گنجور

 
اوحدی

به خرابات برید از در این خانه مرا

که دگر یاد شراب آمد و پیمانه مرا

دل دیوانه به زنجیر نبستن عجبست

که به زنجیر ببندد دل دیوانه مرا؟

می بیارید و تنم را بنشانید چو شمع

پیش آن شمع و بسوزید چو ویرانه مرا

همچو گنجیست درین عالم ویران رخ او

یاد آن گنج دوانید به ویرانه مرا

بر میان از سر زلفش کمری می‌بستم

گر بدو دست رسیدی چو سرشانه مرا

هر که خواهد که به دامم کشد آسان آسان

گو: مپندار به جز خال لبش دانه مرا

سرم از شوق و دل از عشق چنین شیفته شد

تا که شد اوحدی شیفته هم خانه مرا

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عبید زاکانی

میکند سلسلهٔ زلف تو دیوانه مرا

میکشد نرگس مست تو به میخانه مرا

متحیر شده‌ام تا غم عشقت ناگاه

از کجا یافت در این گوشهٔ ویرانه مرا

هوس در بناگوش تو دارد دل من

[...]

نسیمی

می کشد چشم تو از گوشه به میخانه مرا

می کند زلف چو زنجیر تو دیوانه مرا

شسته بودم ز می و جام و قدح دست ولی

می برد باز لبت بر سر پیمانه مرا

به هوای لب میگون تو گر خاک شوم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه