گنجور

 
حافظ

صَنَما با غمِ عشقِ تو چه تدبیر کنم؟

تا به کِی در غمِ تو نالهٔ شبگیر کنم؟

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شِنَوَد

مگرش هم ز سرِ زلفِ تو زنجیر کنم

آن چه در مدتِ هِجرِ تو کشیدم هیهات

در یکی نامه محال است که تَحریر کنم

با سرِ زلفِ تو مجموعِ پریشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم؟

آن زمان کآرزویِ دیدنِ جانم باشد

در نظر نقشِ رخِ خوبِ تو تصویر کنم

گر بدانم که وصالِ تو بدین دست دهد

دین و دل را همه دَربازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

نیست امّید صَلاحی ز فسادِ حافظ

چون که تقدیر چُنین است، چه تدبیر کنم؟