گنجور

 
اوحدی

چو تیغ بر کشد آن بی‌وفا به قصد سرم

دلم چو تیر برابر رود که: من سپرم

به کوی او خبر من که می‌برد؟ که دگر

غم تو کوی به کویم ببرد و دربدرم

به یاد روی تو مشغولم آن چنان، که نماند

مجال آنکه به خود، یا به دیگری، نگرم

فراق آن رخ آبی به کار باز آورد

که هم نشان وجودم ببرد و هم اثرم

هزار دوزخ و دریا برون توان آورد

ز آتش دل سوزان و آب چشم ترم

به مرد و زن خبر درد من رسید، ولی

تو آن دماغ نداری که بشنوی خبرم

غم تو کرد پراگنده کار ما آخر

نگفته‌ای که: غم کار اوحدی بخورم؟

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

نظر همی کنم ار چند مختصر نظرم

به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم

نمی‌شناسم خود را که من کیم به یقین

از آنکه من ز خود اندر به خود همی نگرم

عیان چو باز سفیدم نهان چو زاغ سیاه

[...]

انوری

ایا به عالم عهد از تو نوبهاروفا

چرا چنین ز نسیم صبات بی‌خبرم

به خاصه چون تو شناسی که رنگ و بوی نداد

خرد به باغ سخن بی‌شکوفهٔ هنرم

به صد زبانت چو سوسن بگفته بودم دی

[...]

خاقانی

جمال شاه سخا بود و بود تاج سرم

وحید گنج هنر بود و بود عم به سرم

به سوی این دو یگانه به موصل و شروان

دلی است معتکف و همتی است برحذرم

هنر بدرد ز دندان تیز سین سخا

[...]

ظهیر فاریابی

چو ماه یکشبه بنهفت چهره از نظرم

مه دو هفته درآمد به تهنیت ز درم

بداد مژده عید از لطف چنانک گرفت

ز فرق تا به قدم جمله در گل و شکرم

مرا به شادی رویش به سینه باز آمد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ظهیر فاریابی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه