کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
آن دلربا که در دو جهانش نظیر نیست
خود ذات ساز چیست که او را ظهیر نیست
ازلامکان ز غیب هویت نمود رو
آن حضرتی که غیروی اندر ضمیر نیست
کی نور مستطیل کشیدی بشرق و غرب
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
عکس لعل لبت ای دوست چو در جان من است
اشکم از دیده خونبار عقین یمن است
دل من کرد قبا جامه جانرا صد چاک
روح بر قامت دلجوی لب پیرهن است
یار با ما است شب و روز نمیداند غیر
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳
میان ما و او ره در میان است
مقام او بجز در عین جان است
مراد از نحن اقرب قرب جان است
مقرب شو که این قرب مکان است
نباشد در جهان یکذره موجود
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
سواد اعظم آن خال سیاه است
سواد الوجه او آنجا گواه است
ز عکس خال آن خورشید رخسار
فراوان داغها در جان ما هست
بر آن دانه و آن خط و خالش
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
روشنی در چشم ما از روی آن مه پیکر است
چونکه آن زهره جبین خود آفتاب اظهر است
روی خود می بیند او از چشمهای روشنش
روی او در چشم خود دیدم بجانم مظهر است
ما ره اسم و صفات و فعل را دانسته ایم
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶
ذات حق روشن است در آیات
دار زایات روشنی از ذات
هست در جان جمله موجودات
حق به افعال اسم ذات و صفات
یخرج المیت من الحی گفت
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷
درد جان داریم درمان الغیاث
داد خواهانیم سلطان الغیاث
از تطاول های زلف سرکشت
صبح وصل و شام هجران الغیاث
راند ما را همچو سگ از در بدر
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
دارم از ترک برسر خود تاج
به فقیری ستانم از شه باج
سلطنت را ببین که در شب و روز
دارم از ماه و آفتاب سراج
شستم از غیر لوح باطل را
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
تا رود جان بجانب معراج
نیست جز شرع مصطفی منهاج
در ره انبیاء بسر رفتی
دلدل درد دل بود هملاج
عشق در جان و دل علم می زد
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰
ساقی بجام باده گلرنگ در صباح
در صحن بوستان ز کرم گفت الصلاح
تا آفتاب طلعت ساقی طلوع کرد
کردیم دیده بر رخ خورشید افتتاح
با روح او که گفت الست بربکم
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
برداشتیم از کف ساقی روح راح
درجام آفتاب می لعل هر صباح
شادیم وخرمیم ز صبح ازل مدام
چونکرده ایم دیده بروی تو افتتاح
ساقی ز روی ما و منی همچو آفتاب
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲
تا نهادم بخاک آن کو رخ
یار بنمود از همه سورخ
وه که در جان هر دل افکاری
مینماید نگار دل جورخ
در شب تار همچو بدر منیر
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳
اگر خدا بنماید جمال بی برزخ
بسوز سینه بسوزیم چنگل هر شخ
حدیث دنیی و عقبی بنزد اهل وصال
نگر که هست بسرد فسرده تر از یخ
بجام باده صافی به بین جمال حبیب
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴
شبی بودم چو مه پهلوی خورشید
نهادم روی دل بر روی خورشید
مه و خورشید دیدم روی در روی
ندیدم جز قمر در کوی خورشید
فتادم در خم چوگان زلفش
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
چو دل ز آئینه جان زنگ بزدود
در این آئینه حق دیدار بنمود
نباشد غیر حق آئینه حق
که جز او چیز دیگر نیست موجود
بذات خویش دارد عشق بازی
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
اهل دل در دیده روی دلستان را دیدهاند
در میان جان شیرین جان جان را دیدهاند
دیدهاند در ذره خورشیدی که لاشرقی بود
در دل یک قطره بحر بیکران را دیدهاند
گرچه مخلوقند ایشان را وجود خویش بود
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
عارفانی که با خدا باشند
از تن و جان و دل جدا باشند
غرقه بحر لایزال شدند
پس چه دربند قطره ها باشند
چون گذشتند از بد و از نیک
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸
تا غمزه شوخ تو بما جنگ برآورد
لعل لبت از خون دلم رنگ برآورد
برگریه و زاری و فغان من درویش
صد ناله زار از دل چون چنگ برآورد
با یاد گل روی تو ای سرو گلندام
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
واجب و ممکن بهم پیوسته اند
خار و گل از شاخ واحد رسته اند
نیست بی واجب وجود ممکنات
واجب الذات این چنین پیوسته اند
وهم و پندار و خیال و اعتبار
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰
چشم نیرنگ باز پی مرود
شد سیه در ازل بکحل ابد
دست کحال غیب سرمه کشید
دیده ها را برای رفع رمد
مردم چشم جمله جانها شد
[...]