گنجور

حاشیه‌ها

سعیدی سعیدی در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۳۴ دربارهٔ شیخ بهایی » دیوان اشعار » مثنویات پراکنده » شمارهٔ ۵:

با سلام با توجه به تذکر دوستان عزیز یک بیت از این مثنوی جا افتاده در متن کاغذی هم که قرار دادید قبل از الهی به زهرا ... این بیت هست.  الهی به خورشید اوج هدایت الهی الهی به شاه ولایت

 

 

مهدی از بوشهر در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۱۲ در پاسخ به دکتر علیرضا محجوبیان لنگرودی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸:

سپاس از توضیحات دوستان علی الخصوص جنابعالی 

برگ بی برگی در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۴:

شهری ست پر ظریفان، وز هر طرف نگاری

یاران صلایِ عشق است، گر می کنید کاری

شهر در اینجا کنایه از جهانِ ماده است، ظریفان یعنی زیبایان، و نگار که به معنیِ نقش و بُت نیز آمده استعاره ای از همهٔ زیبایی های این جهان است که تصویری مجازی از آن زیباییِ مطلق یا معشوقِ ازلی می باشد. و حافظِ عاشق به هر سویِ این جهان که می نگرد ظریف و زیبایی می‌بیند و این زیبایی ها را نگار یا عکسی از رخسارِ زیبای یار. در مصراع دوم یاران همهٔ انسان‌ها هستند که به یک منظور پای در این جهان گذاشته اند تا با یاریِ یکدیگر به منظورِ خود که پرده افکندن از رخسارِ زیبایِ معشوقِ الست در جهانِ فُرم است نائل شوند، پس‌حافظ یاران یا همهٔ انسان‌ها را مخاطب قرار داده و می فرماید اینهمه زیبایی و ظرافتِ در خلقت از کهکشان‌ها تا اعماقِ دریاها و کوه و جنگل و حیاتی اینچنین  زیبا و منحصر بفرد از گیاهان و گلهای رنگارنگ تا پروانه ها و پرندگانِ زیبا و پر نقش و نگار، از آبزیان تا حیواناتِ بی نظیرِ جنگل و از همه زیباتر انسان با همهٔ استعداد و توانایی هایی که می بینیم، و در یک کلام کُلِّ هستی با این تنوعِ شگفت انگیزِ خود که نگار و نقشی مَجازی و یک پرتو از آن حُسنِ ازلی هستند پیغامی دارند، پس‌ ای یاران اگر قصدِ کارِ عاشقی دارید این زیبایی هایِ جهانِ فرم صلا و دعوتی هستند برای پرداختن به کارِ عاشقی و دیدنِ رخساری که در پسِ ظریفان و زیبایی های این جهان قرار دارد.

چشمِ فلک نبیند زین طرفه تر جوانی

در دستِ کس نیفتد زین خوبتر نگاری

طرفه یعنی کمیاب و شگفت‌انگیز، و جوان در اینجا یعنی حادث و جدید که در مقابلِ خداوند که پیر است و قدیم آمده است، پس‌ حافظ ادامه می دهد فلک یا روزگار از این پس چنین حیاتِ طرفه و شگفت انگیزی که در کل هستی بی نظیر و یگانه است را به چشم نخواهد دید و از اینچنین نگاری خوب تر و زیباتر در دستِ کسی نمی افتد تا با نظر بر آن در اصلِ این زیباییِ خیره کننده یا آن یگانه نقاشِ ازل اندیشه کند.

هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب

بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری

مرکب یعنی درآمیخته و حافظ به اعجازِ حیات یعنی انسان می پردازد که جسم است اما ترکیب یافته با جان است، و می‌فرماید تا پیش از حضورِ انسان در این شهر یا نگارستان هرگز کسی چنین معجزه ای را ندیده است، تا پیش از این سایرِ موجودات از جماد و نبات و حیوان که جسمِ محض هستند در جهان بودند اما اینکه جانی از عالمِ معنا و امتدادِ جانان در جهانِ اجسام حضور یابد هرگز اتفاق نیفتاده بود، چنانچه مولانا می‌فرماید؛

هر کسی در عجبی و عجبِ من این است  کو نگنجد به میان چون به میان می آید 

در مصراع دوم خاکیان انسانهایی هستند که جانِ خود را انکار کرده و تنها جسم یا هرآنچه قابلِ دیدن است را می‌پذیرند، پس‌ حافظ آرزو می کند چنین ترکیبی از جسم و جان که پای در این نگارستان می گذارد از گرد و غبارهای ذهنیِ خاکیان محفوظ مانده و غباری بر دامنش ننشیند، که البته آرزویی محال و در عینِ حال امکان پذیر بنظر می رسد زیرا هر طفلی با حضور در جهان باید خویشی جدید را بوسیلهٔ ذهن که قابلیتِ فوق العادهٔ جان است تنیده و پرورش دهد تا امورِ مربوط به نیازهای جسمانی او مرتفع گردد اما تا زمانی محدود و اگر در اختیارِ جان می بود هشت تا ده سالکی بار دیگر همهٔ امورِ انسان را در اختیار می گرفت، اما خاکیان که اطرافیانِ کودک و نوجوان هستند غبار های ذهنیِ خود را بر دامنِ این گُل نوشکفته می‌نشانند و کودک نیز این خویشِ تنیده شدهٔ جدید را اصلِ خود می پندارد و مانندِ اطرافیان به انکارِ جان پرداخته، خود را جسمِ مطلق تلقی می کند.

چون‌ من شکسته ای را از پیشِ خود چه رانی

کِم غایتِ توقع، بوسی ست یا کناری

شکسته در اینجا یعنی عاشقِ پریشان، پس‌ با توجه به اینکه از آغازِ غزل مخاطب یاران بوده اند در اینجا نیز بنظر می رسد مخاطب همهٔ انسان‌ها هستند که احتمالن برخی که با ذهنِ خود اصطلاحاتِ غزل را از جنسِ جسم و عشرتِ این جهانی ارزیابی کرده و چون خلافِ آن را می بینند حافظ را از پیشِ خود می رانند، پس می‌فرماید چرا از شکسته و عاشقِ پریشانی چون حافظ دوری می کنید، عاشقِ آشفته حالی که او را غایت و نهایتِ توقع بوسه یا آغوشِ آن یار و معشوق است،‌ یعنی او از شما خاکیان که پاداشی طلب نمی کند، بلکه می خواهد تا شما نیز به بوس و کنارِ معشوق رسیده و خود را فقط جسمی چون سایرِ موجودات نبینید.

مِی بی غش است دریاب، وقتی خوش است بشتاب

سالِ دگر که دارد امّیدِ نوبهاری؟

میِ بی غش یعنی شرابِ ناب و خالص که در اینجا استعاره از ابیات وغزلهایِ نابِ حافظ است،‌ پس‌ در ادامه می فرماید ای انسانی که در اوجِ شکوفایی و بهارِ زندگیِ خود هستی، بشتاب و شرابِ حافظ را دریاب که وقتی خوش و بهترین اوقاتِ زندگی ِ توست، کارِ عاشقیِ امروز را به فردا میفکن که ممکن است سالِ دیگر امیدی به نو بهاری و شکوفاییِ تو نباشد چرا که تا به خود بیایی خاکیان دامنت را غبار آلود می کنند و با ذهنِ خاکیِ خود درد و غمهای بسیاری بر تو وارد می کنند بگونه ای که بسیار زود بهارت مبدل به خزان می‌گردد و در اوجِ جوانی پژمرده حال می شوی.

در بوستان حریفان، مانندِ لاله و گُل

هر یک گرفته جامی، بر یادِ رویِ یاری

بوستان همان شهر یا این جهانِ زیباست، حریف یعنی هم پیاله و حریفان نیز همان ظریفان هستند، ظریفانی مانندِ گُل و لاله که آنها نیز پیوسته در کارِ عاشقی هستند و هر یک از آنها جامی بر گرفته و با یادِ روی و رخسارِ معشوقِ الست می‌نوشند، بنظر می رسد اشاره ای ست به آیاتِ مختلفِ قرآنی و بویژه در سورهٔ رحمان که می‌فرماید همهٔ موجودات و گیاهان نیز پیوسته در حالِ سجود و ذکرِ  خداوند هستند، پس‌حافظ از همهٔ انسان‌ها و جوانانِ جان می خواهد که آنان نیز خود را کمتر از جسم و خاک نبینند و تا هنوز بهاری وجود دارد به کارِ عاشقی و باده نوشی بپردازند. در غزلی دیگر می فرماید؛

نه من بر آن گُلِ عارض غزل سرایم و بس☆که عندلیبِ تو از هر طرف هزارانند

چون‌ این گره گشایم، وین راز چون نمایم؟

دردیّ و سخت دردی، کاریّ و صعب کاری

پس حافظ که گره هایِ بسیاری را باز کرده و به رازهایِ هستی پی برده است می فرماید آشکار تر از این نمی توان که سخن گفت و رازهایِ عاشقی را بیان کرد، تنها چیزی که بیش از این می توان گفت اینکه انسان باید به کارِ عاشقی و باده نوشی از سرچشمه‌ی شرابِ حافظ و دیگر بزرگان بپردازد، اما آیا این کارِ عاشقی و باده نوشی سهل است؟ حافظ می فرماید کاری ست بسیار دشوار و راهی صعب العبور اما چاره چیست، که باید در راه شد و شرابِ بی غشِ حافظ را نوشید وگرنه به درد مبتلا می شویم و آنهم چه دردی.

هر تارِ مویِ حافظ در دستِ زلفِ شوخی

مشکل توان نشستن، در اینچنین دیاری

زلف در اینجا جاذبه های جهانِ ماده و پرظریفانی ست که با شوخی ( زیباییِ توأم با بی پروایی) از هر طرف هر تارِ مویِ حافظ و هر انسانی را در دست گرفته و بسوی خود می کشاند، این جاذبه های مادی ازجمله ثروت، مقام، دانش، اعتبار های ذهنی و دلبرانِ این جهانی هستند که اگر انسان دلبسته یا هم هویت با آنها شود موجبِ صعب و دشواریِ راهِ عاشقی و نوشیدنِ شرابِ حافظ و بزرگان می‌گردد. پس‌حافظ می فرماید نمی توان منفعلانه نشست و در چنین دیاری کاری نکرد تا دردهای ناشی از این دلبستگی ها انسان را از پای در آورد و بهترین کار، عاشقی و بهرمندی از مِیِ بی غشِ حافظ است که به رایگان پیشکشِ همهٔ ما انسان‌ها کرده است تا از طریقِ زلف و نگار به رخسار و دیدارش نایل شویم.

گفتم که بویِ زلفت گمراهِ عالمم کرد  گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

 

 

محمد مهدی سقط فروش در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۲۳ در پاسخ به مرضیه دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۱:

عاشق حقیقی شو‌ ...

محمد مهدی سقط فروش در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۲۰ در پاسخ به مسعور دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۱:

معنی ظاهریش یعنی در راه عشق دنبال نقشه و کلک و ... نباش . ولی معنی حقیقیش رو خودم هم نمیفهمم

محمد مهدی سقط فروش در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۱۸ در پاسخ به عماد دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۱:

چراش که کشخصه

اگر آینه پاک نباشد ، نوری را جلوه نمی دهد .

سین کاف در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۱۰ در پاسخ به پيرايه یغمایی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۸:

ممنون از توضیح شما

کوروش در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۰۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۷۴ - رقعهٔ دیگر نوشتن آن غلام پیش شاه چون جواب آن رقعهٔ اوّل نیافت:

نیست غیر نور آدم را خورش

 

از جز آن جان نیابد پرورش

 

چجوری خونده میشه ؟

 

کوروش در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۰۶ در پاسخ به Nima Azad دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۷۴ - رقعهٔ دیگر نوشتن آن غلام پیش شاه چون جواب آن رقعهٔ اوّل نیافت:

متاسفم بابت این کوته نظری

erfan asgari در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۰۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۷:

زحمت میکشید یکی بیت به بیت مفهومو منظور شاعرو بگه

بابک بامداد مهر در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰:

غبار خط بپوشانید خورشید رخش یارب

بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد.

حافظ همیشه غبار را در برابر خورشید می آورد و غلبه و جاودانی را از آن خورشید می داند"که به خورشید رسیدیم و غبار آخرشد" اینجاهم می گوید باوجود اینکه غبار موها چهره ی خورشید را پوشانید از خدا می طلبد اورا زندگی جاودان دهد که زیبایی همیشگی دارد.صرفا تصویرسازی ودعاگویی و تعظیم زیبایی است.البته به جای بقا ،حیات جاودانش ده هم آمده است

امیرحسین شکری در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۰۲ دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در مدح بهرامشاه:

جان ز جانی توبه کرد

جان از جان بودن[_َش] توبه کرد

Morteza Astami در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۱۳ در پاسخ به رضا ساقی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۸:

با سلام.به نظر این بنده حقیر بیت خیال اب و گل در ره بهانه.میتونه بی این معنی هم باشه که اگه میخوای به معشوق دست پیدا کنی بهانه نیار که راه پر از اب و گل هست و نمیشه به معشوق رسید.سختی های راه رو باید به جان خرید.

لیدا طلایی در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۰۶ در پاسخ به Mehrab Jahan دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۴۵:

در جواب مهراب : 

این که شنگل با لوریان مرتبط هستند از مسائل اثبات شده و قطعی می باشد! واقعا جای تحقیق هستش چرا لوریان با قوم لور مرتبط هستن. و جالبه یه منطقه به اسم شنگل در ناحیه لردگان یا لوردگان داریم. این نشان دهنده ارتباط لوریان باستان با لورهای ایران هستش ولی یکی باشن یا نه باید تحقیق کرد 

عرب عامری.بتول در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۳۹ دربارهٔ محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات از رسالهٔ جلالیه » شمارهٔ ۲۱:

چقدر این شعر در عین تضادها، زیباست.

جمال روی ناشسته یار دیدن،چشم بدون سرمه، اما سیاه یار دیدن 

این یعنی بالاترین درجه زیبایی رو داشتن، و بقیه ابیات که بسیار زیباست.

 

محمد حسین شعفی در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۰۸ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۹۶:

جل و علا صفات خداوند است به معنی بزرگ و جلیل و اعلا

برمک در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۰۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۰:

بخ بخ بدین سروده
بنامه نخست آفرین گسترید
بدان دادگر کو جهان آفرید

ازویست شادی ازویست زور
خداوند کیوان و ناهید و هور

خداوند هست و خداوند نیست
همه بندگانیم و ایزد یکیست

ازو باد بر سام نیرم درود
خداوند کوپال و شمشیر و خود

چمانندهٔ دیزه هنگام گرد
چرانندهٔ کرگس اندر نبرد

فزایندهٔ باد آوردگاه
فشانندهٔ خون ز ابر سیاه

گرایندهٔ تاج و زرین کمر
نشانندهٔ زال بر تخت زر

محسن ز در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۵۱ در پاسخ به عباس دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۰:

«مقراض» به معنای قیچی است و «قراضه» چیزی است که از مقراض می‌ریزد.

وقتی که استاد زرگر مشغول کار است، شاگردی در کنار دست استاد خرده‌های طلا را که از ابزار او می‌ریزد جمع آوری می‌نماید که به او «قراضه چین» می‌گویند و بدیهی است که آنچه که شاگرد بدست می‌آورد در برابر اصل زر که در دست استاد است مقدار ناچیزی است.

با این توصیف، مفهوم «شاهان قراضه چین او» چنین است : شاهان که مال و مکنت عالم در دست آنان است، آنچه دارند در مقابل آنچه که او دارد، مانند دارایی قراضه چین در مقابل دارایی استاد است و هرآنچه دارند را از ریزش دست او بدست آورده‌اند.

عباس جنت در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۲۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹:

  در آینجا مانندد ضرب المثل معروف "خواهی نشوی رسوا هم رنگ جمأعت شو" سعی می‌کند خود را به جامعه وفق دهد: 

 رو ترش کن که همه روترشانند این جا / کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا

لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند / لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و پا

زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی / روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا

 مولانا پس از تعمق در دریای کلمات الهی به رموز و اسراری آشنا شد که قادر نبود آنها را بیان کند و مردم زمانش آمادگی شنیدن این اسرار را نداشتند و گوش شنوایی نبود

بس کن و خاموش مشو صدزبان / چونک یکی گوش نیاورده‌اند

اجازه هم نداشت که فاش گوید

فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم / خود شرح این بگوید یک روز آن امیر

سخن های بسیاری دارد ولی نمیتواند فاش گوید
سخنها دارم از تو با تو بسیار / ولی خاموشیم پند عظیمست
اسراری که میداند اسرار پوشیده است برای مردم زمانش نیست و سبب رمیدن آنها میشود
دم نزدم زان که دم من سکست / نوبت خاموشی و ستاریست
خامش کن که تا بگوید حبیب / آن سخنان کز همه متواریست
سک = میله ای نوک تیز برای راندن چهارپایان؛ سیخ ونک
 
اگر گفته شود دشمن پیدا خواهد کرد مانند ابو لهب عموی پیغمبر اکرم که با او دشمنی بر خواست
خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا / در جمع سبک روحان هم بولهبی باشد
ولی‌ غیر مستقیم حرف دلش را میگوید
خاموش اگر توانی بی‌حرف گو معانی / تا بر بساط گفتن حاکم ضمیر باشد
زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی‌هوشم / هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم
هیچکس هوش فهمیدن اورا ندارد

خمش کردم که آن هوشی که دریابد نداری تو / مجنبان گوش و مفریبان که چشمی هوش بین دارم

در جایی دیگر هیچ کس را محرم راز نمی بیند:
من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون / گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود
درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک / تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود
این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است / گویم ار مستم کنی از نرگس خمار خود
ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش / چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود
ای خمش چونی از این اندیشه‌های آتشین / می‌رسد اندیشه‌ها با لشکر جرار خود
وقت تنهایی خمش باشند و با مردم بگفت / کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود
تو مگر مردم نمی ‌یابی که خامش کرده‌ای / هیچ کس را می نبینی محرم گفتار خود

برگ بی برگی در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۲:

به جانِ او که گَرَم دسترس به جان بودی

کمینه، پیشکش به بندگان آن بودی 

"جانِ او" یعنی جانِ زندگی یا خداوند که جانِ جانان و جانِ جهان است، پس حافظ به چنین جانی قسم می خورد که اگر او را دسترسی به "جان" یا عالمِ حضور و معنا باشد، این کمینه(حافظ) آنرا به بندگانِ خداوند پیشکش خواهد نمود. خوانشِ کمینه پیشکش بدونِ مکث و کاما خطا بنظر میرسد زیرا که جان یا عالمِ غیب و شهود و "جان" مبرا از ارزش‌گذاری ست و حافظ با شکسته نفسی و فروتنی خود را کمینه ای توصیف می کند که از راهیابی به عالمِ جان  ناتوان است و می فرماید که اگر چنین توفیقی می یافت با سخاوتِ تمام هر آنچه را از اسرارِ "جان" کشف می کرد بصورتِ شعر و غزل پیشکشِ بندگانِ خدا می نمود.

بگفتمی که بها چیست خاکِ پایش را

اگر حیاتِ گرانمایه جاودان بودی

پس‌حافظ در ادامه می فرماید در صورتِ راهیابی به عالمِ جان بدونِ تردید او به بندگانِ خدا می گفت که بهایِ خاکِ پایش چیست و سالکانِ عاشق باید چه بهایی را بپردازند تا بتوانند خاکِ پایش را سرمهٔ چشمانِ خود کنند و به بینشِ خداوندی یا همان جان دست یابند و اگر حیات و عمرِ گرانمایهٔ حافظ جاودان می بود و تا ابدیت هم ادامه می داشت او از این کار دست نمی کشید و از چگونگیِ راهیابی به جان و خاکِ پایش سخن می گفت و برای بندگانش غزل می سرود.

به بندگیِّ قدش سرو معترف گشتی

گرش چو سوسنِ آزاده ده زبان بودی

سوسن بواسطۀ اینکه آزاده است در معنایِ مثبتِ خود آمده، و بعبارتی اگر آزاد و رها از خود نباشد که مجاز به سخنوری نیست و حتی یک زبان هم برای او زیادی ست چرا که همهٔ وجودش باید که گوش باشد و بفرمودهٔ مولانا؛

" چون تو گوشی او زبان، نی جنسِ تو☆ گوشها را حق بفرمود انصتوا"

پس حافظ ادامه می دهد اگر او چون سرو تعالی یافته، از جنسِ جان می شد و مُجاز می بود به اینکه چون سوسن با ده زبان سخن بگوید آنگاه ضمنِ اینکه تا ابدیت هم از بهایِ خاکِ پایِ معشوق سخن می گفت، به بندگیِ این سرو( خود) در برابرِ آن جان اعتراف می کرد، یعنی وحدت و یکی شدنِ عاشق با معشوقِ الست لازمه‌ی سخن گفتن است و سخنورانی چون حافظ و مولانا باید که چون سرو باشند تا بتوانند به "جان" دسترسی داشته و آنگاه از جانبِ او جوازِ سخن گفتنِ بسیار ( با ده زبان) به آنان داده شود، چنین سروی به این امر اعتراف می کند که بندهٔ اوست و قدِ سروِ بلند قامتی چون حافظ کجا و آن جان کجا؟ بعبارتی اولین سخنِ سروِ آزاده ای که به آستانش راه یافته است و با خداوند یا زندگی به وحدت و یگانگی رسیده این است که به بندگیش معترف باشد. بیت را به هر دو صورتِ شرطی یا خبری می توان خواند که هر دو خوانش یک معنا را تداعی می کنند.

به خواب نیز نمی بینمش، چه جای وصال

چو این نبود و ندیدیم، باری آن بودی؟

حافظ می‌فرماید که او به خواب هم آن "جان" را نمی بیند چه جای آن دارد که به وصالش برسد و با او یکی شود، پس چون حتی خوابی در کار نبوده و به خواب هم اورا ندیده است آیا وصالی بوده است؟ درواقع حافظ شکسته نفسی کرده و قصدِ آن دارد که بگوید سخنانِ ذکر شده قاعده ای کلی ست و سخن یا شرابی از عالمِ جان و معنا بر کسی جاری نمی گردد مگر اینکه به جان متصل شده باشد، چنانچه مولانا می‌فرماید؛

پیشِ من آوازت آوازِ خداست     عاشق از معشوق حاشا که جداست

اتصالی بی تَکَیُّف بی قیاس        هست ربُّ الناس را با جانِ ناس

اگر دلم نشدی پایبندِ طُرِّهٔ او

کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی؟

اما پرسشی به ذهن می آید ک اگر حافظ متصل به "جان" نیست پس‌چگونه است که چنین سخنانِ عارفانه و حکیمانه ای بر زبانش جاری می گردد؟ طره یا زلف بخشی از موی معشوق است که رخسارِ او را پوشانیده و از دیدِ مشتاقان و عاشقان پنهان می دارد و حافظ می‌فرماید او فقط پایبند و متعهد به طُرِّهٔ اوست تا آنرا از دست ندهد،‌ باشد که سرانجام روزی آن زیبا روی رخسار بنماید و حافظ نیز همچون عارفان و راه یافتگان به وصالش برسد، پس به این امید در این جهان که در نظرِ او تیره خاکدانی بیش نیست قرار و آرامش یافته است.

به رخ چو مِهرِ فلک بی نظیرِ آفاق است

به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی

فلک یا روزگار به رخ یا صورتِ ظاهر در همهٔ آفاق و جهانِ هستی بسیار مهربان است و با نشان دادنِ جاذبه های این جهانی به انسان وعدهٔ سعادتمندی به او می دهد اما در باطن دریغ و افسوس که یک ذره هم مهر و عشق ندارد و بی رحمانه پس از عمری کوشش به انسان می گوید که چیزهای این جهانی تا امروز حتی یک بار هم آن خوشبختیِ حقیقیِ موعود را محقق ننموده است، حافظ می‌فرماید معشوقِ الست نیز آن شاهدِ زیبا رویی ست که رخساره به کسی نمی نماید، یا چنانچه در ابیاتی دیگر می‌فرماید؛ "گرچه مویِ میانت به چون منی نرسد☆خوش است خاطرم از فکرِ این خیالِ دقیق"، "بجز خیالِ دهانِ تو نیست در دلِ تنگ☆ که کس مباد چو من در پیِ خیالِ محال"، "مردم در این فِراق و در آن پرده راه نیست☆ یا هست و پرده دار نشانم نمی دهد".

و بسیار ابیاتِ دیگری که از عدمِ امکانِ وصلِ مُدام یا دسترسی به جان سخن می گوید و این چنین مضمون پردازی های مَجازی صرفاََ بمنظورِ القایِ مفاهیمِ عارفانه است و البته همین وصل های کوتاه مدت است که شرابِ عشق را بر سوسن های آزاده و ده زبان جاری می کند تا پیشکشِ بندگانش کنند.

درآمدی ز درم کاشکی چو لمعهٔ نور

که بر دو دیدهٔ ما حکمِ او روان بودی

روان بودنِ حکم و فرمان در اینجا یعنی پذیرفتنِ آن به‌ دیدهٔ منت، پس‌حافظ آرزو می کند که ای کاش آن معشوقِ جان نیز همچون لمعه یا پرتوی نوری که از در به درونِ خانه و اتاقِ تاریک می تابد، بر درونِ خانهٔ تاریکِ دل می تابید که در اینصورت حافظ حکم یا جوازِ او برای سوسنی و سخنوری را بوسیده و به دو دیدهٔ منت می‌گذاشت. یعنی حال که وصالش میسر نیست اگر پرتوی از نورِ جان و عالمِ معنا بر دلِ عاشقی چون حافظ بتابد او به شمه ای از اسرارِ هستی واقف خواهد شد و به کفایت شرابی بر او جاری می گردد تا او نیز در فرمِ  و قالبِ شعر و غزل به عاشقان و بندگانش بچشاند.

ز پرده نالهٔ حافظ برون کِی افتادی

اگر نه همدمِ مرغانِ صبح خوان رودی

ناله در اینجا همین سخنان و اشعار و غزلهای زیبا هستند و مرغانِ صبح عندلیبانِ نغمه سرایی چون عطار و فردوسی و نظامی و سعدی هستند که بدونِ تردید با همدمی و همنشینی با آنان بوده است که چنین ناله های زیبایی از پردهٔ غیب بیرون فتاده و بر زبانِ حافظ جاری شده است،‌ پس‌اگر وصالش برای لحظه ای هم ممکن نیست عاشقانش می توانند با حافظ و بزرگانِی که ذکر شد و مفاخرِ فارسی زبانان و جهانیان هستند همدم شوند تا لمعهٔ نوری بر درگاهِ خانهٔ دلِ آنان نیز تابیده و درونشان را روشن و منور کند.

 

 

۱
۸۲
۸۳
۸۴
۸۵
۸۶
۵۲۶۵