گنجور

 
جامی

لعل جانبخش تو لا یبخل فیما یسال

چشم خون ریز تو لایسال عما یفعل

بعد عمری لبت ار وعده کامی دهدم

غمزه شوخ تو گوید ز کمین لاتعجل

قصد تو غایت جور است و جفا با چو منی

غیر هذا بک یا غایة قصدی اجمل

بود صد نخل هوس بیخ فرو برده به دل

صرصر عشق تو کرد آن همه را مستاصل

مشرب عشق چو باشد چه غم از طعن حسود

بحر ژرف از دهن سگ نشود مستعمل

گرچه هر جا دلم آویزش و آمیزش کرد

قبله عشق همان ست که بود از اول

در سخن کوش نه در زینت دیوان جامی

شعر را چون نبود آب چه سود از جدول