه شاهیست؟
این پرده به تلبیس کجا دور توان کرد؟
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵
ای طیرهٔ شب طرهٔ خورشید پناهت
آرایش عالم رخ رنگین چو ماهت
تاب دل ناهید ز باد خم زلفت
آ ب رخ خورشید ز خاک سر راهت
دیباچهٔ خوبی ورق روی منیرت
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳
پیری که پریرم ز مناجات بر آورد
دی مست و خرابم به خرابات برآورد
یک جرعه به ذات خود ازان بادهٔ صافی
در داد که گرد از من و از ذات بر آورد
در بتکدهای برد مرا مست و بدیدم
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴
با عارض و زلفت قمر و قیر چه باشد؟
پیش لب و رویت شکر و شیر چه باشد؟
در خواب سر زلف تو میبینم و این را
جز رنج دل شیفته تعبیر چه باشد؟
گویند که: آشفته و زنجیر ولی ما
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵
عمری که نه با تست کسش عمر نخواند
آنرا که تو در دام کشی کس نرهاند
گر بر تن مجنون تو صد سلسله باشد
چون رخ بنمایی همه در هم گسلاند
زین دل مطلب صبر، که از روی تو دوری
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳
چون عشق در آید، قدم سر بنماند
عشقت به بر آید، چو ترا بر بنماند
توحید به جایی برساند قدمت را
کش نیک و بد و مؤمن و کافر بنماند
آنست ریاضت که: چو زان بوته برآیی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵
در بند غم عشق تو بسیار کسانند
تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند
در خاک به امید تو خلقیست نشسته
یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟
عشاق تو در پیش گرفتند بیابان
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۲
دل میبرد امشب ز من آن ماه، بگیرید
دزدست و شب تیره، برو راه بگیرید
اندر پی او آه منست آتش سوزان
گر شمع فرو میرد، ازین آه، بگیرید
گردن نکند نرم به فریاد و به زاری
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۵
من کشتهٔ عشقم،خبرم هیچ مپرسید
گم شد اثر من،اثرم هیچ مپرسید
گفتند که: چونی؟ نتوانم که بگویم
این بود که گفتم، دگرم هیچ مپرسید
فردا سر خود میکنم اندر سر و کارش
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۷
ای مردم کور، این چه بهارست ببینید
گلبن نه و گلهاش ببارست ببینید
فردا همه یک رنگ شود طالب و مطلوب
امروز یکی را که هزارست ببینید
آن ماه که دل میبرد از ما رخ و زلفش
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۷
ای زاهد مستور، ز من دور، که مستم
با توبهٔ خود باش، که من توبه شکستم
زنار ببندی تو و پس خرقه بپوشی
من خرقهٔ پوشیده به زنار ببستم
همتای بت من به جهان هیچ بتی نیست
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۶
نبض دل شوریدهٔ محرور گرفتم
دامن ز هوی و هوسش دور گرفتم
زین حجرهٔ ویرانه چو شد سیر دل ما
راه در آن خانهٔ معمور گرفتم
گر راه درازست، چه اندیشه؟ که پنهان
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۸
خود را ز بد و نیک جدا کردم و رفتم
رستم ز خودی، رخ به خدا کردم و رفتم
آن نفس بهیهمی، که گرفتار علف بود
او را چو خران سر به چرا کردم و رفتم
کام همگان محنت و ناکامی من بود
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۴
آن تخم، که در باغ وفا کاشته بودم
شد خار دلم، گر چه گل انگاشته بودم
خون جگرم خورد و بلای دل من شد
یاری که به خون جگرش داشته بودم
پنداشتم آن یار به جز مهر نورزد
[...]