گنجور

 
صفای اصفهانی

امشب سر آن دارم کز خانه برون تازم

این خانه هستی را از بیخ براندازم

تن خانه گور آمد جان جیفه گورستان

زین جیفه بپرهیزم این خانه بپردازم

دیوانه ام و داند دیوانه بخود خواند

او سلسله جنباند من عربده آغازم

با روح قدس همراه بودیم و بماند از من

من بال نیفکندم بی روح قدس تازم

در ششدر عشقش دل واماند در این بازی

گر پاک نبازم جان با نرد غمش بازم

در آتشم و راهی جز صبر نمیدانم

هم گریم و هم خندم هم سوزم و هم سازم

دل بسته سودایم این سلسله از پایم

بردار که بگریزم بگذار که بگدازم

از بال بیفشانم این گرد علایق را

بر خاک به ننشینم بر ساعد شه بازم

من آینه ذاتم این زنگ طبیعت را

از آینه بزدایم این آینه بطرازم

بگرفته ز سر تا پا آئینه دهم صیقل

تا عکس بیندازد آن دلبر طنازم

من بچه شهبازم بر دوش و سر سلطان

گر ناز کنم صد ره شه باز کشد نازم

اورنگ خلافت را داود مزامیرم

سر میشکند سنگم دل میبرد آوازم

من مورم و نشمارم بر باد سلیمان را

در بادیه عشقش من از همه ممتازم

راز ازلی مشکل پوشید توان از دل

دل خواجه این منزل من محرم این رازم

در قاف احد دارد سیمرغ صفا منزل

زین شمع نمی برد پروانه پروازم