گنجور

 
صفای اصفهانی

دوش در فقر ما چتر و لوا بخشیدند

افسر سلطنت ملک بقا بخشیدند

مالک ملک بقا گشتم و سلطان غنا

این تسلط بمن از فقر و فنا بخشیدند

بنده پیر مغانم که گدایان درش

سلطنت را بمن بی سر و پا بخشیدند

درد بود این دل دیوانه سودا زده را

آشنایان ره عشق دوا بخشیدند

بودم آواره گم کرده ره سوخته ئی

همت و پای و ره و راهنما بخشیدند

ملک کونین گرفتند و فقیرم کردند

علم الله که در فقر غنا بخشیدند

جان جسمانی بیدانش و بی دید مرا

زنده کردند و بتن روح لقا بخشیدند

از خود و دیده و دل پاک ربودند و سپس

بر دل و دیده من نور خدا بخشیدند

شمس ذات و قمر و انجم اسما و صفات

تو چه دانی که باین ذره چها بخشیدند

فقر کامل شد و سلطان غنا کرد ظهور

خود کلید در این گنج بما بخشیدند

بگرفتند سر و سینه پر باد و هوا

دل بی کینه بی کبر و ریا بخشیدند

بود من بود خطائی که ز حد بود برون

شاه بودند و بمن بنده خطا بخشیدند

من صفا بودم و آئینه ام آلوده زنگ

زنگ زائینه زدودند و صفا بخشیدند

 
sunny dark_mode