اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
الا ای ساقی گلرخ که گشتی شمع محفلها
ز غیرت عاشقان کشتی ز حسرت سوختی دلها
از آن روزست در دلها خیال دانه خالت
که دهقان ازل تخم محبت ریخت در دلها
فغان ای کعبه جانها که در راه تمنایت
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
نبود از عاشقی بیم ملامت سینه ریشان را
مرا عشق تو رسوا کرد تا عبرت شد ایشان را
بپوش آن شمع رخ ترسم که خوبان از حسد سوزند
حسد داغی است کز یوسف کند بیگانه خویشان را
منه راز دل ما بر زبان شانه با زلفت
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
ز فتراکِ سوارِ من ، چه معراجی است آهو را
سرِ آن آهویی گردم ، که قربان میشود او را
نکوخویی ز خوبان ، رشکِ عاشق بار میآرَد
از آن نیکویان دل میدهم خوبان بدخو را
به محراب دعا ابروی او میجویم و چون من
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵
ز بس کز سست پیوندی گهش صلحست و گه جنگ است
مرا از قطع وصل او گرهها در دل تنگ است
نمی گویند یاران شکر وصلش وه چه میدانند
من محروم میدانم که ایشان را چه در جنگ است
چو لعل از حسرت آن لب دلم شد غرق خون آخر
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴
تو گر پروانهای همچون خلیل آتش گلستان است
که ظاهر آتشست آن شمع و پنهان آب حیوان است
مرا در وادی محنت، غم مردن کجا باشد
در این ره زندگی سخت است ورنه مردن آسان است
کسی کو عیب من کردی چو دید آن تیغ مژگان را
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲
دلا، خار ستم از پا برون خواهد شدن وقت است
غمی کز دل نشد هرگز کنون خواهد شدن وقت است
خزان غم ورق گرداند و بوی نوبهار آمد
رخ زردم ز شادی لاله گون خواهد شدن وقت است
گذشت آن خشکسان غم مریز ای دیده سیل خون
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲
سراپا شمع از آن نورست کز آلودگی دور است
اگر سوزد چنین پروانه هم نور علی نور است
بیمن دامن پاک تو صافی دل بود عاشق
که در آیینه ناظر صفا از عکس منظور است
نباید ذوق گفتارت بت چین باتو زان لافد
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۹
ترا صد خوبی و بر هر یکی صد دیده حیرانت
مرا یک جان و میخواهم شوم صد بار قربانت
قیامت در صباح حشر باشد وه چه حال است این
که در هر صبح برخیزد قیامت از گریبانت
به خونخواهی عنانت را که گیرد آفتاب من
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۵
کجا با آن طبیب جان حریفان حال من گویند
که گر باشد مجال او حدیث خویشتن گویند
نسوزد دل بدرد کس مگر اورا که دردی هست
مرا جان سوزد از جایی سخن از کوهکن گویند
کجا سرو آن زبان دارد که گوید چون قد یارم
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۳
کی از لعل تو جان من بیک دیدن بیاساید
بیا لب بر لب من نه که جان من بیاساید
ترا کاین گلشن خوبی بود از رخ چه کم گردد
گر از نظاره مسکینی ازین گلشن بیاساید
تو در آسایش عیشی مدام از خرمن خوبی
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۵
سگ آن طیب انفاسم که رشک مشک چین باشد
نسیمی کز چنان گلزار خیزد اینچنین باشد
چنان از شوق او مستم که یکسان است پیش من
اگر در غایت یاری اگر در عین کین باشد
وصال مار اگر جویم حریفی بوالهوس باشم
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۲
نه هر دل کز نوا دم زد قبول دلنواز افتد
سر محمود میباید که در پای ایاز افتد
اگر از بام عرش افتد سرم بر خاک راه تو
ز شادی برجهد از جای و در پای تو باز افتد
سگانت بر نیاز نازنینان نازها دارند
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۶
دلم از شوق او مصحف چو بهر فال بگشاید
برویم مژده وصلش در اقبال بگشاید
چو مجنون گر نه مشتی استخوان گردم ز هجرانش
همای وصل او کی بر سر من بال بگشاید
چه جای آنکه عاشق را شکایت باشد از محنت
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۳
دل از غم زار و یارش صحبت اغیار میباید
هلاک جان عاشق را همین در کار میباید
به لاف عاشقی نتوان ز خیل عشقبازان شد
جگر پرخون و دل پُردرد و دل افگار میباید
به اندک عشوهٔ لطفی که از یاری کسی خواهد
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۴
مرا دردی است کز درمان کس تسکین نخواهد شد
طبیبم تا نخواهد کشتن از بالین نخواهد شد
مرا بی باده چون ساغر کسی در خنده چون آرد
شراب تلخ اگر نبود لبم شیرین نخواهد شد
اگر بخت اینچنین یاری دهد یار آنچنان باشد
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۶
به هر ناجنس چون طوطی دل ما کی سخن دارد
کسی همرنگ ما باید که ما را در سخن آرد
غیورست آن شه خوبان و غیر اینجا نمیگنجد
کسی گیرد عنان او که دست از خویش بگذارد
به غیر از عشق خونخوارت کسی غمخوار ما نبود
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۵
رقیب از رشک من هر لحظه در خارها دارد
که آن یوسف رخ از شوخی بمن آزارها دارد
مرا چون بید بنماید بغیر و زیر لب خندد
من از آن خنده میابم که با من کارها دارد
بهرجاییکه بنشیند چو خیزد دامن افشاند
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۸
من مجنون نمی یابم کسی محرم به حال خود
بیار آینه تا گویم حکایت با مثال خود
خیالت اینکه با من باشی و از دیگران پنهان
مگر در سینه چاکم درآیی چون خیال خود
چنان بی طالع از یارم که فالی هم اگر گیرم
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۷
مرا صد خار از آن نوگل اگر در دل درون آید
اگر خاری رود بیرون ز چشم من برون آید
بزهر چشم و خون دل بما جامی دهد ساقی
چه شادی بخشد آن جامی که از وی بوی خون آید
ز زخم حسرت فرهاد اگر کوه آگهی یابد
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۴
دلم بریان و تن سوزان و آهم آتشین باشد
تو آتشپارهای دل در تو بستن اینچنین باشد
تو آن سر وی که سر بر آسمان داری زناز خود
من آن خارم که در راه تو رویم بر زمین باشد
اگر دزدیده در روی تو میبینم مکن عیبم
[...]