هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰
ای به خوبی از همه خوبان عالم خوبتر
شیوه حسن و جمالت هر یک از هم خوبتر
آدمی، گر یوسف مصرست، مانند تو نیست
ای تو از مجموع فرزندان عالم خوبتر
رنگت از می حالتی دارد، که از گل خوشتر است
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳
جامه گلگون، روی آتشناک از گل پاک تر
جامه آتشناک و رو از جامه آتشناک تر
تا چو گل نازک تنش را دیدم، از جیب قبا
سینه من چاک شد، چون دامن من چاک تر
حیف باشد آنکه: دوزم دیده بر دامان او
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶
حاش لله! کز رخت چشم افگنم سوی دگر
خوش نمی آید بجز روی توام روی دگر
تازه گلهای چمن خوشرنگ و خوشبویند، لیک
گل رخ ما رنگ دیگر دارد و بوی دگر
زینت آن روی نیکو خال بس، خط، گو: مباش
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷
با رخ زرد آمدم سوی درت، ای سروناز
یعنی آوردم بخاک درگهت روی نیاز
دولت حسن و جوانی یک دو روزی بیش نیست
در نیاز ما نگر، چندین بحسن خود مناز
عمر بگذشت و شب تاریک هجر آخر نشد
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳
عمر رفت و از تو ما را صد پریشانی هنوز
وه! چه عمرست این؟ که حال ما نمیدانی هنوز
یک نظر دیدیم دیدارت وزان عمری گذشت
دیدها بر هم نمی آید ز حیرانی هنوز
چیست چندین التفات آشکارا با رقیب؟
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴
عید شد، هر گوشه، خلقی ماه نو دارد هوس
گوشه ابرو نمودی، ماه ما اینست و بس
هست فردا عید و هر کس ماه نو دارد هوس
عید ما روی تو و ماه نو ابروی تو بس
میروی خندان و میگویی: مبارک باد عید!
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵
کار من از جمله عالم همین عشقست و بس
عالمی دارم، که در عالم ندارد هیچ کس
پادشاه اهل دردم بر سر میدان عشق
من میان فتنه و خیل بلا از پیش و پس
دست امیدم ز دامان وصالش کوتهست
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶
کام از آن لب مشکل و ما را غم کامست و بس
کار ناکامان همین اندیشه خامست و بس
با همه کس زان لب جان بخش می گویی سخن
آنچه از لعلت نصیب ماست دشنامست و بس
هر سهی سروی لباس ناز را شایسته نیست
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹
دردمندم، گر مرا درمان نباشد، گو: مباش
دردمندان ترا گر جان نباشد، گو: مباش
گر غریبی بر سر کویت بمیرد، گو: بمیر
ور گدایی بر در سلطان نباشد، گو: مباش
چند روزی با جمالت عشق پنهان باختم
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲
آنکه از آب حیات آزرده می گردد تنش
کی توان دیدن بروز جنگ غرق آهنش؟
آنکه بر دوشش گرانی می کند جیب قبا
چون روا دارد کسی بار زره بر گردنش؟
خوش نباشد در قبای آهنین آن سیمتن
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴
گر گذر افتد، چو باد صبح، بر خاک منش
همچو گرد از خاک برخیزم، بگیرم دامنش
در هوایش گر رود ذرات خاک من بباد
از هوا داری در آیم ذره وار از روزنش
آن پریرو را چه لایق کلبه تاریک دل؟
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶
کار من فریاد و افغانست، دور از یار خویش
مردمان در کار من حیران و من در کار خویش
ای طبیب دردمندان، این تغافل تا به کی؟
گاه گاهی میتوان پرسیدن از بیمار خویش
گرد کویت بیش از این عشاق مسکین را مسوز
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸
ای کجی آموخته پیوسته از ابروی خویش
راستی هم یادگیر از قامت دلجوی خویش
کعبه ما کوی تست، از کوی خود ما را مران
قبله ما روی تست، از ما مگردان روی خویش
سر ببالین فراغت هر کسی شب تا بروز
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹
مردم و خود را ز غمهای جهان کردم خلاص
عالمی را هم ز فریاد و فغان کردم خلاص
در غم عشق جوانی می شنیدم پند پیر
خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص
خوش زمانی دست داد از عالم مستی مرا
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳
ترک یاری کردی، از وصل تو یاران را چه حظ؟
دشمن احباب گشتی، دوستداران را چه حظ؟
چون ندارد وعده وصل تو امکان وفا
غیر داغ انتظار امیدواران را چه حظ؟
چشم من، کز گریه نابیناست، چون بیند رخت؟
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷
وه! که رفت آن شوخ و بر ما کرد بیداد از فراق
از فراق او بفریادیم، فریاد از فراق!
یار با اغیار و ما محروم، کی باشد روا؟
دشمنان شاد از وصال و دوست ناشاد از فراق
در فراقت حالم از هر مشکلی مشکل ترست
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸
نیست غم، گر شد گریبان من از غم چاک چاک
سینهام چاک است، از چاک گریبان خود چه باک؟
میکشی بر غیر تیغ و میکشی از غیرتم
از هلاک دیگران بگذر، که خواهم شد هلاک
نیست جان را با تن پاک تو اصلا نسبتی
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴
نیست حد آن که گویم: بنده روی توام
دیگری گر بنده باشد، من سگ کوی توام
چشم شوخت ناوک اندازست و ابرویت کمان
کشته چشم تو و قربان ابروی توام
بر امید آنکه یک دشنام روزی بشنوم
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۹
یار گفت: از ما بکن قطع نظر، گفتم: به چشم!
گفت: قطعا هم مبین سوی دگر، گفتم: به چشم!
گفت: یار از غیر ما پوشان نظر، گفتم: به چشم!
وانگهی دزدیده در ما مینگر، گفتم: به چشم!
گفت: با ما دوستی میکن به دل، گفتم: به جان!
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴
هر شبی گویم که: فردا ترک این سودا کنم
باز چون فردا شود امروز را فردا کنم
چون مرا سودایت از روز نخستین در سرست
پس همان بهتر که آخر سر درین سودا کنم
ای خوشا! کز بیخودیها سر نهم بر پای او
[...]