گنجور

 
سعیدا

مگذر ز راستی و ببین بر کمال من

از خاک، قد خمیده برآید نهال من

خوش معنی است ذات تو کز پاکی وجود

هرگز نبسته صورت آن در خیال من

از کثرت ظهور چو خورشید در جهان

شد عمرها که می گذرد ماه و سال من

بیمار و خسته گویم و از خویشتن روم

آن دم که چشم مست تو پرسد ز حال من

تا می رسانمش به لب از خویش می روم

جام می است مرشد صاحب کمال من

دل های مرده را سخن من دهد حیات

آیینه را به جوش درآرد مثال من

یاد از جمال و ابروی او می دهد مرا

ماه تمام و قامت همچون هلال من

از هوش رفته دید سعیدا و گفت یار

نتوان به چشم عقل تو دیدن جمال من

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فضولی

شد واقف از خیال من آن مه بحال من

نگذاشت فرق ضعف ز من تا خیال من

بستم خیال کام دگر زآن دهن ولی

کاری نکرد هیچ خیال محال من

گفتم سگ توام سبب اینست غالبا

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فضولی
صائب تبریزی

موقوف انقطاع بود اتصال من

از خود گسستن است کمند غزال من

چون ساز، گوشمال مرا ساز می کند

در ترک گوشمال بود گوشمال من

آبی که نیست در جگرم می کند سبیل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه