گنجور

 
جامی

من که مهر عارضت می ورزم از صبح ازل

نگسلم از زلف تو پیوند تا شام اجل

گر به دست باد نبود حل و عقد زلف تو

کی شود سوداییان عشق را یک عقده حل

شد رقیب آواره و جایش سگ کویت گرفت

بی دلان را خاست از جان نعره نعم البدل

محتسب قول و عمل را ناروا گوید ولی

نیست مطرب را روا قطعا به قول او عمل

در دلم زینسان که محکم شد اساس عشق تو

کی به طوفان غم و سیل بلا یابد خلل

دل محل توست تا گم شد به جست و جوی او

بر درت هر چند می جویم نمی یابم محل

هست در وصف رخت از گفته جامی مدام

گلرخان را غنچه سان رنگین ورقها در بغل