جعفر عسکری در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۰۰ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱:
ساقی از تاب می آن لحظه که در میگیرد
عرق از عارض او رنگ شرر میگیرد
می پذیرند بَدان را به طُفیل نیکان
رشته را پس ندهد آنکه گهر میگیرد
صافدل ترک حق از بهر خوشآمد نکند
زشترو، آینه بیهوده به زر میگیرد
هر دمی را اثری هست که از صحبت خلق
هر نفس آینهام زنگ دگر میگیرد
چشم بندد ز جهان تا بگشاید دل تنگ
مرغ دلگیر که سر در ته پر میگیرد
منم آن نخل بَرومند که دهقان قضا
می فروشد ثمرم را و تبر میگیرد
اشک، آگاه بوَد از دل شوریده، کلیم!
بیشتر طفل ز دیوانه خبر میگیرد
جعفر عسکری در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۲۵ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰:
کُند گر آرزوی دیدنت آیینه، جا دارد
که از خورشیدِ رویت در برابر رونما دارد
ندارد بزم میخواران، به غیر از ما تُنُکظرفی
صراحی بر رخ هرکس که میخندد، به ما دارد
نویسم نامه و از بس که خون میگریم از هجرت
تو گویی کاغذ مکتوب من رنگ حنا دارد
نشد بیروی او چشم سفید از توتیا روشن
نبیند بهرهای، هرچند کاغذ توتیا دارد
ز هم ربط نیاز و ناز را نتوان گسست، آری!
کشش باقی بود تا کاه، رنگ کهربا دارد
چه سرگردان شوی از بهر روزی پا به دامن کش
کز آب و دانه این سرگشتگی را آسیا دارد
ز کویت چون کلیم آید، چو مستان هر قدم افتد
نبیند پیش پا بیچاره، چون رو بر قفا دارد
جعفر عسکری در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۱۵ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲:
چشم عارف جز غبار کلفَت از دنیا ندید
عزم بالا کرد، چون از گَرد، پیشپا ندید
بر محک زد نقد شهریّ و بیابانی خرد
عاقل خوش مشرب و مجنونِ بدسودا ندید
نیست از وضع جهان ابنای دنیا را ملال
هیچ صورت را کسی دلگیر از دیبا ندید
عافیت را اهل دل در دیده بستن دیدهاند
بهره زین گلشن به غیر از چشم نابینا ندید
از بزرگان بیشتر دونان تمتّع میبرند
قرب ساحل جز خس و خاشاک از دریا ندید
نخل این بستان ز بار خویشتن یابد شکست
هیچکس از زادهی خود خیر در دنیا ندید
بال بر گِرد سرش گشتن ندارد فاخته
هیچکس سروی درین بستان به این بالا ندید
راه عشق است اینکه خارَش را بوَد از دیده ننگ
دل به این شاد است، کآسیبی ز خارِ پا ندید
عیش ننگ ما کلیم! از تنگدستیهای ماست
دست خالی را کسی در گردن مینا ندید
جعفر عسکری در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۷ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴:
به حالِ بد، دل از چشم تر افتاد
سیه گردد چو در آب اخگر افتاد
تو گر با این لب شیرین بخندی
به شیر صبح خواهد شکّر افتاد
چه خواری کز وفاداری ندیدم
کنم صد شُکر کز عالم بر افتاد!
گَزیدم بند بند نیشکر را
سرانگشت ندامت خوشتر افتاد
حدیث عقل و عشق از من چه پرسی؟
چراغی بود با صرصر در افتاد
چه چسبان است با دل صحبت اشک
به دست طفل، مرغ بیپر افتاد
ز کوکب جز سیهروزی ندیدم
خوشا بختی که او بیاختر افتاد
هنر کم ورز! گیتی باغبانیست
که خواهانِ نهالِ بیبر افتاد
کلیم! آخر ز بیداد که نالیم؟
به کِشت ما گذار لشکر افتاد
جعفر عسکری در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۴۶ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:
گر همتّم کناره ز دنیا نمیکُند
تقلیدِ گوشهگیری عنقا نمیکند
تا ناخن از پلنگ نگیرد به عاریت
ایّام از دلم گرهی وا نمیکند
از جور آشنا نَرَمَد هر که آشناست
ساحل، ز تیغِ موج، محابا نمیکند
گر پی برَد که گوشهنشینی چه راحت است
سیلاب، سِیر دامن صحرا نمیکند
دل را به آرزوی لبت نیست دسترس
مسکین نمک به دیگ تمنّا نمیکند
رفت آنکه چشم حسرت ما وقف گریه بود
امروز غیر خنده به دریا نمیکند
نخوت نمیخرد ز کسی تنگدست فقر
سرمایه چون ندارد، سودا نمیکند
عزّت، گلِ ملایمت است، ارنه پنبه را
ایّام تاجِ تارَکِ مینا نمیکند
در تنگنای خلوت غم میکُند، کلیم
وجدی که گردباد به صحرا نمیکند
جعفر عسکری در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۷ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱:
از غمی شِکوه مکن تا غم دیگر ندهند
از لب خشک مگو تا مژهی تر ندهند
خوبرویان چو نشینند در ایوان غرور
منصب آینهداری به سکندر ندهند
در دیاری که رهایی ز اسیری مرگ است
صید تا لایق کشتن نشود، سر ندهند
خطّ آزادی ما از غم دوران که دهد؟
ساقیان باده اگر تا خط ساغر ندهند
حاجت از فقر طلب، رویِ طلب گر داری
که ز یک در دهدت آنچه ز صد در ندهند
گرچه خود گشته زنِ حرص و طمع
میگوید مفتی شهر: که یک زن به دو شوهر ندهند
جامهی عِرض نکویان چو دَرَد، نتوان دوخت
زان که پیراهن گل را به رفوگر ندهند
از سخن غیر زیان نفع سخنوَر نبوَد
به صدف، جوهریان، قیمت گوهر ندهند
در دیاری که بود گردش آن چشم، کلیم!
نسبت فتنه به بدگردی اختر ندهند
جعفر عسکری در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۲۵ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵:
در بیت سوم، جای خس، خار جایگزین بشه!
برمک در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۳ در پاسخ به جوینده دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۹:
بهرام از زن میپرسد این شاه چگونه است؟
زن میگوید نیکست تنها این ده بر سر راه است و خانه بسیار دارد کارگزاران بسیاری از اینجا میگذرند به یکی تهمت دزدی میزنند یا به زنان پاک تهمت میزنند و پول میگیرند و رنجش ما از شاه اینست شاه در دلش میگوید من با اینها خوبی میکنم و اینگونه میگویند باید بد باشم تا بفهمند و دلش بد میشود پس شب را تیره اندیشه می خوابد فردا زن در پستان گاو شیر نمی یابد و شاه باز دلش را خوش میکند و پستان گاو پر شیر میشود
جعفر عسکری در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۳ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴:
بخت بد، جایی که پای کینه محکم میکند
سنگباران، کِشتِ راحت را ز شبنم میکند
کام دل گر آرزو داری به دنبالش مرو
تا تو از پی میروی، آن صید هم رم میکند
گَرد غم را پاک از روی غبارآلود ما
سیلی ایّام یا اشک دمادم میکند
جهل را در جنگِ دانش، لشکری در کار نیست
صد فلاطون را به یک کجبحث ملزم میکند
سازگاریهای تیغت را چو میآرد به یاد
زخم ما، خون گریه از بیداد مرهم میکند
زلف دلبندت گره بر روی هم میافکند؟
یا برای ما پریشانی فراهم میکند
بر نشاط هرکه افزاید فلک، کاهد ز ما
پسته گر خندان شود از عیش ما کم میکند
شب، شکار صید معنی میتوان کردن که روز
این غزال از سایه خود هر زمان رم میکند
خواجه هرجا قصّهی پیراهن یوسف شنید
پیش چشمش جلوهی هَمیانِ دِرهَم میکند
در کمین راحت مرگیم و پندارند خلق
عهد پیری قامت فرسوده را خم میکند
اقتضای اتّحاد حُسن و عشقست این کلیم
شهرت او، گر مرا رسوای عالم میکند
برمک در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۰۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۹:
این بیتها باید چنین باشد
به نخچیر شد شهریار دلیر
یکی اژدها دید چون نره شیر
به بالای او موی بد بر سرش
دو پستان بسان زنان از برش
کمان را به زه کرد و تیر خدنگ
بزد بر بر اژدها بیدرنگ
دگر تیز زد بر میان سرش
فروریخت خوناب و زهر از برش
فرود آمد و خنجری برکشید
سراسر بر اژدها بردرید
یکی مرد برنا فروبرده بود
به خون و به زهر اندر افسرده بود
بران مرد بسیار بگریست زار
وزان زهر شد چشم بهرام تار
همی راند پویان و پیچان براه
به خواب و به آب ارزومند شاه
همی تا به آباد جایی رسید
به هامون سوی در سرایی رسید
برمک در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۵۵ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۹:
چنین نیز آمده که درست تر است همه از خالقی و پاورقی هاش است
چو شد کشته دیگی ترینه بپخت
برید آبش از هیزم نیمسخت
بیاورد چپین بر شهریار
برو خایه و تره جویبار
یکی پای بریان ببرد از بره
همان پخته چیزی که بد یکسره
چو بهرام دست از خورشها بشست
همی بود بیخواب و ناتندرست
چو شب کرد با آفتاب انجمن
کدوی می و سنجد آورد زن
بدو گفت شاه ای زن کمسخن
یکی داستان گوی با من کهن
بدان تا به گفتار تو می خوریم
به می درد و اندوه را بشکریم
بتو داستان نیز کردم یله
ز بهرامت آزادیست ار گله
زن کمسخن گفت آری نکوست
هم آغاز هر کار و فرجام ازوست
بدو گفت بهرام کاین است و بس
ازو دادجویی نبینند کس
زن برمنش گفت کای پاکرای
برین ده فراوان کس است و سرای
همیشه گذار سواران بود
ز دیوان و از کارداران بود
یکی نام دزدی نهد بر کسی
که فرجام زان رنج یابد بسی
بکوشد ز بهر درم پنج شش
که ناخوش کند بر دلش روز خوش
زن پاکتن را به آلودگی
برد نام و یازد به بیهودگی
زیانی بود کان نیابد به گنج
ز شاه جهاندار اینست رنج
پراندیشه شد زان سخن شهریار
که بد شد ورا نام ازان پایکار
چنین گفت پس شاه یزدانشناس
که از دادگر کس ندارد سپاس
درشتی کنم زین سخن ماه چند
که پیدا شود مهر و داد از گزند
برین تیره اندیشه پیچان بخفت
همه شب دلش با ستم بود جفت
بدانگه که شب چادر مشکبوی
بدرید و بر چرخ بنمود روی
بیامد زن از خانه با شوی گفت
که هرکاره و آتش آر از نهفت
ز هرگونه تخم اندرافگن به آب
نباید که بیند ورا آفتاب
کنون تا بدوشم ازین گاو شیر
تو این کار هرکاره، آسان مگیر
بیاورد گاو از چراگاه خویش
فراوان گیا برد و بنهاد پیش
به پستانش بر دست مالید و گفت
به نام خداوند بییار و جفت
تهی دید پستان گاوش ز شیر
دل پاک تن زن از ان درد پیر
چنین گفت با شوی کای کدخدای
دل شاه گیتی دگر شد به رای
ستمکاره شد شهریار جهان
دلش دوش پیچان شد اندر نهان
بدو گفت شوی از چه گویی همی
به فال بد اندر چه جویی همی
چنین گفت زن کای گرانمایه شوی
مرا بیهده نیست این گفتوگوی
چو بیدادگر شد جهاندار شاه
ز گردون نتابد ببایست ماه
به پستانهادر شود شیرخشک
نبوید به نافه درون بوی مشک
زیان در جهان آشکارا شود
دل نرم چون سنگ خارا شود
به دشت اندرون گرگ مردم خورد
خردمند بگریزد از بیخرد
شود خایه در زیر مرغان تباه
هرانگه که بیدادگر گشت شاه
چراگاه این گاو کمتر نبود
هم آبشخورش نیز بتر نبود
به پستان چنین خشک شد شیر از اوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر از اوی
چو بهرامشاه این سخنها شنود
پشیمانی آمدش ز اندیشه زود
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توانا و دارندهٔ روزگار
اگر تاب گیرد دل من ز داد
ازین پس مرا تخت شاهی مباد
زن فرخ پاک یزدانپرست
دگر باره بر گاو مالید دست
به نام خداوند زردشت گفت
که بیرون گذاری نهان از نهفت
ز پستان گاوش ببارید شیر
زن میزبان گفت کای دستگیر
تو بیداد را کردهای دادگر
وگرنه نبودی ورا این هنر
ازان پس چنین گفت با کدخدای
که بیداد را داد شد باز جای
تو با خنده و رامشی باش زین
که بخشود بر ما جهانآفرین
به هرکاره چون شیربا پخته شد
زن و مرد زان کار پردخته شد
خالقی اینگونه اورده که بیگمان نادرست است
خردمند بگریزد و غم خورد
دل میزبان جوان گشت پیر
میزبان جوان از پستان گاو چگونه اگهی یافت و هنوز زن سخنی نگفته میزبان کاری به شیر پستان گاو ندارد
برمک در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۰۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۹:
خالقی چنین اورده
چو از خواب بیدار شد زن بشویهمی گفت کای زُست ناشسته روی
بره کشت باید ترا کاین سوار
بزرگست و از تخمهٔ شهریار
که برز کیان دارد و فر ماه
نماند همی جز به بهرامشاه
چنین گفت با زن فرومایه شوی
که چندین چرا بایدت گفتوگوی
نداری نمکسود و هیزم نه نان
چه سازی تو برگ چنین میهمان
بره کشتی و خورد و رفت این سوار
تو شو خر به انبویی اندر گذار
زمستان و سرما و باد دمان
به پیش آیدت یک زمان بیگمان
همی گفت انباز و نشنید زن
که هم نیکپی بود و هم رایزن
بره کشته شد هم به فرجام کار
به گفتار آن زن ز بهر سوار
برمک در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۵۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۹:
خالقی چنین اورده چپین سینی چوبین بود
بیاورد چپین و بنهاد راستبرو تره و سرکه و تازه ماست
بخورد اندکی نان و نالان بخفت
به دستار چینی رخ اندر نهفت
برمک در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۵۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۹:
بدو گفت کاه آر و اسپش بمال
چو گاه جو آید بکن در جوال
خالقی اینگونه اورده
بدو گفت کاه آر و اسپش بمالچو شانه نداری به مویین دوال
برمک در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۱۵ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۸:
بنگرید که فردوسی در این سروده نیز خاور را غرب میداند
بیآزار ازان جایگه برگرفت
بران هم نشان راه خاور گرفت
مهرناز در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۳۶ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب سوم در عشق و مستی و شور » بخش ۱۲ - حکایت:
من فکر کنم منظورش اینه که پزشک متوجه احساس بیمار خودش نبوده که حالا به هر شکل عاشق پزشکش شده نه اینکه پزشک به فکر بیماران نیست
مهرناز در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۲۶ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب سوم در عشق و مستی و شور » بخش ۹ - حکایت:
منظور از بیت آخر یعنی در حالیکه راههای مختلفی برای حل مشکل هست بریم سراغ خدا وگرنه هنر نیست که هیچ راهی وجود نداشته باشه و از خدا کمک بخواهیم.ایا من درست متوجه شدم؟لطفا راهنمایی بفرمایید
شایان شریفی حداد در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۵۷ دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷:
بی نظیر...
هادی مردی در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۵۳ در پاسخ به رضا از کرمان دربارهٔ سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱۰ - حکایت کرم مردان صاحبدل:
و خود سعدی میگه :
بزرگی بایدت ، بخشندگی کن که دانه تا نیفشانی نروید
جعفر عسکری در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۱۰ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲: