گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲

 

چون ندیدم خبری زین دل رنجور ترا

در سپردم به خدا، ای ز خدا دور، ترا

شاد نابوده ز وصل تو من و نابوده

توجفا کرده و من داشته معذور ترا

صورت پاک ترا از نظر پاک مپوش

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴

 

دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟

کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟

بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟

به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟

هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱

 

به خرابات گرو شد سر و دستار مرا

طلبم کن ز خرابات و به دست آر مرا

بفغانند مغان از من و از زاری من

شاید از پیر مغان هم ندهد بار مرا

ساخت اندر دل ما یار خراباتی جای

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵

 

به خرابات برید از در این خانه مرا

که دگر یاد شراب آمد و پیمانه مرا

دل دیوانه به زنجیر نبستن عجبست

که به زنجیر ببندد دل دیوانه مرا؟

می بیارید و تنم را بنشانید چو شمع

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹

 

آن سیه چهره که خلقی نگرانند او را

خوبرویان جهان بنده به جانند او را

دلبرانی که به خوبی بنشانند امروز

جای آنست که بر دیده نشانند او را

دامنش پاک ز عارست و دلش پاک ز عیب

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸

 

ای سفر کرده، دلم بی‌تو بفرسود،بیا

غمت از خاک درت بیشترم سود، بیا

سود من جمله ز هجر تو زیان خواهد شد

گر زیانست درین آمدن از سود، بیا

مایهٔ راحت و آسایش دل بودی تو

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰

 

نوبهارست و دل پر هوس و بادهٔ ناب

حبذا روی نگار و لب کشت و سر آب

صبح برخیز و بر گل به صبوحی بنشین

چون به آواز خوش مرغ درآیی از خواب

عیش نیکوست کسی را که تواند کردن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶

 

بت خورشید رخ من به گذارست امشب

شب روان را رخ او مشعله دارست امشب

خاک مشکست و زمین عنبر و دیوار عبیر

باد گل بوی و هوا غالیه بارست امشب

دیدهٔ آن که نمی‌خفت و سعادت می‌جست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲

 

تا قلندر نشوی راه نیابی به نجات

در سیاهی شو، اگر می‌طلبی آب حیات

موی بتراش و کفن ساز تنت را از موی

تا درین عرصه نگردی تو بهر مویی مات

به یلک هر دو جهان را یله کن، تا چو یلان

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳

 

حسن خود عرضه کن، ای ماه پسندیده صفات

تا شود دیدهٔ ما روشن از آثار صفات

لب لعل و دهن تنگ و خط سبز تو برد

در جهان آب رخ معدن و حیوان و نبات

چشمم از گریه فراتست و رخ از ناخن نیل

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷

 

رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت

آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت

بنشستم که: نویسم سخن عشق و ز دل

شعله‌ای در قلم افتاد، که طومار بسوخت

دل یاران، تو نگفتی که بسوزد بر یار؟

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷

 

نوبهارست و چمن خرم و گلزار اینجاست

ارم دیده و آرام دل زار اینجاست

بر سر خار چمن روی بمالیم چو گل

گر بدانیم که باز آن گل بی‌خار اینجاست

تن از آنجا نشکیبد، دلم اینجا چون نیست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹

 

عشق روی تو نه در خورد دل خام منست

کاول حسن تو و آخر ایام منست

از تو دارم هوسی در دل شوریده، ولی

راه عشقت نه به پای دل در دام منست

مگرم عقل شکیبی دهد از عشق، ارنه

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶

 

در گمانی که: به غیر از تو کسی یارم هست؟

غلطست این، که به غیر از تو نپندارم هست

حیفت آمد که: دمی بی غم هجران باشم

زانکه امید به وصل تو چه بسیارم هست!

آخر، ای باد، که داری خبر از من تو بگوی:

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰

 

هر کرا با تو نه پیوندی و پیمانی هست

نتوان گفت که در قالب او جانی هست

باز جستیم و نشد روشن ازین چار کتاب

آیت این نمک و لطف که در شانی هست

دیو را درد تو در کار کشد، زانکه به حسن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰

 

گر سری در سر کار تو شود چندان نیست

با تو سختی به سری کار خردمندان نیست

گردن ما ز بسی دام برون جست و کنون

سر نهادیم به بند تو، که این بند آن نیست

ای دل، از میل به چاه زنخ او داری

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲

 

با من از شادی وصل تو اثر چیزی نیست

دل ریشست و تن زار و دگر چیزی نیست

دل من بردی و گویی که: ندانم که کجاست؟

از سر زلف سیاه تو به در چیزی نیست

سینه را ساخته بودم سپر تیر غمت

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴

 

عشرت خلوت و دیدار عزیزان شاهیست

وین نداند، مگر آن دل که درو آگاهیست

آن شناسد که: چه بر یوسف مسکین آمد

از غم روی زلیخا؟ که چو یوسف چاهیست

دست کوته مکن از باده و باقی مگذار

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲

 

دیگر آن حلقه و آن دانهٔ در در گوشت

که ببیند، که نبخشد دل و دین و هوشت؟

پای بر گردن گردون نهم از روی شرف

گر چو زلف تو شبی سر بنهم بر دوشت

طوطی چرب زبان، با همه شیرین سخنی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳

 

در فراق تو مرا هیچ نه خوردست و نه خفت

تا تو بازآیی از آنجا که نمی‌یارم گفت

هیچ محتاج گرو نیست، که دل خواهد برد

خم ابروی تو، گر طاق برآید، یا جفت

گر تو خواهی که بدانی: به چه روزیم از تو

[...]

اوحدی
 
 
۱
۲
۳
۶