گنجور

 
اوحدی

حسن خود عرضه کن، ای ماه پسندیده صفات

تا شود دیدهٔ ما روشن از آثار صفات

لب لعل و دهن تنگ و خط سبز تو برد

در جهان آب رخ معدن و حیوان و نبات

چشمم از گریه فراتست و رخ از ناخن نیل

تو توانی که به هم جمع کنی نیل و فرات

همچو فرهاد دگر کوه گرفتیم و کمر

در فراق رخت، ای دلبر شیرین حرکات

جز وفاق تو حدیثم نبود وقت نشو

جز وفای تو به یادم نبود روز وفات

سیم اشک من از آن نقد روانست، که گشت

لب لعل تو محصل، خط سبز تو برات

هر چه گویی بتوانم، مگر از روی تو صبر

و آنچه خواهی بکنم، جز به فراق تو ثبات

نیک درویشم و در حسن زکاتی هم همست

بده، ای محتشم حسن، به درویش زکات

کردم اندیشه که آن روز کجا دانم رفت؟

گر بیابم ز کمند سر زلف تو نجات

اوحدی داد تو از شاه بخواهد روزی

که بگردد به فراق رخ زیبای تو مات

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

ای به عدل تو جهان یافته از جور نجات

دولت و ملک ملک را زبقای تو ثبات

گر بنازند وزیران‌ کُفات از تو سزد

زانکه هم شمس وزیرانی و هم صدر کفات

آن وزیری تو که از بعد رسول قُرَشی

[...]

حکیم نزاری

دوستان با جگرِ تشنه رسید آب حیات

کوریِ مدّعیان را به محمّد صلوات

شکرِ حق را که نمردیم و رسیدیم به کام

عاقبت هم اثری روی نمود از دعوات

ما به فروسِ ملاقات رسیدیم و حسود

[...]

اوحدی

تا قلندر نشوی راه نیابی به نجات

در سیاهی شو، اگر می‌طلبی آب حیات

موی بتراش و کفن ساز تنت را از موی

تا درین عرصه نگردی تو بهر مویی مات

به یلک هر دو جهان را یله کن، تا چو یلان

[...]

ابن یمین

ای مرا خاک کف پای تو چون آبحیات

در هوای توام از آتش غم نیست نجات

بر رخ همچو مهت نیل صبوحی که کشید

که مرا دیده شد از حسرت او عین فرات

دایه حسن لب لعل شکر بار ترا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه