اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۷
منم غریب دیار تو، ای غریبنواز
دمی به حال غریب دیار خود پرداز
به هر کمند که خواهی بگیر و بازم بند
به شرط آنکه ز کارم نظر نگیری باز
گرم چو خاک زمین خوار میکنی سهلست
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲
عنایتیست خدا را به حال ما امروز
که شد خجسته از آن چهره فال ما امروز
شبی چو سال ببینم و گرنه نتوان گفت
حکایت شب هجر چو سال ما امروز
فراقنامه که دی دل به خون دیده نوشت
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۹
بیا، که صفهٔ ما بوریای میکده بس
به خورخانه نسیم هوای میکده بس
ز میر و خواجه ملولیم، بعد ازین همه عمر
حضور و صحبت رند و گدای میکده بس
به منعمان بهل آواز چنگ رندان را
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۱
دلا، دگر قدم از کوی دوست بازمکش
کنون که قبله گرفتی سر از نماز مکش
بر آستانهٔ معشوق اگر دهندت بار
طواف خانه کن و زحمت حجاز مکش
ز ناز کردن او ناله چیست؟ شرمت باد
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۹
دو هفتهٔ دگر از بوی باد مشک فروش
شود چو باغ بهشت این زمین دیبا پوش
درخت غنچه کند، غنچه پیرهن بدرد
به وقت صبح چو مرغان برآورند خروش
شود چو روی فلک پرستاره روی زمین
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۸
بیا، بیا که ز مهرت به جان همی گردم
به بوی وصل تو گرد جهان همی گردم
تو خفتهای، خبرت کی بود؟ که من هر شب
به گرد کوی تو چون پاسبان همی گردم
ملامت من بیدل مکن درین غرقاب
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۸
به یک نظر چو ببردی دل زبون ز برم
چرا به دیدهٔ رحمت نمیکنی نظرم؟
به تن ز پیش تو دورم، ولی دلم بر تست
نگاه دار دلم را، که سوختی جگرم
روا مدار که: با دشمنان من شب و روز
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۹
چو تیغ بر کشد آن بیوفا به قصد سرم
دلم چو تیر برابر رود که: من سپرم
به کوی او خبر من که میبرد؟ که دگر
غم تو کوی به کویم ببرد و دربدرم
به یاد روی تو مشغولم آن چنان، که نماند
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۴
درون خود نپسندم که از تو باز آرم
بدین قدر که: تو بیرون کنی به آزارم
مرا به عمر خود امید نیم ساعت نیست
به بوی تست شبی گر به روز میآرم
حکایت شب هجران و روز تنهایی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۷
منازل سفرت پیش دیده میآرم
اگر چه هیچ به منزل نمیرسد بارم
گیاه مهر بروید ز خاک منزل تو
که من ز دیده برو آب مهر میبارم
از آن به روز وداعت نهان شدم ز نظر
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۹
گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم
که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم
اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست
مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم
مرا که روز و شب اندیشهٔ تو باید کرد
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۱
ز داغ و درد تو بر جان و دل نشان دارم
خیال روی تو در چشم در فشان دارم
تو آب دیدهٔ پیدا بهل، که پوشیده
ز سوز مهر تو آتش در استخوان دارم
بپرس ز ابرو و مژگان خویش قصهٔ من
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۳
گمان مبر که به جور از بر تو برخیزم
به اختیار ز خاک در تو برخیزم
نه چون کلاه توام، کین چنین بهر بادی
چو ترک من بکنی از سر تو برخیزم
چونی گرم بکنی بندبند، نیستم آنک
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۵
مرا مجال نباشد که: یار او باشم
مگر همین که: به دل دوستار او باشم
اگر بهر دو جهانش بها کنم یک موی
هنوز در دو جهان شرمسار او باشم
مرا به زهد و نماز و ورع چه میخوانی؟
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۶
سخن بگوی چو من در سخن نمیباشم
که در حضور تو با خویشتن نمیباشم
چو بوی پیرهنت بشنوم ز خود بروم
چنان که گویی در پیرهن نمیباشم
به وقت دیدنت ار در دعا کنم تقصیر
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۴
صبا، چو برگذری سوی غمگسار دلم
خبر کنش که: زهی بیخبر ز کار دلم!
شکستهٔ غم عشقت ز روزگار، ای دوست
دل منست، که شادی به روزگار دلم
کنون که در پی آزار من کمر بستی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۷
به آن سرم که: سر خود ز می چو مست کنم
گذر به کوچهٔ آن ترک میپرست کنم
به خیره سوختنم دست یافت دوست، مگر
به چاره ساختن آن دوست را به دست کنم
به گردن دلم از نو درافگند بندی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۲
نظر چو بر لب و دندان یار خویش کنم
طویلهٔ گهر اندر کنار خویش کنم
مرا ز خاک درش شرمسار باید بود
اگر نظر به تن خاکسار خویش کنم
حساب من چه کند یار؟ آن چنان بهتر
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۳
فراق روی تو میسوزدم جگر، چه کنم؟
ز کوی عافیت افتادهام بدر، چه کنم؟
به دل کنند صبوری چو کار سخت شود
دلم نماند، ز هجر تو صبر بر چه کنم؟
مرا سریست به دست از جهان و آنرا نیز
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۴
به پیشگاه قبول ار چه کم دهد راهم
هنوز دولت آن آستانه میخواهم
گرم کند ز جفا همچو ریسمان باریک
از آنچه هست سر سوزنی نمیکاهم
دلم ز مهر رخش نیم ذره کم نکند
[...]