گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۱

 

بیفتی گر ز پا در راه دل سر می‌توان گشتن

نهی گر سر به پای خویش سرور می‌توان گشتن

چو ابراهیم فرزندی مگر آید برون ز این در

به آن امید، سالی چند آذر می‌توان گشتن

بزن بر خاک، در راه یقین یکبارگی خود را

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۲

 

ندیده صاحب معنی به روزگار سخن

غریب جز من افتاده در دیار سخن

زبان ز حرف بد و نیک آن چنان بستی

که گشته است عقیق تو مهردار سخن

چو چشم من به جمال تو گوش پارهٔ چرخ

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۳

 

کجا رسد به تو گل در ادای دل بردن

که عندلیب تو دارد نوای دل بردن

چو موج خیز شود بحر عشق طوفانی

سزد تو را که شوی ناخدای دل بردن

بجز حنا نشود سبز تا ابد چیزی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۴

 

به آن سرو سهی‌قد یاد صهبا می‌توان کردن

به آن پیمان‌شکن عیش دو بالا می‌توان کردن

صفای سینهٔ عشاق را منکر که می‌گردد

بر این کاغذ، محبت‌نامه انشا می‌توان کردن

اگرچه بوسه زان لب آرزو کردن خطا باشد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۵

 

آخرت منظور اگر باشد ز دنیا آمدن

کعبه رفتن نیست کمتر از کلیسا آمدن

چهره را افروختن در تلخکامی ناقصی است

باده را خامی بود از خم به بالا آمدن

مطلب از ارباب دنیا می شود حاصل تو را

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۶

 

چو به درد خوی کردی به دوا توان رسیدن

به قضا رضا چو دادی به خدا توان رسیدن

چو خیال عشقبازان به هوای دل قدم نه

که به منزل محبت نه به پا توان رسیدن

به درآ ز راه چشمم چو نگاه، دلنشین شو

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۷

 

بیا به وادی بیداد تخت و چادر زن

به قتل هر دو جهان دست و آستین بر زن

چو آفتاب، سر از مشرق امید برآر

گشای کاکل و طعنی به مشک و عنبر زن

چو خضر در پی آب سیه چه می گردی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۸

 

شده شرمسار به دوران تو پیمانهٔ حسن

نگهت مست می و چشم تو میخانهٔ حسن

چه بهشتی است جمال تو که هر حلقهٔ زلف

شده در دیدهٔ عشاق پریخانهٔ حسن

به تماشا رود و دیدهٔ بیدار شود

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۹

 

خلقش کند عمارت مهمانسرای حسن

آن نوخطی که ریخته باشد بنای حسن

گر فتنه های حسن تو خوابد عجیب نیست

فرش خوشی است سبزهٔ خط زیر پای حسن

هر دم به ناز بالش دل تکیه می کند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۰

 

دمی در پای خم سرمان و بحر و بر تماشا کن

بیا و آنچه جم می دید در ساغر تماشا کن

میان ابروی جانان عجب جنگی است پیوسته

کمان و تیر و تیغ و دشنه و خنجر تماشا کن

در این زندان هشیاری چه خود را مبتلا داری

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۱

 

به حال عالم افسرده دیده ای تر کن

چو ابر بر سر این خاک، گریه ای سر کن

به هر دو ساغر می، مصرعی بخوان رنگین

به پای دختر رز، عقد شعر، زیور کن

دوباره حرف مگو از برای عشق سخن

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۲

 

از چشم خود ای دلبر شایسته حذر کن

تو خسته نه ای ای نفس از خسته حذر کن

[هشدار] ز چشمی که به حیرت نگران است

مستی که به ره می رود آهسته حذر کن

خال تو سپندی بر آن آتش رخسار

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۳

 

سخن اهل دلی را سخن ماست مکن

جامهٔ کعبه بر این قامت ناراست مکن

همت دور ز ایوان لحد پست تر است

سرزنش تا نخوری قد به طمع راست مکن

عمل زشت ز اغیار نهان می سازی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۴

 

پیش هر کس شکوه از گردون دون پرور مکن

دفتر جمع دل غمدیده را ابتر مکن

عمرها شد ای خضر منت ز حیوان می کشی

لب تر از آب بقا تا زنده ای دیگر مکن

در پی دنیا که آخر خشک لب خواهی گذشت

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۵

 

ای کرده وطن تن، به سوی جان سفری کن

از جان گذر و جانب جانان نظری کن

بر خنجر و شمشیر زبان های فضولان

مانند کر از گوش تغافل، سپری کن

تا منزل مقصود خودی راه درست است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۶

 

ببر طمع ز زمین، خرقه آسمانی کن

چو مهر، نور به هر ذره میهمانی کن

به بخت تیره ام سرمه هر کجا چشمی است

بیا به دیده درایی و اصفهانی کن

هوای گنج محبت اگر به دل داری

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۷

 

باز تا در جلوه آمد جام صهبا در چمن

لاله پر خون کرد از غیرت قدح را در چمن

رنگ می بازد به پیش بلبل از شرمندگی

گل لباس عاریت پوشیده گویا در چمن

خرمن گل را در آب گل ببین چون می رود

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۸

 

مگذر ز راستی و ببین بر کمال من

از خاک، قد خمیده برآید نهال من

خوش معنی است ذات تو کز پاکی وجود

هرگز نبسته صورت آن در خیال من

از کثرت ظهور چو خورشید در جهان

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۹

 

برقع از رخ برگرفتی آفتاب آمد برون

زلف را کردی پریشان، مشک ناب آمد برون

صبحدم در فکر آن خورشید تابان خواب برد

خواب می دیدم که ماه از جامه خواب آمد برون

بی خبر بودم ز دل امشب نمی دانم چه بود

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۰

 

صبحدم مطلوب چون مست شراب آید برون

ز آه صدیقان او بوی کباب آید برون

کی شود ظاهر کرامت از ولی پیش نبی

ذره ها پنهان شود چون آفتاب آید برون

سال ها شد جای در ویرانهٔ دل کرده ام

[...]

سعیدا
 
 
۱
۲۵
۲۶
۲۷
۲۸
۲۹
۳۹