گنجور

 
سعیدا

خلقش کند عمارت مهمانسرای حسن

آن نوخطی که ریخته باشد بنای حسن

گر فتنه های حسن تو خوابد عجیب نیست

فرش خوشی است سبزهٔ خط زیر پای حسن

هر دم به ناز بالش دل تکیه می کند

آن سرو قامت چمن دلگشای حسن

پرواز از نشیمن ابرو نمی کند

شد حلقه های زلف تو دام همای حسن

خوبان ز غیر، منت چیزی نمی کشند

از برگ گل نسیم کند بوریای حسن

چندین هزار جامهٔ جان را به تن درید

تا دوخت آسمان به قد او قبای حسن

هر عضو او به عضو دگر ناز می کند

خوش بی نیاز بوده ز سر تا به پای حسن

در حسن، ما حقیقت کونین دیده ایم

بیهوده کی کشیم سعیدا جفای حسن؟