بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷۶
اگر با پای سروی سعی آهم رهبری کردی
کف خاکسترم با بال قمری همسری کردی
ندادم عرض هستی ورنه با این ناتوانیها
به رنگ رشتهٔ شمعم نفس هم اژدری کردی
نشد اول چراغ عافیت در دیدهام روشن
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷۷
خیالت هر کجا تمهید راحتپروری کردی
به خواب بیخودی بوی بهارم بستری کردی
نفس چون ناله بر باد تپیدن داد اجزایم
به توفان خیالت گرنه حیرت لنگری کردی
به پاس راز الفت شکر بیدردیست کار من
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸۰
توبا این پنجهٔ نازک چه لازم رنگها بندی
بپوشی بهله و بر بهله میباید حنا بندی
سراپایت چوگل غیر از شکفتن بر نمیدارد
تبسم زیر لب دزدی کز او بند قبا بندی
غبارم تا کند یاد خرامت رنگ میبازم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸۱
درین محفلکه پیدا نیست رنگ حسن مقصودی
چراغ حسرت آلود نگاهم میکند دودی
چو آن شمعی که از فانوس تابد پرتو آهش
درون بیضهام پیداست بال شعله فرسودی
خروش بینواییهای من یارب که میفهمد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸۲
مکش رنج تأمل گر زیان خواهی و گر سودی
درنگ عالم فرصت نمیباشد کم از دودی
جهان یکسر قماش کارگاه صبح میبافد
ندارد این کتان جز خاک حسرت تاری و پودی
خیال آباد امکان غیر حیرت بر نمی دارد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹۶
به این تمکین خرامت فتنه در خوابست پنداری
تبسم از حیا گل بر سر آبست پنداری
غبارم از خرامت ششجهت دست دعا دارد
حضور چینِ دامان تو محرابست پنداری
ندارد ساز عجزم چون نگه سامان آهنگی
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹۷
قدح از شوق لعلت چشم بیخوابست پنداری
گل از شرم رخت آیینهٔ آبست پنداری
خیال کیست یا رب شمع نیرنگ شبستانم
هجوم حیرتی دارمکه مهتابست پنداری
شدم خاکستر و از جوش بیتابی نیاسودم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۱
سرشکم صد سحر خندید و پیدا نیست تاثیری
کنون از ناله درتاریکی شب افکنم تیری
بجز مردن علاج ما و من صورت نمیبندد
تب شور نفسها در کفن دارد تباشیری
فلک بر مایهداران من و ما باجها دارد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۲
فریبم میدهد آسودگی ای شوق تدبیری
به رنگ غنچه خوابی دیدهام ای صبح تعبیری
ندانم دل اسیرکیست اما اینقدر دانم
که درگرد نفس پیچیده است آواز زنجیری
جهان میدان آزادیست اما مرد وحشت کو
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۶
حریف مشرب قمری نهای طاووسی نازی
کف خاکستری یا شوخی پرواز گلبازی
نفس عشرت فریبست اینقدر هنگامهٔ ما را
نوای حیرتم آنهم به بند تار بیسازی
سرت راه گریبان وانکرد از بیتمیزیها
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۷
غبار هوش توفان دارد ای مستی جنون تازی
بهار شوق خار اندوده است ای شعله پروازی
نمیدانم به غیر از عذر استغنا چه میخواهم
گدای بینیازم بر در دل دارم آوازی
خیالش در نظر خمیازهٔ بالیدنی دارد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۸
نمیباشد دل مایوس بیکیفیت نازی
پری زین بزم دور است، ای شکست شیشه آوازی
به تسکین دل بیتاب ما عمریست میخندد
شرر خو لعبتی در خانمانها آتش اندازی
به یاد نیستی رفتیم از افسون خود رایی
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۹
به گلزاری که آن شوخ پریپیکر کند بازی
غبارم چون پر طاووس گل بر سر کند بازی
جهان دریای خون گردد اگر چشم سیه مستش
ز دست افشانی مژگان به ابرو سر کند بازی
گدایی کز سر کوی تو خاکی بر جبین مالد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۰
تبسم از لبت چون موج در گوهر کند بازی
نسیم از طرهات چون فتنه در محشر کند بازی
فلک بر مهرههای ثابت و سیار میلرزد
مبادا گردش آن چشم شوخ ابتر کند بازی
قدح لبریز حیرت گردد و مینا به رقص آید
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۱
درین مکتب که باز آن طفل بازیگر کند بازی
که از علم آنچه تعلیمش دهی از برکند بازی
به قانون ادب سازان بزم دل چه پردازد
هوس مستی که جای باده در ساغر کند بازی
نشاط طبع در ترک تکلف بیش میباشد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۲
گرفتم شوخیت با شورصد محشرکند بازی
می تمکین همان در ساغر گوهر کند بازی
به هر دشتیکه صید طره ات بر هم زند بالی
غبارش تا ابد با نافه و عنبر کند بازی
زجیب هربن مژگان دمد موزونی سروی
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۳
من و دیوانهخو طفلی که هر جا سر کند بازی
دو عالم رنگ بر هم چیند و ابتر کند بازی
خیال چین ابروی تو هر جا بینقاب افتد
نظر ها در دم شمشیر با جوهر کند بازی
به توفان خیالت اشک حسرت بسملی دارم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۴
نگه از مستی چشم تو با ساغر کند بازی
حیا از رنگ تمکین تو با گوهر کند بازی
اگر بیند هجوم خط به دور شکّر لعلش
ز حسرت مور جوهر در دم خنجر کند بازی
به دوران تو گردون مهرهٔ سیاره میچیند
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۵
الهی سخت بیبرگم به ساز طاعتاندوزی
همین یک الله الله دارم آن همگر تو آموزی
ز تشویش نفس بر خویش میلرزم ازین غافل
که شمع از باد روشن میشود هرگه تو افروزی
تجدد از بهارت رنگ گرداندن نمیداند
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲۰
خوشست از دور نذر محفل همصحبتان بوسی
جهان جز کنج تنهایی ندارد جای مأنوسی
فنا تعلیم هستی باش اگر راحت هوس داری
به فهم این لغت جز خاک گشتن نیست قاموسی
نپنداری بود عشق از دل افسردگان غافل
[...]