گنجور

حاشیه‌ها

هادی اسدی در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۵۳ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۱ - سرآغاز:

 عطایست هر موی از او بر تنم

چگونه به هر موی شکری کنم

هرروز این بیت زیبا رو  با خودم مرور میکنم 

هادی اسدی در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۴۸ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هفتم در عالم تربیت » بخش ۲۷ - حکایت درویش صاحب‌نظر و بقراط حکیم:

نه این نقشْ دل می‌رباید ز دست

دل آن می‌رباید که این نقش بست

چقدر این بیت قابل تامله واقعا لذت میبرم 😍

 

سیدعلی میرحسینی در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۷:

سلام به همه :فراغتی و کتابی و گوشه چمنی. دو یار زیرک فراغتی یافته هر کدام جامی در دست و گوشه چمنی نصیب شان شده می نشینند با هم کتاب میخوانند؟ حتی کتاب شعر و غزل؟ آن هم در حالت می زدگی؟ به نظرم اگر به جای کتابی، "کناری" باشد به غرض از با هم بودن دو یار نزدیک تر است.

S J در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۴۴ دربارهٔ عبید زاکانی » اخلاق الاشراف » باب سوم در عفت - مذهب مختار:

لطفا به عنوان یک سایت امین در ادب پارسی از سانسور محتوا خودداری کنید

بابک چندم در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۰۶ دربارهٔ رودکی » مثنوی‌ها » ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب » پاره ۳۱:

وَرَز رود:

وَرَز اگر همان وَراز ( warāz) پهلوی باشد که در فارسی تبدیل شده به گُراز...

یعنی گراز رود، رودی که در امتدادش گراز دارد

اما اگر ورز (warz) باشد که در فارسی شده بَرز، یعنی زراعت/ کشاورزی

رودی که‌ کنارش کشاورزی/زراعت می کنند

 

بابک چندم در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۵۰ در پاسخ به nabavar دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۷:

دوست من

به این دو بیت نگاه‌ کن:

"شهنشاه و رستم بجنبد ز جای

شما با تهمتن ندارید پای

نماند یکی زنده از لشکرت

ندانم چه آید ز بد بر سرت"

گرد آفرید به سهراب اخطار می دهد که رستم میاید که همه لشگرش را نیست و نابود و هلاک کند، درست؟

اما در آن ویدیوئی که معرفی کردی ***طرف به سمت چپ گاو سوزن میزند که گازی را که در معده اولش تولید ولی دفع نشده را رها کند تا گاو خفه نشود و بمیرد...

خوب این دو مغایر یکدیگرند دیگر ...یعنی رستم میاید که سهراب را هلاک کند نه اینکه بادش را خالی کند که او خفه نشود و نمیرد...

گرفتی؟

خورَد هم به تنهایی یعنی خوردن، برای زخم خوردن باید آنرا مشخص کرد که مبهم نباشد، چرا که گاو می تواند از پهلوی خویش لگد بخورد، تنه بخورد، سُر بخورد، هُل بخورد، قِل بخورد و...

"خورَد گاوِ نادان ز پهلوی خویش" مبهم است چرا که مشخص نمی کند کدامیک از اینها را میخورد...

پس برای منظور شما میباید مثلاً یک چنین چیزی میاورد:

"خورد تیغ گاو نادان ز پهلوی خویش"

اگر قانع نشدی راهنمایی کن، من گوش شنوا دارم...

باری

*** شاید این برایت جالب باشد:

هر یک گاو در روز صدها بار باد گلو میزند که حدود ۵۰۰ لیتر گاز متائین در اتمسفر رها می کند، این گاز گلخانه ای هم از دلایل اصلی گرمایش زمین و تغییرات جوی است.حدود ۱۵٪ کل گازهای گلخانه ای در اتمسفر تولیدی همین حدوداً  ۱ و نیم میلیارد حضرات است...🤗

سرت شاد

برگ بی برگی در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۹:

زین خوش رقم که بر گُلِ رخسار می‌ کشی

خط بر صحیفهٔ گل و گلزار می کشی

صحیفه یعنی ورق که مانندِ صحیفهٔ هستی معنایِ روز و روزگار را به یاد می آورد، رقم کشیدن بر رخسار یعنی آراستنِ چهره و حافظ خطاب به معشوقِ الست عرضه می دارد از این خوش و نیکو رقم کشیدن بر گُلِ رخسارِ خود درواقع در حالِ کشیدنِ خط بر صحیفه و روزگارِ گُل و گلزارِ این جهان می‌باشی، اما حافظ مصراع دوم را دلیلی بر معنای مصراع اول ذکر نموده است،‌ خط که همان خط و خال است یعنی زیبایی، و گُل استعاره از زیبایی های این جهان اعم از همهٔ موجوداتِ جمادی، نباتی و حیوانی تا کوه و دشت و دریا و جنگل و کهکشان‌ها و در نهایت انسان است که خداوند این مجموعه را همچون گلزاری زیبا و شگفت‌انگیز آراسته است و این خط کشیدنِ خداوند بر صحیفه و ورقِ روزگارِ گُل و گلزار ادامه دارد، یعنی خط و زیبا شدنِ جهان در حالِ رشد و کمال بوده و توقف ناپذیر است، پس‌حافظ چنین زیباییِ روزافزونِ روزگارِ گُل و گلزار را دلیلی بر خوش رقم هایی می داند که خداوند بر رخسارِ چون گُلِ خود می کشد، گُل بودنِ رخسارِ معشوقِ الست استعاره از سرخیِ روی و نشانهٔ عشق است،‌ یعنی او عاشقانه به کارِ مشاطه می‌پردازد. معنایِ دیگری نیز برای خط کشیدن بر صحیفهٔ گُل و گل زار به ذهن متبادر می شود به معنیِ خطِ بطلان کشیدن بر زیبایی هایِ جهانِ ماده اما با توجه به مفهومِ کلیِ غزل معنای ذکر شدهٔ  پیشین اولویت دارد.

اشکِ حرم نشینِ نهانخانهٔ مرا

زآن سویِ هفت پرده به بازار می کشی

حافظ که بارها بر پوشیده نگه داشتنِ عشق و برملا نکردنش نزدِ دیگران تأکید کرده است در اینجا نیز اشک را در هفت پردهٔ نهانخانهٔ دل حرم نشین می‌کند تا رازِ عاشقیش فاش نگردد اما چه کند که معشوق با خط و زیبایی هایی که بر صحیفهٔ گل و گلزار می کشد رخسارِ چون گلِ خود را چنان خوش رقم می کشد که خواهی نخواهی اشکِ عاشقی چون حافظ را از هرچند پرده ای که نهان کرده باشد بیرون فشانده و رازِ عاشقیِ او را بر سرِ بازار فریاد می زند.

من از آن حُسنِ روزافزون که یوسف داشت دانستم

                                             که عشق از پردهٔ عصمت برون آرد زلیخا را 

کاهل روی چو بادِ صبا را به بویِ زلف

هر دم به قیدِ سلسله در کار می کشی

از نگاهِ عاشقِ بی تابی چون حافظ بادِ صبا در رساندنِ پیغامهای معشوق کاهلی می کند که آن مقداری هم که پیغامِ معشوق را می رساند با وعده و بویِ (آرزویِ) رسیدن به زلف و همچنین با قید یا ضرب و زورِ دَم بدمِ سلسله و زنجیرِ زلف است که در کار کشیده می شود و پیِامی را از جانبِ معشوق برای حافظِ عاشق می آورد. بادِ صبا خود عاشقِ وزیدن در لابلایِ زلف معشوق است و بنوعی خود را رقیبِ دیگر عاشقان می داند.

هر دَم به یادِ آن لبِ میگون و چشمِ مست

از خلوتم به خانهٔ خمّار می کشی

پس از افشایِ رازِ عاشقیِ حافظ است که معشوقِ الست هر دَم آن لبِ میگون یا شرابی رنگ و چشمِ مستِ هنگامه‌ی الست را به یادِ حافظ آورده و او را از خلوتگاهش به خانهٔ خَمّار می کشد، شرابخانه ای که در آنجا می تواند با نوشیدنِ جامهایِ شرابِ عشق پیغامهای معشوق را از بادِ صبا دریافت کند. خانهٔ خَمّار و می‌گسارانی چون فردوسی و عطار و مولانا و دیگر عارفان تنها خانه هایی هستند که حافظ و عاشقان می توانند پیغامهای عشق را دریافت کنند. یعنی با خلوت نشینی و عبادات و دعاهای برآمده از ذهن امکانِ دریافتِ پیغامهای زندگی بخشی که خداوند یا زندگی برای عاشقانش ارسال می کند وجود نداشته  و عاشق باید که به خانهٔ خَمّار رود.

گفتی سرِ تو بستهٔ فتراکِ ما شود

سهل است اگر تو زحمتِ این بار می کشی

جنگاوران کسی یا دشمنی را به قصدِ نابودی بر فتراکِ اسب می‌بستند، پس سرانجام بادِ صبا با پیغامی از جانبِ معشوق از راه می رسد که ای حافظِ عاشق سرِ ذهنیِ تو بر تنت زیادی می کند که باید بر فتراکِ ما( خداوند) بسته و نابود گردد، یعنی عاشقی تا از سرِ ذهنیِ خویشتنش رهایی نیابد امکانِ رسیدن به معشوق را نخواهد داشت، پس‌حافظِ عاشق بلادرنگ پاسخ می دهد چه خوب و چقدر کارِ حافظ را سهل و آسان می کنی اگر زحمتِ این بار را کشیده و آنرا از دوشِ حافظ برداری، یا این سر که بارِ گرانی ست بر تنِ حافظِ عاشق را زودتر بر فتراک بسته و آنرا نابود کنی، یعنی عاشق باید که مشتاقانه و با رویِ باز از این کارِ معشوق استقبال کند.

با چشم و ابرویِ تو چه تدبیرِ دل کنم؟

وه زین کمان که بر منِ بیمار می کشی

تدبیرِ دل یعنی اندیشه ای که بر اساسِ ذهن و سرِ ذهنی می کنند، چشم و ابرویِ معشوق یعنی اشارات و عشوه ای که می کند، حافظ در پاسخِ به پیغامِ معشوق ادامه می دهد که تو با چشم و دیدِ جان بینِِ خویش تدبیر کرده ای تا سرِ ذهنیِِ عاشقی چون حافظ را به فتراک بسته و از میان برداری، پس حافظ یا عاشقی که هنوز از سرِ ذهنیِ خود رهایی نیافته است چگونه تدبیری می تواند بیندیشد که یارایِ مقابله با تدبیرِ تو را داشته باشد؟ یعنی تدبیرِ دلِ دلبستگی‌ها همان است که معشوقِ الست با چشم و ابرو نموده است و آن هم بستنِ سر به فتراک است. در مصراع دوم کمان آن حلقهٔ طنابی ست که در به فتراک بستنِ هر چیزی به زینِ اسب بکار می برند و بیمار در اینجا بیماریِ عشق است، پس‌حافظ با بکار بردنِ واژهٔ "وَه" در اینجا آن کمانی را که بر بیمارِ عشقی چون او می کشند تحسین و تشویق می کند تا در کشیدن بر او خطا نکند و بدرستی خواستِ معشوق را به انجام رسانَد.

بازآ که چشمِ بد ز رُخَت دفع می کند

 ای تازه گُل که دامن از این خار می کشی

پس از تدبیرِ خداوند یا زندگی در به فتراک بستن و در بند کردنِ سرِ ذهنیِ عاشق است که حافظ شرایط را مساعد می بیند تا از معشوقِ سفرکردهٔ خویش بخواهد تا باز گردد و رخسارِ زیبای خویش را بنماید چرا که این تدبیرِ خداوند چشمِ بد را از رُخش دفع کرده است، یعنی از این پس بیمارِ عشق با چشمِ جان بین بر تو می نگرد و نه با چشمِ سرِ ذهنی، پس‌ ای معشوقِ تازه گُلی که امتدادِ خداوندی، از چشم زخمِ سرِ ذهنی در امانی،‌ زیبایی و رخساره را بر عاشقِ بیمار بنمای تا دردِ عشقش درمان شود. تازه گُل یعنی گُلِ نو شکفته ای که از بیمِ زخم و دردِ ناشی از سرِ ذهنیِ انسان دامن می کشد و خود را دور می دارد زیرا هنوز تجربهٔ پیشین را به یاد دارد هنگامی که انسان در نوجوانی دارای سر و خویشتنی ذهنی شد و با درد و زخمِ خارهایش موجباتِ فِراق و جدا شدن آن یار و معشوق از خود را رقم زد.

حافظ دگر چه می طلبی از نعیمِ دهر

مِی می خوری و طُرِّهٔ دلدار می کشی

پس از به فتراک بستنِ سرِ ذهنیِ خویشتن توسطِ کمانِ ابرو و کن فکانِ خداوند که نعیم است که آن یار و معشوق خویش را از چشم زخم و خارهایِ سرِ ذهنی در امان دیده و با پیوستن به بیمارِ عشقی چون حافظ با او به یگانگی می رسد، پس حافظِ عاشق دیگر چه چیزی بهتر از این را از آن نعیم و نعمت دهندهٔ دهر و روزگار طلب کند؟ به سهولت و فوریت و بدونِ کاهلیِ بادِ صبا مِی و شرابِ عشق پیوسته بر او جاری می شود و طُرِّه دلدار را می کشد تا به دیدارش نایل شود، یعنی رسیدن به سعادتمندیِ حقیقی.

حمیدرضا ستوده در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۵۳ دربارهٔ اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲:

درود و سلام

در بیت چهارم مصراع اول،کلمه نگردد،باعث ایراد وزنی در شعر میشود و بجای کلمه نگردد،باید کلمه نکرد،جای گذاری شود که هم از لحاظ معنا و هم از لحاظ وزن،بیت درست شود.و همچنین در کتاب کلیات اوحدی نیز کلمه «نکرد»هست.

nabavar در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۲۹ در پاسخ به mohammad garkani دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۵:

محمد جان

من عاشق و مشتاقم من شهره آفاقم

رحم آر و مکن طاقم من خانه نمی‌دانم

با تعبیر و نگرش شما در مورد طاق موافقم که با نیم بیت نخست همخوانی دارد.

خوب و خوش باشی پایدار

محمد تقی‌زاده در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳:

به نظرم کل عرفان در همین بیت خلاصه میشه که حضرت میگه؛

ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست

در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

nabavar در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۱۶ در پاسخ به بابک چندم دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۷:

درود بابک جان

باشد

تو در دلال خویش و من اندر ضلال خویش.

ولی خوردن ” خورد “ را در کارد یا چاقو خوردن نیز به کار می برند.

خورَد یعنی چاقو می خورَد.

با پوزش از الم شنگه و قشقرق به پا کردنم.

شاد زی پایدار

یوسف شیردلپور در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۵۹ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹:

گلهای رنگارنگ 562 ب تابیکرانهای دوردست تا اوج کهکشان ها با اجرای استاد شجریان با همراهی استاد شه شهنازان جلیل شهناز واقعاً دلنشین و گیرا و قابل لمس اجرا شده است 🌹🌹💚💚💛💛

سایه ی هیچ در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۲۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱ - تمامت کتاب الموطد الکریم:

دوست عزیز Ap

بسیار مایه تاسف است که اولا" مولانا را رومی می خوانید. دوم اینکه در مورد شاعری ایشان و اشعار جوشان و الهی ایشان اظهار می کنید که مرتبه ای ندارد.

اشعار مولانا بازی با کلمات نیست ، اوهام و جفنگیات  نیست . جوشیده از چشمه متصل به بینهایت است.

فوق العاده و بی نظیر 

موفق باشید.

سمیر سادات در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۵۸ در پاسخ به علی۶۱۲ دربارهٔ حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۲۲:

درود برشما دوست عزیز دور نیست دَور است

دَور =زمان و وقت ما که افتد

ارسلان نقاش در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۱۷ در پاسخ به باران دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰:

شماس به خادمان کلیسا گفته میشه عزیزم. از کشیش درجه پایینتری دارن

بابک چندم در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۰۳ در پاسخ به nabavar دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۷:

ناباور جان درود

چطور مطوری رفیق شفیق؟ پارسال دوست امسال آشنا...

ببین عزیزم

بابت یک "ز" را سهواً "از" تایپ کردن که اینهمه الم شنگه راه انداختن و قشقرق به پا کردن ندارد که... در مفهوم هم تغییری ایجاد نمی کند که...

نگران ساحت پیر توس هم مباش که بعید میدانم بعد از هزار سال دستمالی و دستکاری دیگران در اشعارش از سعی ما در گره گشایی بیانش دلگیر شود...

آن کاما هم برای خواننده ای بود که احیاناً با علامت سکون ( ْ )بر روی واو ناآشناست...

خلاصه که خورد یعنی خوردن/فرو دادن/ به درون فرستادن...آن ویدیوئی که شما ضمیمه کردی از گاوچه(گوساله) حاکی از خروج/دفع/ بیرون کردن بادِ نفخ جنابش داشت که آنرا خورد نمی گویند...

غلط نکنم بابام جان پنداری ما را گرفتی...

بابک چندم در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۱۲ در پاسخ به mohammad garkani دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۵:

عالی سپاس.

طاق گویا از "تاک" در زبان پهلوی چرخیده، طلاق از ریشه و بُن عربی است...

( الان نگاهی به لغتنامه پهلوی انداختم و "تاگ" را به همین معنا که شما نوشتی هم آورده : تَک.

در بسیاری موارد "ک" در ابتدای دوره ساسانی چرخیده به "گ" در انتهای آن دوره و پس از آن...

پس احتمالاً چرخشها اینچنین بوده:

۱-تاک > تاگ > طاق 

۲-تاک > تَک 

که نشان می دهد ریشه تَک در فارسی همان تاک است)

سرت شاد

۱
۵۴
۵۵
۵۶
۵۷
۵۸
۵۲۶۴