گنجور

حاشیه‌ها

مسافر در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۰۹:۴۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶:

 

سلام

این غزل توسط آقای پرویز شهبازی در برنامه 983 گنج حضور به زبان ساده شرح داده شده است

می توانید ویدیو و صوت شرح  غزل را در آدرسهای  زیر پیدا کنید:

 parvizshahbazi

 aparat

یگانه در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۲۰ دربارهٔ حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۴۷:

بیت آخر معنیش چیه؟

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸:

جهان بر ابرویِ یار از هِلال وسمه کشید

هِلالِ ماه در ابرویِ یار باید دید

با توجه به اینکه حافظ معمولاََ یک واژه را در بیت به یک معنی تکرار نمی کند و همچنین با نگاهِ اجمالی به متنِ غزل، بنظر می رسد هلِال در مصرع اول به معنیِ گرد و غبار آمده است( دهخدا استناد به منتهی الارب) و در مصرع دوم به معنیِ معمولِ خود یعنی همان هلالِ ماه، وسمه کشیدن یعنی آرایشِ ابرو بوسیله گیاه و یا موادی تا زیباتر جلوه کند، پس حافظ می‌فرماید انسان پس از حضور در این جهان هاله ای از ماه را که در اینجا نمادِ خرد و هشیاریِ خدایی می باشد با خود به همراه می آورد و طرحِ خداوند بر این منوال است تا این ماه پس از دوره کوتاهی و بنا بر طبیعتش ماهِ تمام گردد، اما جهان و چرخِ هستی نیز بنا بر قانون و طبیعتِ خود عمل می کند یعنی از ( بوسیله) هِلال یا گرد و خاک رویِ این هشیاری را که ابرو و امتدادِ خداوند در این جهان است می پوشاند، گرد و خاک کنایه از ذهن و دیدِ جسمانی به جهان است که ضرورتِ زیست و بقایِ انسان در این جهانِ مادی می باشد، در مصرع دوم حافظ ادامه می دهد اما قرار نیست این خاک یا دیدِ جسمی ابرو یا هشیاریِ خدایی را برایِ همیشه بپوشاند، پس باید در اوانِ نوجوانی دیدِ جسمانی و خاکیِ انسان به دیدِ یار تغییر کند و او هلالِ ماه را در ابرویِ یار ببیند، یعنی تشخیص دهد هِلال یا خاکِ بی مقداری که رویِ هلالِ ماه که همان ابرویِ یار و هشیاریِ اولیه است را پوشانده، باید پاک شده و بر کناری رود تا انسان بتواند هلالِ ماهِ خویش را که همان کمانِ ابرویِ یار است دیده و تحتِ این هشیاریِ خداگونه و اولیه خود جهان را ببیند و در نهایت هم ماهِ او تمام شود.

شکسته گشت چو پشتِ هلال قامتِ من

کمانِ ابرویِ یارم چو وَسمه باز کشید

حافظ ادامه می دهد پس‌از آشناییِ انسان با جهانِ ماده یعنی حدود هشت تا ده سالگی کمانِ ابرویِ یار یعنی همان هلالِ ماه و هشیاریِ اولیه که ذاتِ خداییِ انسان است با قانونِ خود در کار شده و آن وسمه را که از جنسِ خاک است بازکشیده و از رویِ ابرو می زُداید، پس به محضِ آگاهیِ انسان از هشیاریِ خداگونه خویش است که پشتِ او همچون هلالِ ماه خمیده می شود، یکی به دلیلِ اینکه تسلیم شده و می‌پذیرد از جنسِ خداوند است و امتدادِ او، و دیگر اینکه از غمِ فراق از اصلِ خویش و بی‌تاب شدن از این جدایی پشتش خم می گردد. کمانِ ابرو تداعی کننده این مطلب است که خداوند یا زندگی با تیرهایی که از این کمان به سمتِ وابستگی هایِ انسان پرتاب می کند سرانجام او را تسلیم و پشتش را شکسته و خم می کند و این سرآغازِ عاشقیِ چنین انسانی است.

مگر نسیمِ خَطَت صبح در چمن بگذشت

که گُل به بویِ تو بر تن چو صبح جامه درید

"مگر"درواقع معنایِ حتماََ را می دهد و نسیمِ خط در اینجا یعنی شمه ای از زیباییِ رخسارِ معشوق، و چمن کنایه از این جهان است، پس‌ حافظ می‌فرماید آنچنان که نسیمِ صبح گُل را شکفته و باز می کند نسیمی از زیباییِ رخسارت در صبحگاهان و در باغِ این جهان گذشته است که تنها از بویِ آن نسیم گُلِ وجودِ انسانی اینچنین جامه دریده و شکوفا و عاشق شده است، اما این تمامیِ معنایِ مصرع دوم نبوده و حافظ شکفته شدنِ گُلِ وجودِ عاشق را به صبح مانند می کند، یعنی آفتابی که استعاره از جانِ عِلویِ انسان و بینهایت است در وجودِ محدودِ عاشق قصدِ طلوع را دارد، پس آنچنان که خورشید شب را دریده و طلوع می کند، جامه و شبِ ذهن را به بویِ حضرتش می دَرَد و خویشِ اصلیِ انسان شکوفا و نمایان می گردد. مولانا این طلوع را به گونه ای دیگر سروده و می فرماید؛

 آفتابی در یکی ذره نهان / ناگهان آن ذره بگشاید دهان  

ذره ذره گردد افلاک و زمین/ پیشِ آن خورشید چون گشت از کمین

یعنی آفتابِ بینهایتِ خداوندی در ذره ی ذهن پنهان است و به بویِ نسیمِ خط و زیباییِ حضرتش ناگهان و به یکباره کوهِ ذهن که در برابرِ آن آفتاب ذره ای بیش نیست دهان گشوده، شکافته می گردد و آن آفتاب‌ِ زندگی طلوع می کند، آفتابی بینهایت که چون از کمینِ ذهن رها گردد افلاک و زمینِ جسمانی و اینجهانی در برابرش ذره ای بیش نیستند و آن آفتاب محیط می شود بر کُلِ عالمِ وجود.

نبود چنگ و رَباب و نَبید و عود، که بود

گِلِ وجودِ من آغشته ی گُلاب و نَبید

چنگ و رَباب و نَبید و عود نشانه هایِ زندگی هستند و عدمِ وجود آنها مترادف است با عدمِ وجودِ حیات، پس حافظ ادامه می دهد  اینکه گُل بواسطه بویِ حضرت دوست همچون جامه ی تن یا شبِ ذهن را بدرد تا همچون صبح آفتابش جهان را روشن کند عجیب نیست زیرا پیش از اینکه نوای چنگ و رباب یا شراب و هرگونه آب و یا هرگونه بویی در جهان پدیدار گردد گِلِ انسان وجود داشته است که آنرا با گُلاب (استعاره از هُشیاری) و شرابِ عشق آغشته و سرشته اند، و البته که حافظ در جایی دیگر سروده است گِلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند، مولانا نیز در این رابطه می فرماید؛

بیا و خرقه گرو کن به می فروشِ الست/ که پیش از آب و گِلَست از ازل خَمّاری

یا بیتی از سعدی که می فرماید؛

همه عمر بر ندارم سر از این خمارِ مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی 

پس همه بزرگان در این امر که انسان از جنسِ هُشیاریِ خالصِ خدایی و امتدادِ اوست و اینکه سرمنشأ کُلِ هستی یک خرد و هشیاری می باشد متفق القول هستند.

بیا که با تو بگویم غمِ ملالتِ دل

چرا که بی تو ندارم مَجالِ گفت و شنید

ملالتِ دل در اینجا یعنی دلِ اندوهگین و عاشق است و حافظ می‌فرماید پس از اینکه انسان به اصلِ خود آگاهی یافت عاشق می شود، و تنها اظهارِ غمِ عشق به معشوق است که با دیدار و بیانِ غمِ این عشق می تواند از این بارِ غم بکاهد، پس حافظ از معشوقِ ازلی و اصلِ خود می خواهد تا بیاید و خویش را بنماید و هم صحبتِ او شود زیرا پس از این بجز او به چیزهای بیرونی نمی اندیشد یا بهتر است بگوییم مجالی برای گفت و شنید با کسِ دیگری ندارد.

بهایِ وصلِ تو گر جان بُوَد خریدارم

که جنسِ خوب، مُبَصِّر به هرچه دید خرید

ارزشمند تر از جان گوهری نیست، پس حافظ یا عاشقی که بصیرت یافته و با چشمِ نظر جهان را می نگرد بهایِ وصال را اگر حتی به قیمتِ جان بخرد باز هم بسی سود خواهد برد، اما کسی که جنسِ خوب را از بد تشخیص نمی دهد و دیده جان بین نداشته و عاشقی را نمی داند ممکن است جانِ خود را برایِ چیزهایِ دنیوی بدهد اما اصولن توجهی به اینگونه مطالبِ معنوی که حافظ و بزرگان عرضه می دارند نمی کنند تا بخواهند بهایِ وصل را بپردازند.

چو ماهِ رویِ تو در شامِ زلف می دیدم

شبم به رویِ تو روشن چو روز می گردید

عرفا کُلِّ هستی و وجود را جلوه ای از رخسارِ حضرتِ دوست می بینند و معتقدند خداوند از شدتِ ظهور است که در پرده و غایب بنظر می رسد، کوه ها، دریاها، آوازِ پرندگان، گُلهایِ رنگارنگ و زیبا، گونه هایِ مختلف و شگفت انگیزِ جانداران، همه و همه جلوه ای از جمالِ رویِ حضرتش و شامِ زلفِ او  می باشند، پس‌ سالکِ عاشقی چون حافظ که رخسارِ زیبایِ معشوق را در این سیاهیِ زلف می بیند، روزگارش که همچون شب و در ذهن بسر می برده است، اکنون با چنین نگرشی به جهان، همچون روز روشن می گردد، یعنی تنها راهِ رهایی از شبِ تاریکِ ذهن عشق ورزی به شامِ زلفِ معشوق یا درواقع نگاهِ عاشقانه به تک تکِ این مظاهر است که می تواند بجایِ جنگ و خونریزی هم نوعِ خود را نیز فارغ از ملیت و نژاد و مذهب از جنسِ خود دیده و به او مهر ورزی و کمک کند و علاوه بر آن با همکاریِ یکدیگر از تخریبِ محیطِ زیست و یا قربانی کردنِ دیگر جانداران پرهیز کنند. 

به لب رسید مرا جان و برنیامد کام

به سر رسید امید و طلب به سر نرسید

 آنچه بیان شد در لفظ و کلام آسان اما در عمل بسیار دشوار است چرا که انسان از منیت و برتری طلبی هایِ خود بسختی می‌تواند چشم پوشی کند، پس‌ حافظ می‌فرماید جانِ عاشق به لبش می رسد تا بخواهد به کامِ دل یا وصالِ معشوق برسد اما خبرِ خوب این است که این طلب در انسان همواره زنده است و به سر نمی رسد که آن هم بواسطه این است که گِلِ وجودِ انسان را از ازل آغشته به گُلاب و شرابِ عشق نموده و سرشته اند، پس اگر عاشق از این رفت و بازگشت هایش به شبِ ذهن نا امید از وصل شود، طلب و میلِ بازگشت به اصلِ خود هرگز در او نمرده و بسر نمی رسد.

ز شوقِ رویِ تو حافظ نوشت حرفی چند

بخوان ز نظم و در گوش کن چو مروارید

حافظ که اینچنین نغمه سرایی می کند همان بلبل است که شوقِ رویِ گُل را دارد، پس مخاطب همه گلهایِ باغِ این جهان هستند که حافظ به شوق و عشقِ زنده شدنِ آنان به عشق این حروف را به رشته نظم درآورده است، پس‌ از می خواهد نظم هایِ او را نه تنها بخوانیم و حفظ کنیم، بلکه تک تک ابیاتش را همچون مرواریدی ارزشمند آویزه گوشِ خود کرده و به آن عمل کنیم.

 

agareza sad در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۵۱ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۱۲۱:

آلبوم ساز خاموش استادشجریان چقدرسوزناک این دوبیتی دردشتی خوانده 

Mobin T در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۱۴ دربارهٔ یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۶:

ردیف ش چیه؟

کوروش در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۲۲:۴۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۷۱ - بیان آنک فتح طلبیدن مصطفی صلی الله علیه و سلم مکه را و غیر مکه را جهت دوستی ملک دنیا نبود چون فرموده است الدنیا جیفة بلک بامر بود:

داستان یهودیان در ابیات پایانی برام نامفهوم بود لطفا تفسیر کنید 

فرهود در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۲۵ در پاسخ به احمد رضا فروتن دربارهٔ نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۲۹ - داستان پیر خشت‌زن:

مصراع دوم ایراد وزنی ندارد. هر دو گریان ساکن خوانده می‌شود. سرعتِ خوانش ِ بیت هم کمتر می‌شود که حالت محزون و غمگین به بیت می‌دهد.  

گریانْ گریان بگذشت از برش

نظامی به موسیقی شعر بسیار مسلط بوده و به طرز اعجاب‌انگیزی سرعت شعر را کنترل می‌کند. مثلا در صحنه‌های نبرد و جنگ آنقدر ریتم شعر تند می‌شود که شنونده صدای چکاچک شمشیرها و جنگ و گریز را حس می‌کند و ...

Hasan Kiazand در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۴۸ در پاسخ به علیرضا دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱ - سر آغاز:

درود بر شما.تا نزاید بخت تو فرزند نو خون نگردد شیر شیرین خوش شنو

میتوان اینگونه برداشت کرد که مولانای جان نبودن حسام الدین رو در حکمت اینگونه درمیابند که گویا هردو به صید معانی رفتند و دست پر برگشتند..به همین جهت رفتن ایشون رو با رفتن خودشون به سفر دروندر یک  همزمانی و همجهت ارزیابی میکنند.

ستایش حسینخانی در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۳۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹:

سلام و عرض خسته نباشید ، بنده هم در حیطه خوانش اشعار شاعران میتوانم همکاری کنم؟

میلاد قلندریان در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۱۴:۵۸ در پاسخ به بي من دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲:

درود.چطوره سیر و سلوکی نداشته و عطار شده.هفت شهر عشق عطار احتمالا درباره پله های ترقی در بازارهای مالی هست🤣

امیرحسین صباغی در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۵۲ در پاسخ به مهران دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱۸:

نمی‌دونم چی بگم. فقط می‌تونم بگم چیزی که این وسط گم شده ادبیاته. اینکه ترک توی ادبیات فارسی استعاره از زیبایی و سفیدی و در کنار اون خشونت و جنگاوریه بر کسی از اهل ادب پوشیده نیست منتها شما دوستان علاقه دارین یه سری تعصبات خودتون رو با جستجو توی ابیاتی که احتمالا حتی درست نمی‌تونین بخونینشون چه برسه که فهمشون کنید، منطقی جلوه بدین.

خدا آخر و عاقبت همۀ ما رو ختم به خیر کنه.

شهرام همائی بروجنی در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۲۷ دربارهٔ شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹۳:

در بیتِ نخست، پاره ی دوم:

خود جهان چیست، غمت را به جنان نفروشم

درست می باشد. 

یوسف شیردلپور در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۰۹:۰۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳:

بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی‌شود به به روح خدا حضرت مولانا 

این غزل را بسیاری از هنرمندان عزیز اجرا کرده اند که هریک هم فوق العاده دلنشین است وعالی اما زمین تاآسمان

فرق است فاصله بین همه عزیزان تا اجرای استاد شجریان واژه به واژه اش

کلمه به کلمه بیت به بیتش را گویی شمس ومولانا باهم میخوانند پنداری که خود مولانا شعر برایت تفسیر می‌کند تورا اززمین تا افلا می‌برد تا خدا چققققد دلنشین ورویایی روح همه شان شاد 💐💐💐💕💕

Mojtaba Razaq zadeh در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۳۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴:

چقدر زیباست 

چقدر ناز و لطیفه

Mojtaba Razaq zadeh در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۳۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹:

قربان سعدی بشوم که حال مرا روایت میکند

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴:

تضمین غزل شماره ۴
...........
نسیم صبح ببوسد جمال گلها را
شمیم آن چو کند مست مرغ شیدا را
  به رنگ و خط چه نیازست روی زیبا را
...........
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را
*********
وقوع آنچه کند ای رقیب شاد ترا
بر آورد ز نهاد آن، فغان و آه مرا
نبات طوطی طبعم شود نثار که را؟
..................
شکر فروش که عمرش دراز باد چرا
تَفَقُّدی نکند طوطی شکرخا را
*********
بساق لطف تو،  خار از چه رو فتاد ای گل
خدای، عطر ترا  صد چُنان دهاد ای گل
بمدح روی تو بلبل قدم نهاد ای گل
..................
غرور حُسنت اجازت مگر نداد ای گل؟
که پرسشی نکنی عَندَلیب شیدا را
*********
نصیحتی کنمت خیز و زان بیاب ثمر
بصوت بلبل شیدا درا بوقت سحر
ببوستان چو بیابی هزار دُرً و گهر
.................
به خُلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
*********
شبست و عطرِ نسیمست و ماه سیمائی
مقابلت چو نشستست با فریبائی
حریف میکده و اهل فن و سودائی
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار مُحِبّان بادپیما را
********

کسی نیافت ،نیابد چو در قبال تو عیب
دروغ باشد اگر هست در کمال تو عیب
حسد برند و نیابند در جمال تو عیب
جز این قَدَر نتوان گفت در خصال تو عیب
که وضع مِهر و وفا نیست روی زیبا را
*******

به سینه طبع سخن را نهفته  حافظ
گل ادب به غزل ها شکفته  حافظ
ز طبع رافض و وز دُرً سُفته حافظ
...................
در آسمان نه عجب گر به گفتهٔ حافظ
سرود زُهره به رقص آورد مسیحا را

جاوید مدرس رافض

Khishtan Kh در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۱۶ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰:

تاکه تحسین میکنند صاحبدلان دیوانه را 

عیب بی عقلی مکن چون عاقلان دیوانه را 

می تواند دیو نفس خود دراندازد به خاک

زور بسیاری بود در بازوان دیوانه را 

سنگ سخت بادیه گردد به خوابش متکا 

بس نباشد مهلت خواب گران دیوانه را 

چشمه حیوان به چشمش جوش باطل میزند

بس نباشد حسرت جان و جهان دیوانه را 

همجوار عاقلان، دیوانه دل آسوده نیست 

نخوت ایشان رماند از میان دیوانه را 

بر کف سودا زده گوهر گزافی چون کند

نیست از دیوانگی بیم زیان دیوانه را 

چیست تاثیر صائبا از گفتمان دیوانه را

سنگ طفلان تا کند خاطرنشان دیوانه را

 

 

 

علی ا.م در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۱۴:۲۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸۹:

ای پاسبان بیدار شو خفته نشاید پاسبان ! 

 

 

agareza sad در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۱۳:۲۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱:

دربیت آخراین عزل غلطی وجود دارد وان کیست درجهان که بگیرد مکان دوست  بجان مکان بایستی عنان نوشته بشود 

۱
۶۴۹
۶۵۰
۶۵۱
۶۵۲
۶۵۳
۵۴۶۰