صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
پس دیوار تن بر شده ماهیست عجب
بمنش با نظر لطف نگاهیست عجب
دل بر پادشه دولت پاینده فقر
از ره عشق مرا برد که راهیست عجب
از کف مرگ توان جست بهمدستی عشق
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
آدمی صورت حقست و خدا را نشناخت
که نشد آدمی و صورت ما را نشناخت
پادشاهان حقیقت ز گدا با خبرند
پادشه نیست که در ملک گدا را نشناخت
یار در خانه و ما در پی او در بدریم
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
بجهان می ندهم آنچه مرا در سر ازوست
که مرا در سر ازو آنچه جهان یکسر ازوست
دید گلگونه مقصود بهر روی که دید
چشم بیننده که دارد دل دانشور ازوست
چه کشم گر نکشم باده خمخانه یار
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
آمد از میکده بیرون پسری جام به دست
طره اش غالیه افشان و لبش باده پرست
تاخت از پرده برون با دو سر زلف سیاه
پرده از گونه چون ماه بر افکند و نشست
مست و هشیار ازین جلوه بوجدند و سماع
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
ما گدای در فقریم و فلک بنده ماست
آفتاب آینه اختر تابنده ماست
چرخ را کوکبه کوکب و هنگامه هور
جمع در دایره از نور پراکنده ماست
خضر و الیاس دو سر چشمه سر ازلند
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
تن ویرانه ام از لطف عمارت کردند
خوبرویان که دل شیفته غارت کردند
داد دل خاک تن سوخته بر باد فنا
آب این مزرعه را جوی خسارت کردند
تن آلوده نه در خورد دل پاک بود
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
باز دل زیر غم عشق چنانست که بود
بار این خسته همان کوه گرانست که بود
سالها بود صلاح دل من صحبت عشق
بازهم مصلحت وقت همانست که بود
بارها آمده بر سینه ام آن ناوک و باز
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
سالها بود دلم آینه روی تو بود
خانه آئینه دل از خم ابروی تو بود
چه ندا بود که دوش آمد و دل رفت ز دست
بود عمری که دل من بهیاهوی تو بود
عشق هر سمت که آورد گذر سمت تو یافت
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
بر دلم دوش دری از حرم راز گشود
بسته بود این در اقبال بمن باز گشود
بود بر رشته پیوند دلم با غم دوست
عقده جهل بسی ناخن اعجاز گشود
مرغ نارسته پر روح مرا مستی عشق
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
اگر آن مرغ که رفت از بر من باز آید
باز بشکسته پر روح به پرواز آید
مرغ باغ ملکوتست دل من که پرید
بهوائی که اگر صعوه رود باز آید
زلف او سلسله عشق بود چنگ زنم
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
دل کس خسته آن زلف گرهگیر مباد
هیچ دیوانه چو من در خور زنجیر مباد
دل من طالب اکسیر شد و سوخت ز درد
سوختم دل شده ئی طالب اکسیر مباد
عاشقی دوش حدیث سر آن زلف بتاب
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
بسته سلسله دام، هوسبازانند
رسته از سلسله دام هوس، بازانند
در پی دیدن دل باغم چوگان طلب
عاشقان بر صفت گوی به سر تازانند
خاکباز ره عشقیم که در محضر دوست
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶
آمد و رفت ز سودائی خود یاد نکرد
نتوان گفت باین دل شده بیداد نکرد
دل من کز شکن طره او بود خراب
میتوانست بیک پرسش و آباد نکرد
گر غمی بود مرا بود ز عشق رخ دوست
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
ای به لب آمده جان یار به بالین آمد
صبر کن وقت نثار من مسکین آمد
آمد آن شاه ختن با شکن زلف سیاه
شهر آراسته شد قافله چین آمد
گشت چون گونه او خانه من رشک بهار
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
ساقی درد کشان دی در میخانه گشود
آشنائی نظر لطف به بیگانه گشود
برد در پای خم و بر دل پیمان شکنم
عقدهها بود بسی باز به پیمانه گشود
دل شد آزاد چو او از شکن زلف بخال
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷
دوش در فقر ما چتر و لوا بخشیدند
افسر سلطنت ملک بقا بخشیدند
مالک ملک بقا گشتم و سلطان غنا
این تسلط بمن از فقر و فنا بخشیدند
بنده پیر مغانم که گدایان درش
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
هر که درویش در پیر مغان خواهد بود
کارفرمای دل و والی جان خواهد بود
گر مکان یافت سری در قدم پیر مغان
مالک مملکت کون و مکان خواهد بود
آفتابیست کزو تربیت باغ بقاست
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
دوش از خاک در فقر کلاهم دادند
افسر سلطنت ماهی و ماهم دادند
جستم از دشمن بیگانه پناه از در دوست
آشنایان در دوست پناهم دادند
بمقامی که ره فقر بسلطان ندهند
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲
دوش ما را به خط پیر برات آوردند
تشنه مرده بُدیم آب حیات آوردند
راه ما را فَلک افکند به گرداب خودی
ناخدایان خدا فُلک نجات آوردند
مرده بودیم ز بی آبی این ژرف سراب
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴
یار از پرده برون آمد و جان پیدا شد
برقع از روی برافکند و جهان پیدا شد
زخم زلف مسلسل بسر شانه گشود
گره و سلسله و کون و مکان پیدا شد
اینکه پیداست نهان بود پس پرده غیب
[...]