گنجور

 
صفای اصفهانی

آمد از میکده بیرون پسری جام به دست

طره اش غالیه افشان و لبش باده پرست

تاخت از پرده برون با دو سر زلف سیاه

پرده از گونه چون ماه بر افکند و نشست

مست و هشیار ازین جلوه بوجدند و سماع

دل هشیار بود شیفته تر از سر مست

گرچه آن جام که در دست بدش داد بمن

لیک زان پس که مرا برد بکلی از دست

آمد از عالم بالا و دل پست مرا

برد جائی که برونست ز بالا و ز پست

آنچنانم که نه هستم بمقام تو نه نیست

این مقامیست که کس نیست نداند از هست

دل من زانفس و آفاق بخود آمد و باز

بسر کوی تو افکند و ز هر غائله رست

مرکز دایره فیض دل مرد خداست

که چو تیر از خم نه چنبر برخاسته جست

عشق بحرست و سر زلف تو شست دل من

در چنین بحر بود ماهی افتاده بشست

همه ترسند ز طومار قضای ابدی

من دلباخته از دفتر تقدیر الست

کاخ کونین خرابست و خرابات صفاست

که به طاقش نرسد از صعق صور شکست

 
sunny dark_mode