گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۴

 

من که مهر عارضت می ورزم از صبح ازل

نگسلم از زلف تو پیوند تا شام اجل

گر به دست باد نبود حل و عقد زلف تو

کی شود سوداییان عشق را یک عقده حل

شد رقیب آواره و جایش سگ کویت گرفت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۵

 

قتل من خواهد ز یکسو غم ز دیگر سو اجل

پیشدستی کن که نبود دست پیشین را بدل

فیلسوف عقل را آداب بحث عشق نیست

خالی از حکمت بود با او درین معنی جدل

قصد ما ابروی توست از سجده در محرابها

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۶

 

لعل جانبخش تو لا یبخل فیما یسال

چشم خون ریز تو لایسال عما یفعل

بعد عمری لبت ار وعده کامی دهدم

غمزه شوخ تو گوید ز کمین لاتعجل

قصد تو غایت جور است و جفا با چو منی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۷

 

دل به زمین بوس درت شد مثل

وفقه الله لخیر العمل

زان همه شادی که به دل داشت جای

شد غم و اندوه تو نعم البدل

بوسه ای از لعل تو کردم سوال

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۸

 

برون آی از نقاب غنچه ای گل

که از شوق جمالت سوخت بلبل

چو گردد موعد دیدار نزدیک

نیاید دیگر از عاشق تحمل

به گشت باغ رفتم تا برآیم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۹

 

حق آفتاب و جهان همچو سایه است ای دل

اما رایت الی الرب کیف مد الظل

وجود سایه و خورشید فی الحقیقه یکی ست

اگرچه پیش خرد باشد این سخن مشکل

لقب نهند بلی آفتاب را سایه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۰

 

زد شیخ شهر طعنه بر اسرار اهل دل

المرء لایزال عدوا لما جهل

تکفیر کرد پیر مغان را وگر برد

بویی ز کفر او شود از دین خود خجل

محضر به خون اهل صفا می زند رقم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۱

 

مسلمانان چه سازم چاره با آن شوخ سنگین دل

که هم کام از لبش صعب است و هم صبر از رخش مشکل

اگر تن در فراق او دهم عمری ست بیهوده

وگر دل بر وصال او نهم فکری ست بی حاصل

دوای عشق گویند از سفر خیزد چه دانستم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۲

 

آمدی سوی من و ز اشک خودم مانده خجل

که به ره پای تو چون سرو شد آلوده به گل

خون شد از رشک گلم دل، بنشین پیش دو چشم

که بشویم گلت از پای به خونابه دل

میل سیل مژه ام می کنی آری باشد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۳

 

شتربانا مبند امروز محمل

مرا باری چنین مپسند بر دل

نمی شاید کنون بار سفر بست

که شد راه از سرشک عاشقان گل

نه پای رفتن و نه رای بودن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۱۳

 

چو پیوند با دوست می خواهی ای دل

ز چیزی که جز اوست پیوند بگسل

مکن شهپر عرش پرواز خود را

درین وحشت آباد آلوده گل

تو را ذروه اوج عزت نشیمن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۱۴

 

نسیم جان شنوم گوییا ز عالم دل

گشاده اند دری در حریم این منزل

ز زندگی در و دیوار او اثر دارد

سرشته اند همانا ز آب خضرش گل

دهد بقای مخلد هوای او گویی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹

 

قد راقنی جمالک یا راکب الجمل

انزل فان حبک بالقلب قد نزل

وصف تو چون کنم که در آیینه رخت

حسنیست لایزال و جمالیست لم یزل

گفتی به دل نشان بدل من کسی دگر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰

 

حادی عشق اگر راز تو گوید به جبل

باشد از نقص جبل گر نکند رقص جمل

هرکه از ذکر جمالت چو جمل رقص نکرد

منهش نام کالانعام کزان هست اضل

کی کند ری چو زاهد ترش از تلخی عیش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » قصاید » شمارهٔ ۲۱

 

اتتنی من لدی نجم الافاضل

صحیفة احتوت کل الفضائل

الی نیل العلی اجلی الذرائع

الی درک المنی اجدی الوسائل

ازو خوشبو چو مشک انفاس راوی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹

 

ای پای دل ز زلفت در عنبرین سلاسل

زین عنبرین سلاسل مشکل خلاصی دل

آرد به هوش زنجیر آن را که گشت مجنون

زنجیر تو ربوده هوش هزار عاقل

هرگز نشد خیالت دور از مقابل جان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۱۷ - تاریخ دیگر

 

به هشتصد و نود و پنج در شب شنبه

که بود سلخ مه فوت احمد مرسل

کشید خواجه دنیا و دین عبیدالله

شراب صافی عیش ابد ز جام اجل

قرارگاه دلش باد در مدارج قرب

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » اشعار پراکنده » شمارهٔ ۴

 

یارم چو شود به طوف بستان مایل

گل دل بکند ز برگ خود خوار و خجل

بیند رخ او و سر نهد در عقبش

وانگه دهدش خبر ز بی برگی گل

جامی
 

جامی » بهارستان » روضهٔ چهارم (در ذکر بخشندگان) » بخش ۷

 

خوبی روی و خوبی آواز

می برد هر یکی به تنها دل

چون شود هر دو جمع در یکجای

کار صاحبدلان شود مشکل

جامی
 

جامی » رسالهٔ اربعین » (۲) مَنْ أَعْطٰى لِلهِ، وَمَنَعَ لِلهِ، وَأَحَبَّ لِلهِ، وَأَبْغَضَ لِلهِ، فَقَدْ اسْتَکْمَلَ إِیمَانَهُ. (سنن ابی داود)

 

هر که در حبّ و بُغض و منع و عطا

نبودش دل به غیر حق مایل

نقدِ ایمان خویش را یابد

بر مَحَکّ قبولِ حق کامل

جامی
 
 
۱
۲
۳
۱۴