گنجور

 
اوحدی

صبا، چو برگذری سوی غمگسار دلم

خبر کنش که: زهی بیخبر ز کار دلم!

شکستهٔ غم عشقت ز روزگار، ای دوست

دل منست، که شادی به روزگار دلم

کنون که در پی آزار من کمر بستی

مباش بی‌خبر از ناله‌های زار دلم

برین صفت که دلم را نگاهبان غم تست

به منجنیق نگیرد کسی حصار دلم

دل مرا ز برت راه باز گشت نماند

ز سیل گریه، که افتاد در گذار دلم

بیا و سر دل من ز اوحدی بشنو

که اوست درهمه گیتی خزینه‌دار دلم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حکیم نزاری

نکرد با سر زلف تو هیچ کار دلم

ببرد در طلب وصل روزگار دلم

بر آتش است درونم چو کوره ی حداد

چگونه بر سر آتش کند قرار دلم

در انتظار خلاصی ز تنگنای وجود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه