گنجور

حاشیه‌ها

برگ بی برگی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۲۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۵:

رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گُلی

آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی

باغ در اینجا نمادِ محدودیت است، چِنَم که بنظر می رسد گویشِ شیرازی باشد یعنی بچینم و گُل استعاره از نوجوان یا جوانی ست که بتازگی در بعدِ جسمانی و عقلی شکفته و به کمال رسیده باشد. پس‌حافظ به عنوانِ بلبلی نغمه سرا که آفتابِ صبحِ دولتش دمیده و اکنون عاشقِ گُل و رویِ جوانان است به میانِ باغِ محصورِ ذهن که برای ما انسان‌ها تدارک دیده اند می رود تا گُلِ مستعدِ خروج از محددیتِ باغ را از میانِ خارهای پیرامونش بچیند، او را به صحرا و طبیعتِ اولیه اش برده و در پناهِ مهر و عشقِ خود پرورش دهد و به کمال رساند، اصولن سعیِ بلبلانی چون حافظ این است تا پیش از احاطه شدنِ گُلِ وجودِ نوجوانان توسطِ اطرافیان یا خارهای باغ که بدونِ تردید منجر به وارد کردنِ درد و غم و پژمردنِ آنان در همان اوانِ جوانی می گردند با سروده هایش آنها را جذبِ خویش نموده و با شرابِ آگاهی موجباتِ رُشدِ روز افزونشان را فراهم کنند. اما حافظ در این اندیشه هاست که در این میان به ناگهان آوازِ بلبلی دیگر به گوشش رسیده و توجهش را جلب می کند.

مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا

و اندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی

حافظ می بیند آن بلبلِ مسکینِ بی نوا همچون او به عشقِ گُلی مبتلا شده و با فریاد و فغانش غُلغُلی در چمنِ این جهان فکنده و هنگامه ای بپا کرده است، یعنی از شدتِ عشق و اشتیاق به آن نوگُلِ تازه شکفته با هیاهو و اجبار قصدِ چیدنِ آن گُل و جدا کردنش از محدودیتِ باغ و قواعدِ باغبان را دارد. اما بلبلِ مِسکین به این لحاظ که از دانشِ کافی برای تشویقِ گُل به همکاری بی بهره و فقیر است فریاد و هیاهو براه انداخته وگرنه در این کار ضرورتی برای چنین غلغله ای نیست و او نیز می تواند چون حافظ با عشق و زبانِ نرم گُل را متقاعد کند تا برای بازگشت به چمن و طبیعتِ خود و همچنین مصون ماندن از خارهای باغ با او همکاری کند.

می گشتم اندر آن چمن و باغ دَم به دَم

می کردم اندر ِآن گل و بلبل تأملی

پس حافظ با کنجکاوی برای دریافتِ سرانجامِ کارِ آن گل و بلبل دَم به دَم در چمنِ این جهان و باغ گردش می کند و در احوالِ آن دو تأمل و اندیشه می کند، یعنی حافظ با تحقیق و تفحص و کسبِ دانشِ بزرگانِ این راه  چگونگیِ سخن گفتنِ آن بلبل و رفتار یا پاسخ های گُل را بررسی می کند تا ببیند اشکالِ کار در کجاست که آن گُلِ مورد نظر قصدِ خروج از حصار و محدودیتِ باغ و حضور در طبیعتِ اولیهٔ خود را ندارد و موجبِ فریاد و فغانِ آن بلبل شده است. بازگشتِ گُل به چمن و صحرای گسترده می تواند برای او گرده افشانی و پراکندنِ عشق به دیگر گلها را به همراه داشته باشد و همچنین منظره های بدیع را تماشا کند و خود نیز خالقِ این زیبایی ها بوده و همگان را از زیبایی و عطر و بویش بهرمند کند اما گُلی که موجباتِ فریادِ بلبل را فراهم نموده فضای بستهٔ ذهن یا باغی که باغبان با سلیقه خود تدارک دیده است و می خواهد گُل با الگوهای ذهنیِ او رشد کند را به دشت و صحرای بینهایتِ خداوندی ترجیح می دهد.

گُل یارِ حُسن گشته و بلبل قرینِ عشق

آن را تفضلی نه و این را تَبَدُّلی

حُسن یعنی زیبایی و جذابیت های جهانِ مادی، پس‌حافظ با تفحص در چمن و بررسیِ حالاتِ گُل و بلبلِ مورد نظر پِی می برد آن گُل پس از شکوفایی یار و دلبستهٔ زیبایی های بیرونی شده است، زیبایی هایی که همچون عُمرِ گُل کوتاه و گذرا هستند آنچنان یارِ گُل شده اند که او توجهی به داد و فریادهایِ آن بلبل نمی کند و جاذبه هایِ فضایِ ذهن یا باغ اجازهٔ تعقل و اندیشه در کلامِ بلبل را نمی دهند. اما از سویِ دیگر آن بلبل هم قرینِ عشق است اما با عشق درآمیخته نشده و به او زنده نشده است، بلبل همینقدر می داند که باغِ ذهن مسکن و مأوای گُل و بلبل نیست و باید که در چمن و دشتِ پهناور و بینهایت باشند پس‌ حافظ همین مقدار را هم خوب و قدمی مؤثر می داند اما ناکافی و فرماید که در بلبل باید تَبَدُّل و تغییری صورت پذیرد و آفتابِ صبحدمِ او بدمد و به عشق زنده شود تا به اسرار واقف شده و بتواند بر گُلهای باغ تأثیرِ لازم را گذاشته و آنان را ترغیب و تشویق به همکاری کند تا از حُسن و زیباییِ صورت رها و به آزادی از باغِ محدودِ ذهن رضایت دهند زیرا که تَفَضُلی از این حُسن نصیبشان نخواهد شد، یعنی پس از آنکه مقاومت را رها کرده و اجازهٔ چیده و جدا شدن از باغ را به بلبل دادند آنگاه می توانند به بهترین وجهِ ممکن از حُسن هم متنعم و بهرمند شده و به فضیلتش دست یابند، برای مثال آنگاه است که همسر خود را نیز از جنسِ عشق دانسته و به او مرتعش می شود و نه به حُسن و زیباییِ ظاهر و صورتیِ او که گذرا و ناپایدار است.

چون کرد در دلم اثر آوازِ عندلیب

گشتم چنان که هیچ نماندم تحَمُلّی

آوازِ عندلیب می تواند سروشی غیبی باشد که با نوایی خوش و نه با فریاد و هیاهو در دلِ حافظ اثر نموده و او را متحول می کند چنانچه او را هیچ تحملی نمی ماند، پس با تاثیر پذیری از زبانِ زندگی پیغامِ عندلیب را به گُل و بلبلانِ این چمن انتقال می دهد. یعنی نغمه سراییِ بلبلان باید که از زبانِ عندلیب یا خداوند باشد تا بر گُلهایِ باغ اثرگذار باشد.

بس گُل شکفته می شود این باغ را ولی

کس بی بلایِ خار نچیده ست از او گُلی

و پیغام این است که چه بسیار گُل که در این باغ شکفته و بُرنا می شوند اما کسی بدونِ بلا و دردِ خارهای این باغ نمی تواند از او گُلی بچیند، "کسی" می تواند هم اشاره به گُل باشد و هم به بلبل، یعنی بلبلانی چون فردوسی و عطار و مولانا و سعدی و حافظ بدونِ مشقت و خونِ دل خوردن و کارِ فراوان نتوانستند گُلی را بچینند و او را از باغِ ذهن بسوی دشتِ پهناور و بینهایتِ خداوندی رهنمون شوند، و همچنین هیچ گُلی نیز بدونِ بلای خار و دردهای ناشی از ملامتِ دیگران یا اطرافیان موفق نشد تسلیمِ ارادهٔ بلبلانِ ذکر شده گردد.

در این چمن گُلِ بی خار کس نچید آری

                                            چراغِ مصطفوی با شرابِ بولهبیست

حافظ مدار امیدِ فرج از مدارِ چرخ

دارد هزار عیب و ندارد تفضلی

اما حافظ که ذات و سرشتِ گُل را پاک و بدونِ نقص می داند چون همیشه گناه را بر گردنِ چرخِ گردون و روزگار می داند که با هزاران عیبش نه تفضلی عایدِ بلبل می کند و نه نصیبِ گُل و به همین علت است که ؛ " صد هزاران گُل شکفت و بانگِ مرغی برنخاست ☆ عندلیبان را چه پیش آمد هَزاران را چه شد؟". پس امیدِ فرج و گشایش فقط از جانبِ آن یگانه عندلیبِ وجود و هستی می رود که با لطف و عنایتش تفضلی به بلبل و گُل عنایت کند تا توفیقی در این راه و بازگشتِ انسان از باغِ ذهن به اصل خویش و دشتِ گسترده و بینهایتِ خداوندی حاصل شود.

 

امین مروتی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۱۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹۳:

شرح غزل شمارهٔ ۱۳۹۳

مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)

 

محمدامین مروتی

 

شاید هیچیک از غزل های مولانا به اندازه غزل 1393 ماجرای مواجهه شمس با او و تاثیر شگرف و شگفت او را در مولانا به این خوبی و زیبایی بیان نکرده باشند. مولانا در این غزل با کلمات زنده و گویا و ملموس، از احوال و دگرگونی خود در برابر شمس سخن می گوید. تعبیر مولانا از این تحول این است که پیش از آشنایی با شمس من مرده بودم و الآن زنده شده ام و تولدی نو یافته ام و معنای شادی و خنده ی واقعی را الآن می فهمم. همه این دگرگونی ناشی از عاشق شدن من است و دولت عشق. یعنی سعادت ناشی از عشق و عاشقی و این سعادتی است که برغم سعادت های دنیوی، زائل نمی شود:

مرده بُدم، زنده شدم،گریه بُدم، خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

 

چشم و دل عاشق سیر است، یعنی تعلق مادی ندارد. همینطور شجاع و نورانی است. عشق انسان را همچون شیر شجاع و پاکباز و همچون سیاره زهره، نورانی می کند:

دیده‌یِ سیر است مرا، جان دلیر است مرا

زَهره‌یِ شیر است مرا زُهره تابنده شدم

 

وجه مشترک عاشق و دیوانه، فارغ بودن از عقل و محاسبات عقلی است. مولانا می گوید شمس به من گفت تا دیوانه نشوی، لیاقت همنشینی با مرا نداری. لذا من هم زنجیر عشق را به دست و پای خود بستم:

گفت که دیوانه نه‌ای، لایق این خانه نه‌ای

رفتم دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم

 

شمس به مولانا سماع را آموخت. لازمه ی سماع عارفانه، سرمستی و ابراز شادی خود است. مولانا پیش از آن، به واسطه ی موقعیت و مقام اجتماعی اش، به عنوان فقیهی مشهور، اهل سماع و طرب نبود:

گفت که سرمست نه‌ای، رو که از این دست نه‌ای

رفتم و سرمست شدم، وز طرب آکنده شدم

 

 

فراتر از آن عاشق باید از نفسانیت و تعین خود مرده باشد تا بتواند عاشقانه برقصد و طرب نماید. مولانا به خواست شمع از خویشتن خویش فارغ شد و همین مرگ اختیاری او را تولدی جدید بخشید:

گفت که تو کُشته نه‌ای، در طرب آغشته نه‌ای

پیش رخ زنده‌کُنش کشته و افکنده شدم

 

 

لازمه دیگر عاشقی، دست برداشتن از زیرکی و عقل فلسفی و خیال پردازی های فیلسوفانه است. مولانا می گوید به خواست شمس، عقل فلسفی را کنار نهادم و نادان شدم و مثل عاشقان جوان، دست پاچه شدم و دیگر مقید قضاوت دیگران نبودم:

گفت که تو زیرککی، مست خیالی و شکی

گول شدم، هول شدم، وز همه بَرکنده شدم

 

شمس به مولانا می گوید تو حشم و خدم و احترام بسیار داری و همه رو سوی تو دارند که شمع انجمن و قبله جمع هستی. مولانا در پاسخ می گوید دیگر به شمع بودن و به جمع کردن مرید اهمیت نمی دهم تا مثل دود همان شمع، پراکنده و گم شوم. یعنی تعین خود را به عنوان مرکز توجه دیگران از دست بدهم:

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی

جمع نیَم شمع نیَم دود پراکنده شدم

 

شمس می گوید تو اگر ادعای شیخی و رهبری داشته باشی، لیلاقت همنشینی با مرا نداری. مولانا می گوید نه شیخم و نه پیشرو. هر چه تو بگویی، همان خواهم شد:

گفت که شیخی و سَری، پیش‌رو و راهبری

شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم

 

شمس می گوید تو بال و پر خودت را داری که بال و پر شیخی و رهبری است و تا این بال و پر را داشته باشی، از بال و پر عشق خبری نیست. مولانا می گوید همه را به خاطر بال و پر تو رها می کنم:

گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش، بی‌پر و پرکنده شدم

 

سعادت جدیدی به من رو کرده بود که نیاز نبود خود را به زحمت اندازم و من به طرف آن بروم بلکه او بود که به طرف من می آمد. منظور این است که عشق دوسویه است و معشوق هم به طرف عاشق می آید:

گفت مرا دولت نو، راه مرو، رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم، سوی تو آینده شدم

 

این عشق قدیمی به من مولانا گفت دیگر از بر من مرو و بر درم ساکن شو. من نیز چنین کردم:

گفت مرا عشق کهُن، از بر ما نَقل مکن

گفتم آری، نکنم ساکن و باشنده شدم

 

مولانا خطاب به شمس می گوید تو خورشید و منبع نوری و من سایه بیدی بیش نیستم که بر سرم می تابی. سایه ای که به زمین چسبیده و در عین حال از عشق به تو در سوز و گداز است:

چشمه خورشید توی، سایه‌گه بید منم

چونک زدی بر سر من، پست و گدازنده شدم

 

حاصل این تابش، آن بود که دلم روشن و گشوده شد. گویی لباس کهنه و پاره را با لباسی نو و گرانبها، جایگزین کردم:

تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم

 

 

جانم به وقت سحر سرمست بود. گویی از بندگی به شاهی و خداوندی رسیدم:

صورت جان، وقت سحر، لاف همی‌زد ز بطر[1]

بنده و خربنده بدم، شاه و خداونده شدم

 

مولانا در ابیات بعدی مراتب شکرگزاری و قدردانی خود را از این احوال تازه بیان می کند و می گوید ای شمس شیرین و شکرین، کسی که با تو همنشین شود، خود شیرین می شود. همچون کاغذی که به شکر پیچیده باشد:

شُکر کند کاغذ تو از شَکر بی‌حدِ تو

کآمد او در بر من، با وی ماننده شدم

 

نسبت من به تو مانند خاک تیره ای است که از برکت چرخ  خمیده ی گردون، نورانی شده باشد:

شکر کند خاک دژم، از فلک و چرخِ به خم

کز نظر و گردش او، نورپذیرنده شدم

 

نه تنها من مولانا شاکرم بلکه فلک – که تو باشی- نیز از شاه و فرشته و کشور، یعنی از همه ی کائنات تشکر می کند که توانسته است مرا روشن و بخشنده کند. در اینجا مولانا می گوید نه تنها من از شمس شاکرم که شمس هم از روشن شدن من شاکر است که سخنان وی را به دیگران منتقل می کنم:

شکر کند چرخِ فلک، از مَلِک و مُلک و مَلَک

کز کرم و بخشش او، روشنِ بخشنده شدم

 

هر عارف واقعی نیز از اینکه من بدین مقام رسیده ام و بر فراز فلک، نور می پراکنم، شکرگزار است:

شکر کند عارف حق، کز همه بردیم سَبَق

بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم

 

نورم از ستاره به ماه افزون گشت و از آن بیشتر، دویست برابر چرخ فلک بزرگ شدم. دیگر یوسف نیستم، بلکه یوسف ها را به دنیا می آورم. مولانا در اینجا نوعی از حس خدایی دارد:

زهره بدم، ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم

یوسف بودم، ز کنون یوسف زاینده شدم

 

مولانا به شمس می گوید ای ماه مشهور، خنده ای که بر رویم زدی مرا چون گلستان، خندان کرده است:

از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر

کز اثر خنده ی تو، گلشنِ خندنده شدم

 

تخلص مولانا، "خموش" است. در مقطع غزل به خود می گوید بیش از این از شمس تبریزی مگو. مانند مهره های شطرنج، خاموش و گویا و متحرک باشو. به برکت اینکه شاه این شطرنج یعنی شمس، به تو برکت بخشیده است:

باش چو شطرنج˚ روان، خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان، فرخ و فرخنده شدم

 

 

30 مهر 1403

 

[1] بطر: غرور و سرخوشی

جلال ارغوانی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۲۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶:

سعدیا دو جهان شدند شیدا

از کلام خوش شکر بارت

جلال ارغوانی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۲۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۸:

من سعدی آخر الزمانم 

من تاج سر سخنورانم

 

 

 

Tommy در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۰۳ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰:

شاعر گذشته رو آف دل میدونه چون دانستگی  رنج رو به همراه داره 

(راحت جان است امروز )در امروز دگرگونی ایجاد میشه که ذهن از آنچه آفت بود خالی میشه  .

بیت آخر  همچون عراقی  طعنه هم به خودش میزنه که میگه امروز دل شاعر هدف است  (ای خوشا سینه وحشی که نشانست است امروز )

جلال ارغوانی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۴۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷:

گردل صحرا بشودلاله زار

باغ شود گلخن وهر شوره زار

جمله ایام شود نوبهار

چون گل سعدی ندمد روزگار

جلال ارغوانی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۴۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴:

هر کو نشود مرید سعدی

فرقش چه بود زنقش دیوار؟

جلال ارغوانی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۳۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴:

سعدی شیرین سخن در ملک شعر

پادشاهست وخدایی می کند

جلال ارغوانی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۳۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴:

گفته سعدی به جان عاشقان

هرزمان صد پاره اخگر می زند

مبارکه عابدپور در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۲۹ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۵:

عالم ناپرهیزگار کور مشعله دار است یهدی به وهو لایهتدی--

بی فائده هرکه عمر درباخت

چیزی نخرید و زر بینداخت

دیگران هدابت میشوندبه وسیله او،و او خود راه نمی یابد

 

جلال ارغوانی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۱۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۶:

تاهست زمان وچرخ گردان

تا روز پی شب است تابان

انگشت ملائک است درکام

از گفته سعدی اند حیران 

Tommy در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۱۷ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳:

دورد ساغر  . آن چیزی که پاسخ داده شد درست است . اما برداشت این مغر کمی فرق داره(اشاره به خودم ) . میگه تو منظور خود تو است(مرغ نمیتواند پرواز کند ،، نسبط داده شده به ایگو و منیت )که آنقدر شفاف  بین نیستی که بتوانی یار  رو ببینی(تو نه مرغ این شکاری )  پس باید طریقه اندشیدنت را عوض کنی (پی صید دیگری رو)، چون یار را هیچ وقت نمیبنی 

 

بیت بعدی :(عقاب)منظور ذهنی آگاه،پاک ،تمیز ،(دیگر آمد )یعنی کرختی مغز رفته است جایش را آگاهی گرفته  ،(به شکار این کبوتر )یعنی فقط ذهنی آگاه میتونه کبوتر را ببینه و آن را شکار کنه 

جلال ارغوانی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۱۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۲:

گر بهار ولاله ونسرین مروید گو مروی

پرده بردار ای بهار ولاله ونسرین من

سعدیا توخود بهار طبیعت ادبیات جهانی 

خوش به حال آنکه بهار ونسرین ولاله توبوده

حبیب شاکر در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:

سلام خدمت همراهان عزیز 

تضمین طنز براین غزل جناب حافظ بزرگ 

*****************

خوشا بر عشق حافظ که اول آرامش دهد دلها

سپس مشکل فزاید، نی چو عشق ما خل و چل ها

که سرتاسر بود مشکل که خل گردند عاقل ها

«الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها»

«که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها»

...................

اگر حافظ در این دوران بخواهد لطف بنماید

برای دلبرش عطری بگیرد که او خوشش آید 

چو پرسد قیمتش گوید بفریاد و فغان شاید

«ببوی نافه ای کآخرصبا زآن طره بگشاید»

«ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها»

.........................

به هر کو خدمتی کردم در آستین مار پروردم 

چه تیپاها که از یاران و فرزندان خود خوردم 

چو امنیت ندارم پیش نامرد و زن و مردم 

«مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم»

«جرس فریاد میدارد که بر بندید محمل ها»

..................

اگر گویند که یابنده بود هرکس که می جوید 

وز اینترنت اگر هر پرسشی دارد کسی پوید 

مشو غره به عقل و دانشت کآفت ازو روید 

«به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید»

«که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها»

.................

دو صد رنج و مرارت بردم و گنجی نشد نایل 

به جبر زندگی هر حرف مفتی را شدم قائل 

فشار زندگی کردم به هر بی بته ای حایل

«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل»

«کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها»

................

ز کبر، از بس که خود برتر بدیدم، کرده ام باور 

هزاران خبط کردم، خود برای خود شدم داور 

بر آوردم ز خلقی اشک همچون گاز اشک آور 

«همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر»

«نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها»

...................

چه خوش رفتی ندیدی این جهان بلبشو حافظ

برای لقمه ای سازی کمر همچون کشو حافظ 

بچسب اسبت دو دستی و ز پورشه دور شوحافظ 

«حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ»

«متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها»

،======================

سپاس از همه دوستان عزیز.

ضمن سلام و عرض ادب  مجدداگر فرهیختگان عزیز در خصوص اشعار کج و معوج بنده نظر بدهید برایم بسیار باعث افتخار و مزید امتنان است سپاس از همه عزیزان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

sharam forooghi در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۴۸ دربارهٔ جامی » هفت اورنگ » تحفة‌الاحرار » بخش ۵۳ - حکایت زاغی که چند روز در قفای کبکی دوید و از رفتار خود بازمانده به وی نرسید:

این شعر در کتاب فارسی پایه یازدهم ما آورده شده.

ولی متاسفانه 10 بیتش حذف شده! 

Ali Tousi در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۳۷ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هفتم در عالم تربیت » بخش ۲۱ - گفتار اندر پرورش زنان و ذکر صلاح و فساد ایشان:

اگر زن ندارد سوی مرد گوش سراویل کحلیش در مرد پوش

سراویل کحلی به معنای روسری مشکی رنگ می‌باشد. 

شفیعی ش در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۵۷ دربارهٔ ملک‌الشعرا بهار » اشعار محلی » شمارهٔ ۵ - غزل:

درود بر همه.

از نظر شما مخاطب این شعر یا دیگر اشعار بهار معشوق الهی‌ست یا زمینی؟

شاید این دست سوالات کلیشه ای باشد اما از طرفی مهم است.

داریوش ابونصری در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۴۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۷ - گفتار اندر ستایش پیغمبر:

به باور اینجانب این سروده الحاقیست و اگر چنین قطعاتی در نسخه اصلی وجود داشت هیچگاه سلطان محمود و ایاز و شاعران دربار محمود بهانه ای برای گبر شمردن فردوسی نداشتند , گذشته از آن ما باور فردوسی را در سروده های دیگرش میبینیم که در هیچ کجا تناقض گویی نکرده است .فردوسی که میفرماید :
دل از نور ایمان گر آکنده ای
ترا خامشی به که تو بنده ای
خردمند کین داستان بشنود
به دانش گراید به دین نگرود
چنین حکیمی چگونه میتواند گفتار بالا را بزبان بیاورد, پس میبینید که الحاقی بودن سروده بالا کاملا روشن است حتی اگر با استادی تمام سروده شده باشد. کسانی که بدستور سیاست بازان و متعصبان مذهبی شعر الحاقی میسازند از این نکات در شاهنامه یا غافلند و یا آنرا مشاهده میکنند اما کاری در باره اش نمیتوانند انجام دهند ورفع اشکالات در ارائهء چنین نگرش ساختگی در اشعار الحاقی از همه جهات ممکن نیست.

مهدی کرمی در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۱:

سمند دولت اگر چند سرکشیده رود
ز همرهانِ به سر تازیانه یاد آرید

"ر" در سر ساکن خوانده می شود. معنی بیت این است که شما که سوار سمند دولت اقبال هستید، از همرهانی که در شرایط سخت هستند (بر سرشان تازیانه است) یادی کنید.
اگر همرهان ساکن و "سرِ تازینه" خوانده شود معنی بیت کاملا عوض میشود. معنی این حالت این است که با تازیانه زدن به یاران، از آنها یاد کنید! 

باران صادقی در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۱۴ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱:

بنظرم دید خیام پرستیدنی است. و اینکه حقیقت رو بیان میکنه و تفسیرش هم همون وجود نداشتن بهشت و جهنمه یا لااقل ما تجربه نکردیم و کسی هم به چشم ندیده. پس مطلوب است که این دنیا را از آخرت جدی تر بگیریم

۱
۴۴
۴۵
۴۶
۴۷
۴۸
۵۲۶۳