گنجور

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

مدرس فقر و فنا را سبقیم

اولین نکته و آخر ورقیم

ورق آخر دیوان وجود

نکته اول موجود حقیم

آفتابیم و بابریم نهان

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

روح وقتیم و کلیم سلفیم

صاحب نفحه و خورشید کفیم

بارش مزرعه فقر و فنا

آتش خرمن آب و علفیم

قمر بارغ بی ابر و غروب

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

چو گذشتم از علایق به جهان جان گذشتم

رخ آن دیار دیدم ز سر جهان گذشتم

بسمای فقر دیدم رخ آفتاب دولت

بزمین او شدم پست وز آسمان گذشتم

منم آن تهمتن سیر به نیمروز غزلت

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

ز مغز و پوست برون رفته تا به دوست رسیدم

به جان دوست که از هر چه غیر اوست بریدم

خلیل وقتم و فارغ ز آفتاب و ز ماهم

رهین عشقم و بیگانه از سیاه و سفیدم

نبود ره که ز آفات جان برم به سلامت

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

مهی دارم که چون خورشید سر گردان او باشم

اسیر پنجه و کوی خم چوگان او باشم

دلم تصویر نتواند وصالش از تحیر بس

که در این پرده تصویر من حیران او باشم

وصال او نخواهم من کجا و وصل بس باشد

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

امشب بکه مانم من اسرار همی گویم

درد دل سودائی با یار همی گویم

میسوزم ازین سودا بر خویش نمی بندم

این درد که من دارم ناچار همی گویم

خار غم عشقت را گویم بگل سوری

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

امشب سر آن دارم کز خانه برون تازم

این خانه هستی را از بیخ براندازم

تن خانه گور آمد جان جیفه گورستان

زین جیفه بپرهیزم این خانه بپردازم

دیوانه ام و داند دیوانه بخود خواند

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

کفر آئین منست ار عشق را تمکین کنم

کافر عشقم اگر من پشت بر آئین کنم

سیر باطن را گذارم بر فراز عرش پای

خاک خذلان بر سر معراج ظاهر بین کنم

در هوای دوست می پرند با هم کبک و باز

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

زین سپس بر هر چه غیر از وجه باقی پا زنم

تشنه ام زین پس بدریا گر رسم دریا زنم

باده وحدت تنی را نیست اندر خورد جام

جام وحدت گر زنم من با تن تنها زنم

نیستم منصور و منصورم که در این دار پست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

یار در چشم و من دلشده خون می‌گریم

دوست در خانه من از شهر برون می‌گریم

دیده ابر که می‌بارد و جویی که رود

کاش دیدی که من شیفته چون می‌گریم

کشتزار فلکی سبز ز باران منست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

دردیست ز عشق او به جانم

پیداست ز جسم ناتوانم

این سوز ز جان رسید بر پوست

از پوست به مغز استخوانم

از نام و نشان خود گذشتم

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

عشق زد خیمه بیائید که بی خانه شویم

شمع افروخته شد هم پر پروانه شویم

حلقه طره او در شکنست و خم و تاب

باید اندر سر این سلسله دیوانه شویم

آشنایان غم عشق برآنند که ما

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

شبی که دیده بدیدار دوست باز کنم

دم سپیده ز خورشید احتراز کنم

بود وضوی من از آب چشم و طاعتم این

که رو بقبله ابروی او نماز کنم

پرم بعرش حقیقت ز آشیانه آز

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

ما و دلِ سودا‌زده سرمستِ الستیم

برگشته ز میخانه دو آشفتهٔ مستیم

با افسر سلطانی کونین بلندیم

با خاکِ درِ خاک‌نشینان تو پستیم

موهوم بود هستی ما سرّ تو موجود

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

به تیره شب نظر آفتاب می‌بینم

رخ تو می‌نگرم یا که خواب می‌بینم

به غیر نقش خط از روی آبدار تو من

خط دو کون چو نقش بر آب می‌بینم

خراب عشق توام ورنه در عمارت خویش

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

یار برداشت ز رخ پرده برای دل من

برد از من دل و بنشست به جای دل من

نتوان گفت زمینست و سما خلوت دوست

خلوت سلطنت اوست سرای دل من

دل من بارگه سلطنت فقر و فناست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

شاهد ماهست مخفی در ظهور خویشتن

آفتاب ماست در جلباب نور خویشتن

احمد ما بست احرام از در دیر طلب

تا مشرف شد بمعراج حضور خویشتن

موسی جان را بصیرت داد و از شاخ درخت

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

حیرتست این کوی یاران را صلا باید زدن

گام سمت وادی فقر و فنا باید زدن

نیست سلطان را درین وادی گذر دست نیاز

دولت ار خواهی بدامان گدا باید زدن

موسیا از جان گذشتن روی جانان دیدنست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من

دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من

عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد

رفتی چو تیر و کمان شد از بار غم پیکر من

می‌سوزم از اشتیاقت در آتشم از فراقت

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

من تاجرم بدکه بازار خویشتن

بر دست نقد جان و خریدار خویشتن

هر دانشی که بود مرا صرف دید شد

دیوانه شد دلم پی دیدار خویشتن

ایوان ملک قصر ملک دیده ام کنون

[...]

صفای اصفهانی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۱۱
sunny dark_mode