بیبسواد در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۷:۰۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۰:
جناب محمدی،
به نظر این بی سواد، در هردو مورد حق با شماست
فرخ با فرخنده مناسبتی بیشتر دارد تا فیروز، و البته عاشق گاه از ناچاری به نگاهی دلخوش میکند.
محمّد محمودی کِبریا در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۶:۳۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۰:
با سلام خدمت دوستان زحمتکش گنجور؛ واقعیت امر؛ در بیت چهارم و مصرع دوّم این غزل؛ آنچه من خوانده ام اینگونه بوده و آنچه شنیده ام: "ما را نگاهی از تو تمناست اگر کنی" / و همچنین بیت اول و مصرح دوم بجای کلمه "فیروز" "فرخنده" نیز شنیداه ام!
اگر امکانش هست یک بازبینی متجددی صورت دهید تا مشخص شود بنده در اشتباه هستم یا خیر. سپاسگزارم.
مریم در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۵:۲۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹۶:
این شعر یکی از فوقالعاده ترین شعر های دنیاست واقعا....مخصوصا با صدای همایون شجریان که دیگه آدم رو میبره به عرش.....
علی در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۴:۵۲ دربارهٔ نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۴۱ - غزل خواندن مجنون نزد لیلی:
با سلام. به نظر بنده :
1- یعنی ما هیچ ادعایی در برابر تو نداریم و تسلیم خواسته ات هستیم. مانند کسی که جلویه فرمانده اش ایستاده و میگوید ما گردنمان از مو باریگ تر است ( فرمانده یعنی خدا)
2- یعنی اینکه کسی که نوایش بی نوایی باشد خداوند نگه دار آن شخص است و کسی که خداوند نگه دار او باشد چه کسی حریف اوست. أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْکُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ یُعَذِّبُ مَن یَشَاءُ وَیَغْفِرُ لِمَن یَشَاءُ وَاللَّهُ عَلَیٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ ﴿المائدة: 40﴾
مرد راهم باش تا شاهت کنم صد چو لیلا کشته در راهت کنم
شاعر هر دو معنی را به طور استادانه در یک بیت سروده.
والله اعلم بالصواب
امید کرمانی در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۳:۳۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴:
وای از دل پر شور او
وای از غم رنجور او
وای از نفق صور او
وای از چراغ نور او
التماس دعا
جواد حامدی حق در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۳:۱۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۵۹:
وقتی وارد سایت احیای هنر شدید لطفا روی نگاره ها کلیک و بعد روی نام بنده کلیک فرموده شمایلات اولیای خدا را تماشا فرمایید. با مطالعاتی که بنده دارم رباعی مورد نظر از عارف عالیقدر جناب شیخ مجد الدین بغدادکی خوارزمی است ( 544-620 هجری قمری) .استاد عرفان جناب شمس تبریزی در جهت تعلیم و تربیت و خود شناسی سالکان این رباعی را تکرار و جناب مولوی نیز متابعت داشته است .
امید کرمانی در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۳:۰۸ دربارهٔ کسایی » دیوان اشعار » سوگنامه:
یک حاکم سنایی یک حاکم کسایی
یک در عشق و عرفان یک در پارسایی
یک شاه ارادت یک روضه گو شاهی
لیکن دو شه نگنجند در ملک پادشاهی
التماس دعا
احمد آذرکمان در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۱:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳:
آره بالام جان حافظ می گه : "در نظربازی ما بی خبران حیرانند " حافظ داره یه بازی می کُنه که اسمِ بازیه نظربازیه . توی این بازی هم ، هم حافظ شرکت داره ، هم اونایی که شایستگی دارن که بِهِشون نظر بشه و هم بی خبران . شاید رُکن اصلی این بازی بی خبران باشن نه از اون جهت که اگه نباشن نشه بازی رو انجام داد بلکه از اون جهت که اگه نباشن ما از این سرگرمی و بازی حافظ بی خبر می موندیم . خلاصه این بی خبران پیش پیش نقشِ ما رو بازی کردن که الان نقش باخبران به ما رسیده . دستشون درد نکنه که فداکاری کردن و نقش های خوب رو برای ما به ارث گذاشتن . خداییش هم ، نقش بی خبران نقش سختیه چون باید خودشون رو بزنن به حیرونی ، اون هم حیرونی از چیزی که خبر ندارن و تازه اونو باید جوری تو چهره شون نشون بِدن که رندی مثل حافظ بو نبره و فکر کنه واقعا الان اینا حیرونند . بی خبرِ بیچاره از هیچی خبر نداره و اون وقت حافظ تو رُلِشون یه نَمه که چه عرض کُنم کُلا گفته برین تو فازِ حیرت ، تا تو مصرعم بِهِتون نقش بِدم . شگفتا که این حافظ عجب بازی بِگیری بوده بالام جان .
" از تفسیرهای بابا بزرگ برای بالام جان . نوشته ی احمد آذرکمان "
رضا راوند در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۱:۳۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۶:
زنده یاد بابا شهابی (خواننده کرد) در تصنیف زیبایی که این غزل را با شعر کردی دیگری ترکیب کرده و خوانده است، بیت اول را اینگونه می خواند:
ای پاک از آب و از گل پایی بر این کلم نه
از دست (و) دل شدستم دستی بر این دلم نه
البته این تصنیف با همراههی سه تار روانشاد استاد جلال ذوالفنون می باشد.
Hamishe bidar در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۰:۴۴ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۵ - حکایت عیسی (ع) و عابد و ناپارسا:
چقدر دل شیخ اجل از پارسای عبادت نمای خون بوده است. تو گویی همین حالا سخن میگوید:
نخورد از عبادت بر آن بی خرد
که با حق نکو بود و با خلق بد
سخن ماند از علاقلان یادگار
ز سعدی همین یک سخن یاددار
گنهکار اندیشناک از خدای
به از پارسای عبادت نمای
واقعاً شاهکار است این شعر.
با احترام!
هوروش در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۰:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۹:
ترک خویش و خویشتنها میکنیم
هرکه خویش ما کنون ،اغیار ماست
علی در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۰:۳۰ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۹ - حالا چرا:
شهریارا برتو وبربیوفا یارت سلام
گرچه افتادی زپا بر باز دیدارت سلام
Hamishe bidar در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۰:۱۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۷ - رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن کی ای کوه قاف از عظمت صفت حق ما را بگو و گفتن کوه قاف کی صفت عظمت او در گفت نیاید کی پیش آنها ادراکها فدا شود و لابه کردن ذوالقرنین کی از صنایعش کی در خاطر داری و بر تو گفتن آن آسانتر بود بگوی:
دوست گرامی: شما همین حالا در اسرائیل هولوکاست را میبینی. اینها که فرمودی را انکار نمیکنم ولی خدا بهتر میداند. بدان که این قوم ظالمین هم به ارادهْ خداوند هست که نابود نمیشوند.
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنیآدم ازوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست
پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست
که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست
سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست
با حترام فراوان!
مهدی صفری در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۰۶:۵۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۹:
با سلام
در شعر فارسی شمع وپروانه به فراونی یافت میشود«پروانه در اتش شد واسرار عیان دید» مقصود مولوی از مصرع «جز سخن شمع وشکر»اینست که او هرگز سوختن پروانه در اتش شمع را دردناک نمیداند بلکه او این سوختن رابه شیرینی شکر می پنداردبیت بعدی موید این نظراست «سخن رنج مگو» وباز تکرار می کند«جز سخن گنج مگو» ونظراو اینست که ازسختی های این راه چیزی نمی خواهد بشنود سخنی که در مورد گنج است با جان ودل می شنود هدف او تنها رسیدن به ان نور بی پایان است وهزینه هر چه باشد می پردازد
بیبسواد در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۰۱:۴۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۷ - رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن کی ای کوه قاف از عظمت صفت حق ما را بگو و گفتن کوه قاف کی صفت عظمت او در گفت نیاید کی پیش آنها ادراکها فدا شود و لابه کردن ذوالقرنین کی از صنایعش کی در خاطر داری و بر تو گفتن آن آسانتر بود بگوی:
منتقدان تاریخ بسیاری از روایات دینی و تاریخی را که اجازه بررسی داشته اند!!! افسانه میدانند اینجا،سخن از عهد عتیق است کتاب مقدس ترسایان و یهودیان وکتاب استر که به صراحت از توطیه و کشتار با عدد و رقم و با افتخار یاد کرده است.
آن قتل عام با توجه به شرایط زمان و پراکندگی و کمی جمعیت از هولوکاست ادعایی جنگ دوم فاجعه بار تر بوده است.
احمد آذرکمان در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۰۰:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳:
" سیاه بازی "
روز نم نم می رفت که سیاه بازیش رو راه بندازه . جیگرکی تازه کارش رونق گرفته بود خون بازی ای راه انداخته بود که نگو و نپرس . کرکره ی بعضی مغازه ها در حال پایین اومدن بود . یه پاک کن بدجوری افتاده بود به جون خونه های به اشتباه پُر شده ی یه جدول . یه وانتی داد می زد : " بیا که ارزون شد خیار . چه خاک بر سر شد خیار " کمی اون طرف تر یه لات چشم چرون با خنده ی چِندِشناکی می گفت : " خدایا این چشمای پاک رو از ما نگیر . "
مَه تاب ِ شیکی در حال جَست و خیز کردن بود . قایم باشک بازی اشیا داشت شروع می شد . تیرهای برق با همه ی درازیشون نورِ لاجونی داشتند به قول سعدی نه هر چه به قامت مِه تر به قیمت بهتر .
پَشه بازاری راه افتاده بود دیدنی . هر کسی رو می دیدی داشت یه جاش رو می خاروند.
یه پیرمردی که شباهت عجیبی به خنزرپنزری داستان بوف کور داشت ، داشت به دستگاه عابر بانک اَخ و تُف می کرد . هنوز اَخ و تُف این بابا خشک نشده جیغ یه زن که نمی تونست ماشینش رو از کنار یه کُمپِرسیِ پارک شده رَد کُنه بالارفت که : " این مردم اگه قطار هم داشته باشن می آرن جلو خونه پارک می کُنَن . "
بَربَری باز بود . بوی بربری داغ رو دماغ ها سورتمه می رفت و هوای اطراف رو به سرعت گز می کرد .
از یکی از پنجره ها صدای پرسیدن جدول ضرب می اومد . بَچهِه هی اشتباه جواب می داد و فحش می خورد . اونی که جدول ضرب می پرسید جدول ضرب رو می خواست مثل یه وحی تو سینه ی بَچِهِه بِنشونه بی کم و کاست . می گفت : " شیش شیش تا ؟ بچهه می گفت : " شصت و شیش تا " . آخه کسی نبود که به این پُرسَندهِه بگه کِی جبرئیل با فحش ، وحی رو جا انداخته .
سیاه بازیِ روز دیگه خیلی داشت به چشم می اومد اما بی اون که تماشاچی ای داشته باشه برای دلقک بازی خودش سبک های مختلفی رو امتحان می کرد .
" نویسنده : احمد آذرکمان _ آبان 1394
احمد آذرکمان در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۰۰:۴۷ دربارهٔ ملکالشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۳۹ - برف:
( برفِ نوبار )
می گَم کدوم سیاهیه که بتونه از پسِ تضادِ با سپیدیِ برفِ نوبار بر بیاد ؟
انگار سال ها پیش بود یا شایدم دیروز ، درست یادم نیست فقط یادم هست که یه تابلو دیدم که همه یِ هدفِ نقاشش در اُوُردنِ کُنتِراستِ یه پیشاب ِ زرد رنگ بود روی سپیدی یه برفِ نوباری که ضرب الاجلی اتفاق افتاده بود . ولی چرا ذهنم تا حالا نقش اون تابلو رو تو خودش انبار کرده نمی دونم.
شاید اگه ندونم هم بهتره . چیزی که از این پرسش مهم تره به نظرم اینه که بگم الان دوست دارم از خودم بپرسم برف نوبار از کدوم صفتِ خدا سرچشمه گرفته و می گیره ؟
نه این هم مهم نیست فقط باید حالا توی این دقیقه به خودم اجازه بِدَمِ که خاطره هامو تَر کُنم و ذهنم رو چند ورق بزنم جلو و برسم به جایی که از مَلَک الشُعرایِ بهار بپرسم به تن گنبد گیتی _ دماوند _ یه برف نازک و تورتوری بیش تر می آد یا یه برف ضخیم و قَطور ؟
دلم نمی خواد به تَهِ ذهنم برسم ولی نمی دونم چرا حس می کنم تَهِ ذهنم یه روز یِه برف نوبار بی مقدمه می آد و شرم گاهِ خورشید رو تا اَبد می پوشونه ولی این فقط یه حسه یه قضیه یِ ریاضی نیست که بتونم اثباتش کُنم .
عجله نَکُن چیزی نگذشته از برف نوباری که از صدای احمد شاملو بیرون اومده ، برف نوبهاری که باید خیلی سنگین بباره تا از پس اون تُنِ صدایِ عظیم الجثه بر بیاد .
چی فکر می کنی بین برفِ صبح یا برفِ شب ، امتیاز رو به کدومش می دی ؟ ولش کُن برفِ پالتویِ خیالت رو جلو آتیشی که با اشیای بیهوده گرم و روشنه بتِکون .
" احمد آذرکمان _ بیستم آبان "
Hamishe bidar در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۰۰:۰۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۷ - رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن کی ای کوه قاف از عظمت صفت حق ما را بگو و گفتن کوه قاف کی صفت عظمت او در گفت نیاید کی پیش آنها ادراکها فدا شود و لابه کردن ذوالقرنین کی از صنایعش کی در خاطر داری و بر تو گفتن آن آسانتر بود بگوی:
منتقدان تاریخ روایت استر را روایتی تاریخی نمی شمارند. من هم دیده ام که گویی آن روز هم روز 13 بدر بوده که رسم از خانه بیرون رفتن در این روز هم از آنجاست. سرور گرامی درستی این روایت حتمی نیست و قضاوت در مورد آن بسیار دشوار. برای همین جریان آن "کشتار" نوشته نشد!
با احترام!
Hamishe bidar در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۲۳:۴۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۴:
?Sprechen Sie deutsch
محسن خانی در ۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۷:۲۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶: