گنجور

حاشیه‌ها

عبدالله سپاهی در ‫۱ سال قبل، شنبه ۶ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶:

آخ و افسوس برای ما که در ره عشق هیچ قدمی بر نداشتیم و هیچ گونه حالی مشابه حال حافظ نداریم و هیچ وقت نظر ما به آن خوبروی واقعی که تمام خوبرویان عالم در مقابل او زشت جلوه میکنند نیفتاده .خود حافظ میگه اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازنند.؛ حال ما که نظری نداریم مانده ام چرا صاحب نظر شده ایم و درباره معشوق حافظ قضاوت میکنیم و شاءن معشوق حافظ را در حد تمایلات نفسانی خویش پایین می آوریم . خواهش بنده عاجزانه این است که ما هم نیم شبی بلند شیم به تفکر درباره زیبا ترین معشوق عالم بپردازیم تا کمی درک کنیم و با خیالات باطل و نفسانی درباره عرفا زبان درازی نکنیم در نیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام ...

برگ بی برگی در ‫۱ سال قبل، شنبه ۶ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴:

صبا به لطف بگو آن غزالِ رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را

بادِ صبا به انتقالِ پیغام مابینِ عاشق و معشوق مشهور است و غزالِ رعنا استعاره از زیبا رویِ گریز پاست،‌ پس‌حافظ از بادِ صبا می خواهد تا به لطف معشوق را آگاه کند از سرگشتگیِ خود که در پیِ بدست آوردنِ او سر به کوه و بیابان گذاشته است، به لطف دارایِ ایهامی ظریف است بگونه ای که در نظرِ اول معنیِ به لطافت سخن گفتن را در ذهن متبادر می کند اما معنیِ اصلیِ آن لطفی است که بادِ صبا در حقِ آن معشوق یا غزالِ رعنا و زیبای گریزان انجام می دهد اگر این پیام را به او برساند. این تأویل موجبِ شگفتی می‌گردد اما با عنایت به متنِ غزل و ابیاتِ پس از این است که درمی یابیم این غزالِ گریزپا کسی نیست جز مخاطبانِ غزلهایِ حافظ، غزل‌هایی که همگی بیت الغزلِ معرفت هستند و هدفی جز حفظ و افزودن بر این رعنایی و زیباییِ انسانها ندارند و حافظ برایِ چنین منظوری به هر دری می زند تا مخاطبانش را آگاه کند که "فریادِ حافظ اینهمه آخر به هرزه نیست"،  پس حافظ همچون صیادی خود را سرگشته کوه و بیابان می کند تا به هر لطایف الحیلی که باشد غزالی را که در کوهِ ذهن و بیابان از اصلِ خود جدا افتاده و در سرگردانی بسر می بَرَد صیدِ خود کند.

شکر فروش که عمرش دراز باد چرا

تَفَقُّدی نکند طوطیِ شکرخوا  را

اما حافظ که در پیِ صیدِ غزالهایِ رعنا اما گریزان از خود شناسی و معرفت، می باشد ابزاری بجز ابیاتِ همچون شکر و غزل‌هایی ناب ندارد که با توصیفِ عشق و پرداختن به احوالِ عشقهای این جهانی برایِ آن جوانانِ رعنا جاذبه هایی ایجاد کند تا سرانجام شاید در صیدِ او افتاده و منظورِ اصلیِ حافظ از این شکر افشانی ها را در یابد، پس از شکر فروشِ زندگی درخواست می کند تا تَفَقُّد و مرحمتی عنایت کند و طوطیِِ شکرخوایی چون حافظ را از شکرِ خود بهرمند کند تا او بتواند آن شکر و برکت را در قالبِ ابیاتی زیبا و جذاب برایِ غزالِ رعنا بیان کرده، او را صیدِ خود کند، حافظ بارها خود را طوطی صفتی توصیف کرده است که هرچه استادِ ازل از او می خواهد بر زبانِ خود جاری می کند، مولانا نیز بیتی معروف درباره شکر فروشِ خود سروده است؛

چه شکر فروش دارم که به من شکر فروشد

                                                که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم

غرورِ حُسنت اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندلیبِ شیدا را

گُل در اینجا همان غزالِ رعنا می‌باشد که بوسیله ابیاتِ شکرینِ حافظ صیدِ او شده و همچون گلی زیبا شکوفا شده است، و عندلیب نیز همان طوطیِ شکر خوایِ بیتِ پیشین است که عاشقِ شکفته شدنِ گُل است "یعنی حافظِ شیرین سخن"، پس اکنون که طوطیِ شکرخوا در انتظارِ تَفَقُّد و رسیدنِ شکر یا مفاهیمِ معنوی می باشد تا آنرا با ذوق و هنرِ خود بپروراند و به گُلهایِ مشتاقِ این چمن ارزانی کند،‌ می‌بیند که گُل پرسش یا درخواستی از حافظِ عندلیبِ عاشق نمی کند که چه شد آن ابیات و غزل‌هایِ نابی که گُلها را هرچه بیشتر شکوفا می کند و سببِ تأخیر چیست، پس حافظ می‌فرماید نکند از اندک بهره ای که از این شکر برده ای و به حُسن و زیباییِ نسبی رسیدی مغرور شده ای و این غرورِ حُسن اجازه تقاضایِ شرابِ بیشتر را به تو نمی دهد؟ درواقع حافظ با گُل یا سالکِ طریقت گوشزد می کند که با اندک تغییر و زیبا شدنی از غرور اجتناب کرده و همچنان جویا و در طلبِ ابیاتِ معنویِ شکرین  از عندلیب یا بلبلِ عاشق باشد و به حُسنِ کسب شده ی فعلی بسنده نکند.

به خُلق و لطف توان کرد صیدِ اهلِ نظر

به بند و دام نگیرند مرغِ دانا را

اهلِ نظر در معنیِ عرفانیِ خود آمده است که همان بزرگان و عارفانی همچون حافظ و مولانا  هستند ومی توانند با خُلقِ خوش و لطافتِ طبعِ خود غزالِ رعنا را صیدِ خود کنند تا به مراتبِ عالیِ معرفتی دست یابند، در مصراع دوم مرغِ دانا کنایه از انسانهایی می باشد که دانا و عاقل هستند، و چون عقل با عاشقی سازگار نبوده و آبشان در یک جوی نمی رود،‌ پس ایشان را به هیچ دام و بندی نمی توان صید کرد، مگر آنکه آنان نیز عاشق شوند و از عقلِ جزویِ معاش اندیشِ خود رهایی یابند.

ندانم از چه سبب رنگِ آشنایی نیست

سَهی قدانِ سیه چشمِ ماه سیما را

حافظ در ادامه بیتِ قبل می‌فرماید در شگفت است و نمی داند مرغِ دانا یا غزالِ رعنایی که با عقلِ خود  تن به بند و دامِ صیاد یا عندلیبی همچون حافظ نمی دهد از چه سبب و با چه دلیلِ موجهی با سَهی قدان  رنگ و بویی از آشنایی ندارند، سهی قد یا بلند قامتی که سیه چشم است، یعنی بینا و صاحب‌نظر است و سیمایِ او همچون ماه زیبا و مُنَوَّر شده است، نشانی هایِ ذکر شده از آنِ بزرگانی همچون مولانا و حافظ است که انسان یا غزالِ گریزپا می تواند از عقل و دانایی رها و خود را در معرضِ بند و دامِ این بزرگان قرار داده و صیدشان شود.

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار مُحِبّانِ باد پیما را

حبیب در اینجا یعنی حضرتِ دوست، باده پیمودن استعاره از نوشیدنِ شراب است و باد پیمودن کنایه از کارِ بیهوده و بی ثمر کردن، پس حافظ خود یا جوانِ رعنایی را که او نیز بر اثرِ صید شدن سهی قد و ماه سیما شده است را مخاطب قرار داده و می فرماید پس از زنده شدنِ به عشق که از صفاتِ ذکر شده و سیه چشمی می توان به آن آگاه شد، آنگاه اگر با خداوند یا زندگی به وحدت رسیده و با حضرتِ دوست بنشینی و باده نوشی کنی، همانطور که در الست باده عشق را با او نوشیدی، پس از مُحِبّانِ باد پیما نیز یادی بکن، مُحِبّانِ باد پیما کسانی هستند که مرغِ دانا هستند و این ابیات و غزلهایِ معنوی و شکرین  را می‌پسندند و مُحِب یا دوستدارِ حافظ هستند، اما با پرداختن به فرعیاتِ این غزلیات از آنها فقط موسیقیِ آن را دریافت می کنند و یا صِرفاََ به آرایه هایِ ادبی می پردازند و حافظ را تحسین می کنند، حافظ می‌فرماید اینان مُحبان و دوست دارانِِ حافظ هستند که باد می پیمایند و بهره ای از این غزل‌ها که شکر فروش با تَفَقُّدَش به طوطیِ شکر خایی  چون حافظ ارزانی داشته است بی بهره می مانند.

جز این قَدَر نتوان گفت در جمالِ تو عیب 

که وضعِ مِهر و وفا نیست رویِ زیبا را

حافظ بارِ دیگر آن غزالِ رعنایِ گریز پا که عاقل است و تن به صیدِ صیاد و عندلیب نمی دهد را توصیف می کند که در نهایتِ جمال و زیبایی و جوانی بسر می بَرَد و در خُسن و جمالِ ظاهر و صورت هیچ عیبی بر او نمی توان متصور شد بجز وضعی که در آن گرفتار است و آن هم نبودنِ مهر و وفا نزدِ چنین انسانی است که به غالبِ قریب به اتفاقِ انسانها اطلاق می شود، یعنی حیفِ چنین حُسن و جمالی که خداوند در بهترین صورت و شکل ظاهر او را خلق کرده است اما او قدرِ خود را ندانسته و بویی از مِهر یا عشق و وفایِ به عهدِ الست نبرده است، حافظ این عدمِ وفای به پیمان انسان را خاصِ زیبا رویان یا همه انسان‌ها و بویژه جوانانِ رعنا و غزالِ گریزان از صیدِ صیاد می داند.

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ 

سرودِ زُهره به رقص آورَد مسیحا را

اما غزالِ رعنایی که تن به دام و بندِ سَهی قدی می دهد که قامتش موزون و رفیع شده و چشمِ  سیاه و بینایِ زندگی را بدست آورده و ماه سیما شده است ، پس‌ آن گُل یا غزال نیز دلش به عشق زنده و همچون مسیح به آسمانِ یکتایی عروج کرده و سهی قد می گردد، در این حال زُهره که نمادِ شادمانی می باشد به نمایندگی از کائنات و با گفته هایِ حافظ آنچنان سرودی را ساز می کند که مسیح را در حالیکه در این جهان است و وجودِ جسمانی دارد در این آسمانِ یکتایی به رقص و سما می آوَرَد، یعنی کلِ کائنات از زنده شدنِ غزالِ رعنایی به عشق شادمان و دست افشان می شوند و این عجیب نیست و بلکه نتیجه طبیعیِ این وفایِ به عهدِ غزالِ رعنا می باشد.

 

 

سیّد محس سعیدزاده در ‫۱ سال قبل، شنبه ۶ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۰۳:۳۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:

مقایسه دومتن؛تفاوتها وافزایشها:اعتبار به متن است یا به سند وروایت؟

 

درباب متون ادبی مثل دیوان خواجه حافظ شیرازی یا مثنوی ملای رومی دو روش مختلف جهت ارزشگذاری،وجوددارد.اول روشی که تمام بهای متن را به روایت متن (نقل)مرتبط میکند وباز درهمین اعتبار سنجی نزدیک بودن به دوره حیات شاعررا یک ترجیح مسلم به حساب می آورد.بنابراین نسخه قونیّه مثنوی که درسال 677 کتابت شده،برترین نسخه مثنوی به شمار میرود.یکی ازطرف داران این روش دکتر توفیق سبحانی مصحح همین نسخه است.

(نگاه کنید به مقدمه این تصحیح چاپ اول بهار1373،سازمان  چاپ وانتشارات وزارت فرهنگ وارشاداسلامی ).

دوم-روشی که اعتبار متن را به محتوای آن وابسته میداند وتقدیم وتاخیر کتابت نسخه ونحوه روایت مثنوی را(مثل پس وپیش بودن ترتیب ابیات )دخیل نمیداند.وبرای درک  درست متن ازخود متن واحیانا ازدیگر آثای ملای رومی کمک میگیرد.نویسنده این یادداشت حامی این سبک است وبرای مثال دومتن مقدم وموخررادراینجا روایت،وبه ارزش سنجی محتوا ی  این دومیپردازد.

 

متن اول - نسخه گنجور:

1-بشنو این نی چون شکایت می‌کند

از جدایی‌ها حکایت می‌کند

2-کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

3-سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

4-هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

5-من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

6-هر کسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

7-سر من از نالهٔ من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

8-تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

9-آتش است این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد

10-آتش عشق است کاندر نی فتاد

جوشش عشق است کاندر می فتاد

11-نی حریف هر که از یاری برید

پرده‌هایش پرده‌های ما درید

12-همچو نی زهری و تریاقی که دید

همچو نی دمساز و مشتاقی که دید

13-نی حدیث راه پر خون می‌کند

قصه‌های عشق مجنون می‌کند

14-محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

15-در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

16-روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست

17-هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

18-در نیابد حال پخته هیچ خام

 

پس سخن کوتاه باید و السلام

19-بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

20-گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

21-کوزه‌ی چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

22-هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

23-شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت‌های ما

24-ای دوای نخوت وناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

25-جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

26-عشق، جانِ طور آمد عاشقا!

طور، مست و خرَّ موسی صَاعِقا

 

27-با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی

28-هر که او از هم‌زبانی شد جدا

بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا

29-چون که گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت

30-جمله معشوق است و عاشق پرده‌ای

زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای

31-چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

32-من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم پیش و پس

33-عشق خواهد کاین سخن بیرون بود

آینه غماز نبود چون بود

34-آینه‌ت دانی چرا غماز نیست

زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست

 

دوم متن نسخه ی قاینی:

 

 

1-بشنو از نی چون حکایت میکند

وز جداییها شکایت می‌کند

2-کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

وز نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

3-سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

4-من بهر جمعیتی نالان شدم

جفت خوشحالان و بد حالان شدم

5-هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

6-هر کسی از ظن خود شد یار من

وز درون من نجست اسرار من

7-سر من از نالهٔ من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

8-تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

9-آتشست این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد

10-آتش عشقست کاندر نی فتاد

جوشش عشق است کاندر می فتاد

11-نی حریف هر که از یاری برید

پرده‌هایش پرده‌های ما درید

12-همچو نی زهری و تریاقی که دید

همچو نی دمساز و مشتاقی که دید

13-نی حدیث راه پر خون میکند

قصه های عشق مجنون میکند

14-محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

15-گر نبودی ناله نی را ثمر *

نی جهانرا پر نکردی از شکر

16-در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

17-روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست

18-هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هرکه بیروزیست روزش دیر شد

20-در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید و السلام

21-بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

22-گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

23-کوزه‌ی چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

24-هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

25-شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علتهای ما

26-ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

 

27-جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

28-عشق، جانِ طور آمد عاشقا

طور، مست و خرَّ موسی صَاعِقا

29-با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنیها گفتمی

30-هر که او از هم‌زبانی شد جدا

بی‌نوا *شد گرچه دارد صد نوا

31-چونکه گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی دیگر ز بلبل سر گذشت

32-چونکه گل رفت و گلستان شد خراب

بوی گل را از که جویم از گلاب

33-سر پنهانست اندر زیر و بم

فاش گر گویم جهان بر هم زنم

34-آنچه نی می گوید اندر این دو باب

گر بگویم من جهان گردد خراب

35-جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای

زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای

 

36-چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

37-من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم  همنفس

38-نور او از یمن و یسر وتحت و فوق

بر سر و بر گردنم چون تاج و طوق

39-عشق خواهد کاین سخن بیرون بود

آیینه غماز نبود چون بود

40-آیینه جانت چرا غماز نیست

زانکه زنگار رخش ممتاز نیست

41-آیینه کز رنگ آلایش جداست

پر شعاع از نور خورشید خدا ست

42-رو تو زنگار از رخ او پاک کن

بعد از آن آن نور را ادراک کن

حمزه حکمی ثابت در ‫۱ سال قبل، شنبه ۶ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۵۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:

مشنو از نی چون حکایت میکند

بشنو از دل چون روایت میکند

 

مشنو از نی،نی نوای بی نواست

بشنو ازدل،دل حریم کبریاست

 

 نی چو سوزد تل خاکستر شود

دل چو سوزد محفل دلبر شود

 

نی ز خود هرگز ندارد شوروحال

دل بود مرآت نور ذوالجلال

 

 نی اگر پرورده آب و گل است

دست پرورده خداوندی دل است

 

نی اگر بشکست بی قدر و بهاست

بشکند گر دل خریدارش خداست

 

نی تهی دست است و بی قدرو بها

دل بود گنجینه عشق و صفا

 

 نی تهی مغز ودرونش پر هواست

دل تجلیگاه عرفان وولاست

 

  نی تورا از یاد حق غافل کند

دل تو را در قرب حق نائل کند

 

 نی به هر دست و به هر لب آشناست

دل مکان و خانه خاص خداست

 

نی چو بینم یاد آرم نینوا

دل شود نالان به یاد کربلا

 

 از جفای نی دلم آتش گرفت

کاش نی از ریشه آتش می گرفت

 

 نی ز حلقوم حسین خون می مکید

پای نی زینب گریبان می درید

 

 دید بر نی چون سر آن حق پرست

سر به محمل زد جبین خود شکست

 

 چون رود در شام و در تشت طلا

می خورد نی بر لب آن مقتدا

 

 نی خورد چون بر لب و دندان او

دل بسوزد بر لب عطشان او

 

 "ذره بس کن ماجرای نی نوا

سوخت از این غم دل خیر النساء

Akram R در ‫۱ سال قبل، شنبه ۶ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۵۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۲۳ - در بیان آنک این اختلافات در صورت روش است نی در حقیقت راه:

بیت دوم ضیا هست نه صبا

علی دادمهر در ‫۱ سال قبل، جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۰۰ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴۱:

با سلام ، در گذشته بزرگان و علما ذولقرنینی که در قرآن آمده را اسکندر مقدونی می پنداشتند، سعدی هم اولین کسی نیست که به خوبی از او یاد کرده. از حکایات پراکنده و تلمیحات دیگر شاعران بگذریم ما نظامی را داریم که در اسکندرنامه داستان زندگی الکساندر مقدونی را به رشته نظم درآورده که شاید همخوانی تاریخی نداشته باشد.

فراموش نکنیم که سلسله هخامنشی در اصل عمری بیشتر از ۲۵۰ سال در بین مردم ایران ندارد! چون در دوره قاجار سلسله های هخامنشی و ماد و قدیمی تر به صورت رسمی و با کاوش های باستانشناسی و تاریخی کشف شدند که علت فراموشی آنها یا تحریف در حالت دیگر پادشاهان (معروف است که می گویند کیخسرو شاهنامه همان کورش هخامنشی است) این سلسله ها را می توان در منابع متعدد داخلی و خارجی مشاهده نمود.

حمید شرفی در ‫۱ سال قبل، جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۲۲:۴۱ در پاسخ به مجتبی دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳ - زکات زندگی:

این بیت از شهریار نیست

فرهود در ‫۱ سال قبل، جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۵۹ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۵ - شنیدن خسرو از اوصاف شِکر خانمِ اسپهانی (اصفهانی):

چمن خاک است چون نسرین نباشد ...

زنده‌یاد رضا سقایی خواننده موسیقی لری این بیت را در یک آواز لری به نام «خسرو و شیرین» با کمانچه مجتبی میرزاده خوانده است. به این صورت:

چمن خار است اگر نسرین نباشد       شکر تلخ است اگر شیرین نباشد

 

فرهود در ‫۱ سال قبل، جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۹:۵۵ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۴۰ - افسانه‌سرایی ده دختر:

ز گرمی رویِ خسرو خوَی گرفته صبوح خرمی را پی گرفته

خوی به معنی عرق اینطور خوانده می‌شود ‌khwei و در یک سیلاب.

محمد نام خانوادگی در ‫۱ سال قبل، جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۱۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶:

مثل این بیت از حافظ "مشکلِ عشق نه در حوصلهٔ دانشِ ماست؛ حلِّ این نکته بدین فکرِ خطا نتوان کرد"، دو جا دیگه هم دیدم در شعرهایش "فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن؛ درد عاشق نشود به، به مداوایِ حکیم" و "دوایِ دَردِ عاشق را کسی کو سهل پندارد؛ ز فکر آنان که در تدبیر درمانند، در مانند". انگار درد عشق با فکر و رفتن پیش حکیم و تدبیر حل شدنی نیست، "آن بِه که کارِ خود به عنایت رها کنند"

شهپر شاه هوا در ‫۱ سال قبل، جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۲۴ دربارهٔ ملک‌الشعرا بهار » تصنیفها » مرغ سحر (در دستگاه ماهور):

شاعری به تواناییِ بهار ؛ هرگز در دو بیت پساهم،

بی سپر و بی اثر نمینویسد

و فکر می‌کنم مهر و وفا به عنوان نقطه‌ی مقابل کینه و ستیز هیچگونه پیوندی با سپر در " بی سپر " نداشته‌ باشد ، و همانطور که در اجرای بانو قمر بگوش میرسد و درست می‌نماید، 

 " پی سپر" صحیح باشد : منکوب شده بنحوی که اثری از آن نمانده باشد 

دکتر سید روح اله تقوی پور در ‫۱ سال قبل، جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۵۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

تن به معنی جسم و جان به معنی روح است. میگوید ما هم جسم داریم و هم روح و جسم و روحمان به راستی از هم جدا نیست مستور یعنی پوشیده و .پنهان ما جسم و روحمان از یکدیگر مستور نیستند و باهم کار میکنند بعضی اوقات روان و جان ما بر جسممان حکومت می کنند؛ ولی دقت کنید که جسممان را میتوانیم ببینیم ولی روحمان را نمی توانیم ببینیم؛ در حالی که هر دو در .ماست نی میگوید که حرف من هم از اصرار من جدا نیست و مردم صدای مرا می شنوند؛ ولی سز مرا نمی شنوند همان طور که جسم را میبینند؛ ولی جان را نمیتوانند بینند نه اینکه دیدنی نباشد بایستی چشم دل باز باشد تا بتواند این گونه چیزها را .ببیند وقتی مولانا میخواهد حرفش را کسی درک کند او همزبان میخواهد نی میگوید کسی را می خواهم که همزبان من (نی) باشد. زبان نی همان ناله نی است و باید آن را درک کرد.در یک جای مثنوی میگوید همزبانی خویشی و پیوندی است. این همزبان و خویشاوند به آن معنای افرادی که خویشاوندی نسبی دارند نیست این خویشی و پیوندی که میگوید به این معناست که باید مثل من باشی و با من پیوند بزنی و با من آمیخته شده باشی؛ به طوری که ما دوتا یکی شده باشیم و این پیوند یک پیوند اندیشه ای است مصراع دوم این بیت مرد) با نامحرمان چون بندی (است در اینجا بند به معنی زندان است و مرد و زنی مطرح نیست؛ یعنی آدمی وقتی با همزبانش نیست مثل اینکه در زندان است و زبان همزندانیاش را نمی فهمد. مثلاً یک هندو و یک ترک زبان یکدیگر را نمی فهمند؛ ولی چه بسا بسیارند آن ترکها و هندوها که همدیگر را درک میکنند و همزبان میشوند؛ یعنی اندیشه های یکدیگر را میفهمند ای بسا دو ترک که هردو ترکی صحبت می کنند؛ ولی اندیشه یکدیگر را نمیتوانند درک کنند؛بنابراین همزبانی مهم نیست باید همدل بود. نی میگوید من همدل و همنفس میخواهم.پس زبان محرمی خود دیگر است. همدلی از همزبانی بهتر است

مثنوی دفتر (اول)

دکتر سید روح اله تقوی پور در ‫۱ سال قبل، جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۵۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:

سر من از ناله من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

توجه اینکه صحبت از نی هست این نی وقتی میگوید که به هر

جمعیتی رفتم و نالان شدم شما تجسم کنید که این نی رفته در یک جمعیتی از بدحالان که بدا به حالشان و ناله سر داده آن بدحالان چه کردند؟ آنها از پا برخاستند و با آن ناله رقص بابا کرم کردند؛ ولی در مقابل جمعیت خوش حالان چه کردند؟ این نغمه و آوا در آنها اثری گذاشت و آنها را به اندیشه و ادار کرد که در درون خودشان سیر کنند و بیندیشند و فکر کنند و به یاد معنویت و معرفت بیشتر بیفتند. بازهم میگوید آن طور که من میخواستم نبود و اینها هم ظن و گمانشان بود؛ برای اینکه وقتی با شاگردانش روبرو میشد میدید که برای دریافتن شاگردانش نهایت کوشش خود را به کاربرده که به آنها تعلیم بدهد. وقتی مولانا بعداً به آنها مراجعه میکرد میدید که آنها درک نکرده اند. علت آن بود که شاگردان او مثل دانشجوی امروز بودند. دانشجوی امروزی بیشتر دنبال این است که نمره قبولی بگیرد و این واحدهای درسی را بگذراند و بعد هم یک گواهینامه پایان تحصیل هم بگیرد و برود با آن کاری بگیرد ولی پزشک تا اندازه ای فرق میکند؛ زیرا ماهیت

و نفس و طبیعت درسی را که میخواند (پزشکی) او را به اندیشه

وامی دارد و آن وقت میفهمد که این ساختمان وجود انسان پیچیده ترین موتور آفرینش است؛ ولی آن شاگردی که به کلاس درس مولانا مینشیند میخواهد که بعد از مدتی برود و در فلان شهر و یا دهستانی و برای یک عده حرف بزند و با این کارها امرار معاش بکند. بسیار کمیاباند کسانی که پای سخن مولانا بنشینند فقط برای درک معرفت و سخن مولانا و نه برای هیچ چیز دیگر مثل اینکه امروز هم همین طور است. اگر از شاگردی بپرسید چرا درس میخوانی میگوید برای اینکه امسال قبول شوم و بروم به کلاس بالاتر و از این بیشتر هم نمی خواهم. البته استثنا هم وجود دارد و بستگی دارد که درسی را که می خواند چه باشد مثلاً اگر گیاه شناسی و یا بوتانیک و یا زوآلوژی یا جانورشناسی و بیولوژی خوانده باشد مقداری فرق میکند برای اینکه ماهیت این درسها او را به اندیشه وامیدارد و می پرسد آیا گیاه هم زنده است؟ .بله آیا نفس میکشد؟ غذا و هوا برای خوردن و نفس

کشیدن میخواهد؟ بله آیا تولید مثل میکند؟ بله. پس زنده است.

خواه ناخواه با خودش این اندیشهها را خواهد داشت.

دکتر سید روح اله تقوی پور در ‫۱ سال قبل، جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۵۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:

هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

آن بدحالان و بدبختان که بدا به حالشان و آن خوشبختان که خوشا به حالشان

 هیچ کدام آن طور که باید مرا درک نکردند؛ به علت اینکه هر کدام به گمان خودشان از من چیزهایی دریافت کردند که همه آنها ظن و گمان بود و حقیقت نداشت و آن طوری که من میخواستم نبود و به عبارت دیگر کسی که یار من شد از ظن خودش بود و نه از درک و تفکر واقعی.

 

دکتر سید روح اله تقوی پور در ‫۱ سال قبل، جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۴۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان و خوش حالان شدم

می گوید به هر جمعیتی نالان شده این نالان شدن دارای فاعلی است و این فاعل مولانا .نیست این فاعل نی .است از اول متذکر شد که من آن نی هستم و نی دارد با شما صحبت میکند و بعد اضافه میکند من به هر جمعی رفته ام ناله سر داده ام ،جفت یعنی همنشین خوش حالان کسانی هستند که معنویت و معرفتی دارند و بدحالان کسانی هستند که بویی از معرفت و معنویت نبردهاند و مولانا میگوید بدحالان برعکس خوش حالان هستند؛ نه اینکه به ثروتی و یا گنجی رسیده باشند. خوشا به حالشان که از معنویت و معرفت اثری و شناختی پیدا کرده اند.

می گوید من در جمع هر دو گروه رفته ام نی) میگوید در بین آنهایی

که بویی از معرفت نبرده بودند ناله سر دادم و در بین آنهایی که بویی

از معرفت برده بودند هم ناله سر دادم ولی هیچ کدام مرا درک نکردند.

آنها هیچ انعکاسی نداشتد و این نمودار این است که مولانا در زمان خودش هم کسی نبوده که بدان گونه که باید و شاید آن طوری که خودش میخواسته سخنش را دریابد کسی در نمی یافته درک کردن سخن مولانا شایستگی و آمادگی مخصوص خودش را لازم دارد و یک شخص عادی قطعاً کشش درک مولانا را ندارد و برای اینکه کسی این شایستگی را پیدا کند باید واقعاً طلب را در وجودش به وجود بیاورد.

دکتر سید روح اله تقوی پور در ‫۱ سال قبل، جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۴۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:

ھرکسی کو دور ماند از اصل خویش

بازجوید روزگار وصل خویش

در این بیت دوباره مولانا میگوید که از اصل خویش و از آن نیستان

حقیقت و یا از مبدأ حقیقت به دور مانده آیا این مبدأ حقیقت چیست. ساده ترین تعریفی را که میتوان در مورد مبدأ حقیقت بیان نمود این است که مجموعه کل انرژیهای حاکم بر این طبیعت مبدأ حقیقت است. این انرژی ها تنها در بیرون از بشر نیست و این مبدأ حقیقت در درون انسان هم وجود دارد؛ زیرا انسانها جزئی از طبیعت بوده که آن حاکم بر طبیعت است. حال اگر کسی از این مبدأ حقیقت به دور بیفتد آن وقت احساس میکند که از اصل خودش دور افتاده و میخواهد که به آن مبدأ بپیوندد؛ پس از وی سلب آسایش می شود. در مورد ابیات آغازین هیچ کتاب شعری به این زیبایی و نغز گفتاری سخن نگفته و در

هیچ کتاب شاعری به این نغز گفتاری و به این پرباری و ژرفی سخن نرفته است بسیار کسانی هستند که میخواهند به چنین اندیشه هایی برسند؛ ولی نمیدانند که از چه راهی و چگونه برسند؛ و مولانا در اینجا و در نی نامه این راههای دشوار را نشان میدهد.

دکتر سید روح اله تقوی پور در ‫۱ سال قبل، جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۴۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق 

مولانا میگوید که من یک سینه ای میخواهم پاره پاره شده از درد هجران و فراقم شرحه شرحه یعنی پاره پاره شده و از هم باز شده حالا سینه مولانا از چه چیزی شرحه شرحه شده؟ از درد هجران فراق از نیستان حقیقت من شخصی را میخواهم دارای چنین سینه ای تا بتوانم درد اشتیاق خود را برای او بازگو کنم؛ و اگر چنین سینه بی کینه شرحه شرحه شده ای را نداشته باشد آن وقت هرچه برایش درد اشتیاق را شرح بدهم آن وقت درد این اشتیاق را درک نخواهد کرد. سعدی می گوید:

شب فراق که داند که تا سحر چند است

مگر کسی که به زندان عشق در بند است

باید عاشق شده باشد که بفهمد این شب هجران عشق چقدر سخت و طولانی است مولانا میگوید من سینۀ دردمند و دردکشیده ای می خواهم تا بتوانم این شرح درد اشتیاقم را برای او بگویم درد فراق کشیده بسیار کمیاب است. به راستی نمیشود کسی را به این زودی

پیدا کرد که این مطالب مولانا را درک نماید.

از اندیشه های ژرف و ناب و تازه و بدیع مولاتا که دائماً در مورد سینه بی کینه و عدم منیت صحبت میکند باید آموخت که رستگاری انسان در داشتن سینه ای است که بدون کینه باشد. اگر به منشأ کینه

بیندیشیم؛ خواهیم دید کینه از خودخواهی و منیت است. خودخواهی و منیت باعث میشود که انسان دائماً قضاوت اشخاص دیگر را در

ذهن خود تقویت نموده تا به جایی که در مورد آن اشخاص کینه در خود به وجود آورد و سپس به دنبال واکنش به آنها برود و همین تخم نفاق و دشمنی را در دل خود و دیگران کاشتن را به دنبال دارد. به همین دلیل است که مولانا سخت به دنبال سینهای میگردد که خالی از کینه

منم خودخواهی و حسادت است و آن را نمی یابد و بنابراین از نی شخصی که نتواند کینه و حسادت و

وجود او ناله ها بر میخیزد بسیاری از عادات ناپسند را از خود بیرون کند باید آن کینه را مثل یک

تومور سرطانی تا آخر عمر داشته باشد و رنج آن را تحمل کند.

دکتر سید روح اله تقوی پور در ‫۱ سال قبل، جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۳۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:

از نیستان تا مرا ببریده اند

از نفیرم مرد و زن نالیده اند

مولانا میداند که روح او جزئی از روح کل جهان است؛ یعنی جزئی از آن مبدأ حقیقت که از آن مبدأ جدا شده و طبق این اصل که اگر جزئی از اصلش جدا شود همیشه میخواهد به کلش بازگشت کند؛ آن روح جداشده از میدا حقیقت هم میخواهد به کل خودش برگشت کند. این نیستان که مولانا میگوید نیستان حقیقت است از زمانی که مرا از نیستان (بریدهاند یعنی از نیستان حقیقت جدا کرده اند از نفیرم (نفیر به دو معنی است یکی ناله است و یکی هم آلت موسیقی است که کمی

از نی کوچکتر ولی شبیه آن است. میگوید از نفیرم مرد و زن نالیده اند منظورش از مرد وزن جنسیت مرد و زن نیست؛ یعنی کل مردم از وقتی که مرا از نیستان جدا کردهاند من از این جدایی ناله و

شکایت دارم و میخواهم به اصل خودم برگردم میگوید همه

مردمانی که مرا میشناسند و با من در ارتباط هستند؛ همه باهم هم ناله شده اند نفیر در اینجا به معنی ناله است این هم ناله شدن با مولانا و

هم نفس شدن با او انجام نمیشود مگر با درک اندیشه های او اگر اندیشههای مولانا را کسی درک کند و بفهمد و پیامش را کشف کند؛ باید در حقیقت از این فهم و درک پیام وی را گرفت و در زندگی اجرا کرد. فقط در آن صورت امکان پذیر است که شخص هم نفس و همراه مولانا میشود و از جمله کسانی میشوند که از نفیر و ناله مولانا نالیده اند.

 

دکتر سید روح اله تقوی پور در ‫۱ سال قبل، جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۳۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:

این شکوه و شکایتی که از نی بلند است باید دید که از چه چیزی ناله و شکایت دارد و چرا از حکایت شکایت میکند و شکایتش از چیست و جدایی او از کیس

شهاب عمرانی در ‫۱ سال قبل، جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۴:۰۹ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۷۱ - بیان آنک فتح طلبیدن مصطفی صلی الله علیه و سلم مکه را و غیر مکه را جهت دوستی ملک دنیا نبود چون فرموده است الدنیا جیفة بلک بامر بود:

اشاره به آیات ۵ و ۶ سوره جمعه دارد، چون یهودیان فقط خود را پیرو خدای متعال میدانستند و مابقی ادیان را کفر آمیز خطاب میکردند، قرآن میفرماید که آنان فقط حمال (حامل) تورات بودند و معنای اصلی آن را درک نکردند و در بخشی از آیه از زبان پیامبر میفرماید: [اگر شما واقعا به گفتار تورات عمل میکنید] پس مرگ را تمنا کنید اگر در گفتار خود صادق هستید. یعنی خلاصه ای از هدف ادیان رو در یک جمله بیان میکنند، مرگ نفس و تسلیم که اسلام هم از همون ریشه هست.

۱
۴۳۷
۴۳۸
۴۳۹
۴۴۰
۴۴۱
۵۲۷۰