گنجور

 
صفای اصفهانی

دوش از خاک در فقر کلاهم دادند

افسر سلطنت ماهی و ماهم دادند

جستم از دشمن بیگانه پناه از در دوست

آشنایان در دوست پناهم دادند

بمقامی که ره فقر بسلطان ندهند

من درویش صفت رفتم و راهم دادند

سر من سود شبی پای گدای در عشق

صبحدم دستگه و افسر شاهم دادند

سر خط زندگی و ملک بقای ابدی

زان خط سبز و سر زلف سیاهم دادند

آه من بیهده نبود که ره سیر سما

ساکنان ملکوت از خط آهم دادند

ز چه محبوب جهانم من بیگانه ز خویش

از خط دوست مگر مهر گیاهم دادند

یوسف جاه بدم پیشتر از خلقت جان

خلق کردند تن و راه بچاهم دادند

مالک ملک ازل نیز بچاهم نگذاشت

والی مصر ابد کرده و جاهم دادند

سپر و چتر و علم سلطنتم کس به نداد

فر سلطان حقیقت بنگاهم دادند

طاعت ار بود مرا بود بسنگ پر کاه

کوه رحمت بشکوه پر کاهم دادند

رحمت خاص که از بی گنهانست بری

بارش مزرع من شد که گناهم دادند

فقر و درماندگی و بندگی و عجز و نیاز

جلواتیست که از فیض الهم دادند

گاه و بیگاه در دوست زدم خاصان راه

بدرون گاه ندادندم و گاهم دادند

تا نمودند مرا محرم اسرار صفا

بار دادند بخلوتگه و گاهم دادند

ز تباهی به نرستند سلاطین سلوک

هر چه دادند بدین حال تباهم دادند

 
sunny dark_mode