گنجور

حاشیه‌گذاری‌های جاوید مدرس اول رافض

جاوید مدرس اول رافض

شاعر


جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۷:

تضمین این غزل
زلـفت آشـفـته نـمـود ایـن دل مـا ایـاّمــی
بـسته ام در طلب ای،کعـبـه دل ا حــرامــی
سـا قیـا شافـی و مـنجـی ز غم و آلامــــی
زان می عشق کزو پخته شود هر خامــی گر چه ماه رمضانست بیاور جامی
بیفـروغ می لعلش به لبم بستم چِفـت
گر شِکُفت از نَفَسَش این گـُل طبعم نه شِِگِـفت
دامنـش گر برسـد دست مرا گیرم سِـفـت
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت زلف شمشاد قدی ساعد سیم اندامی
عَــَطـش عشـق بسـوزد دل و جان را کامـِل
جام دل صاف چو شد عکس رخ او حاصل
بـه صــیامم مـی عشـقش نشـدی گر حـائـل
روزه هر چند که مهمان عزیزاست ایـدِل صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
فلسفی چاره کار از ره منطِق سِـپَرَد
فتح دل از ره عشقست نی از راه خرد
زاهد از کردة خود ره بسلامت نبرد
مرغ زیرک بدر خانقه اکنون نپرد که نهادست بهر مجلس وعظی دامی
کار رندی همه عشقست ونیاز آئینست
خم ابروی نگار آیتـی از یاسـین اسـت
بت پرستی صنما پیش صمد گر دینست
گله از زاهد بد خو نکنم رسم اینست که چو صبحی بدمد در پیش افتد شامی
دل که اندر کنف یار بود مستـأمن
سایة دولت اوبر سر این تر دامـن
آورد لطف نسیم ازرُخ او بوی سمن
یارمن چون بخرامد بتماشای چمن برسانش زمن ای پیک صبا پیغامی
برسر کوی تو آن رنج که طـّواف کشد
مرغ دل صیت ره عشق چو تا قاف کشد
کار سیمرغ در این راه به اجحاف کشد
آن حریفی که شب وروز می صاف کشد بود آیا که کند یاد زدُرد آشامی
در ره عشـق تلاشی بکن ای طالب جهد
به دو عالم زجهادت ببری صافی شـهد
"رافض" اندر طلب یارروان گشت ز مهد
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد کام دشوار بدست آوری از خود کامی

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹:۴۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷:

تضمین این غزل
هر گلی در عین زیبائی نصـیـب از خـار داشت
قصه ای میگویم از عشقی که با خود نار داشت
شکوه با شکری که عاشق در وصال یار داشت
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت وندر آن برگ ونوا خوش ناله های زار داشت
..............................
گفتمش سرّی بگو زین ناله گفتا هیچ نیست
لیک پرسیدم که بازرگان این بازار کیست؟
گفت رند عافیت سوزی که با فقرش غنیست
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست؟ گفت مارا جلوۀ معشوق در این کار داشت
...............................
از سواد زلف چون شب نیست روز ما بیا ض
چرخ دارد بس بکارش انبساط و انقباض
دولت بختش خدا یا دور باد از انقراض
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
...............................
هر شـَبـی را تاسحر با خون بچشـمم شـسـت و شـوست
برگ ریزانست حالم، زردیم بررنگ وروست
چنـگ مارا دسـتگیر از تـار و بـند مـوی اوسـت
در نمی گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست خرم آن کز نازنینان بخت بر خوردار داشت
..............................
شکوه با شکری اگر با صاحب دیوان کنیم
یار تا پـُـر میـکنـد ساغـر چـرا افغـان کنـیم
نقطه پر گـار او را قصد بر قربان کنیم
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشـان کنـیم کین همه نقش عجب در گردش پر گار داشت
..............................
مه بیفتد زیر جانا قصد بر بامی مکن
عشق پاید تا ابد پس قصد فرجامی مکن
پختگی باید بکار عشق دل خامی مکن
گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکن شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمّارداشت
..............................
طاعت از پیر مغان داریم حاشا پند غیر
حاجتی نبود دلا تأ خیر و فال از کار خیر
منطق سالک براه عشق باشد سـِلک طیر
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر ذکر تسبیح ملک در حلقۀ زناّر داشت
............................
زیر سر دارد قلندر جای بالش کاه وخشت
رند عاشق با رضا، آسایش از دل را بهشـت
دفتر حافظ بخواند این نکته ها (رافض) نوشــت
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت شیوۀ جنا تُ تَجری تحتها الانهار داشت
............................
جاوید مدرس ( رافض) تبریز 85.11.9

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۳:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱:

تضمین این غزل
برقع فکن ای ماه رو تا چشم دیداری کند
پروانه ای خواهم که با شمع رخت کاری کند
عشاق را آیا بود صاحبدلی یاری کند
آن کیست کز روی کرم با من وفاداری کند بر جای بد کاری چو من یکدم نکو کاری کند
.......................................
گم کردم آن دلدار را شد روزگارانم چو دی
وین دهشت سرمای دی ساقی بیا سازیم طی
باشد که آن دلدار ما آری بگوید جای نـِی
اول ببا نگ نای ونی آرد بدل پیغام وی وانگه بیک پیمانه می با من وفاداری کند
.....................................
جستیم بس یاری نکو آن کیمیا را کو بکو
پیدا نشد آن نیک خو، پیری خطابم زد نجو
یارب چرا آن ماهرو ازمهر نشنید ست بو
دلبر که جان فرسود ازو کام و دلم نگشود ازو نومید نتوان بود ازو باشد که دلداری کند
....................................
گفتا امید مرهم است از آن دری بگشوده ام
گفتم ندیدم من کسی گوید که دل آسوده ام
گفتا که راه عشق را با رنج و غمز آلوده ام
گفتم گره نگشوده ام زان طرّه من تا بوده ام گفتا منش فرموده ام تا با تو طرّاری کند
..................................
گویم شبی با زلف تو درد دلم را مو به مو
از نقد صوفی خرقه را صافی نخیزد هیچ ازاو
خواهد که صافی در کـِشد با رهن خرقه از سَبو
پشمینه پوش تند خو از عشق نشنیدست بو از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
..................................
امـّا نه با دیوانگی از کف بهشتم من جنا ن
آواره شد مجنون دل از د ست لیلای زمان
در شاهراه وصلتش از دست شد دل را عنان
چون من گدائی بی نشان مشکل بود یاری چنان سلطان کی عیش نهان با رند بازاری کند
..................................
از کن فکان ربم صمد اعجاز راند در قلم
پر گار صنعش زد رقم در تکیه بر خال صنم
آغشت از روی کرم معجون عشقش بر ا َلـَم
زان طـّره پر پیچ و خم سهلست گر بینم ستم از بند وزنجیرش چه غم هرکس که عـّیاری کند
..................................
عیسی دم آن باد صبا جان در تن ما میدمد
وآن شیر گیر دشت دل همچون غزال میرمد
ساقی بزن کوس ظفر کین خیل دشمن در صَدَد
شد لشگر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد تا فخرالدین عبدالصمد باشد که غم خواری کند
.................................
(رافض ) کمان نرگسش در حرب چون سر هنگ او
دل واله صا نع که چون آراستی فرهنگ او
افتاد دل در چنگ او غرقم به دنگ و فنگ او
با چشم پر نیرنگ او حافظ مکن آهنگ او کان طـّره شبرنگ او بسیار طـّراری کند
...................................
تبریز 85.11.6

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۳:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳:

تضمین این غزل
برقع فکن ای ماه رو تا چشم دیداری کند
پروانه ای خواهم که با شمع رخت کاری کند
عشاق را آیا بود صاحبدلی یاری کند
آن کیست کز روی کرم با من وفاداری کند بر جای بد کاری چو من یکدم نکو کاری کند
.......................................
گم کردم آن دلدار را شد روزگارانم چو دی
وین دهشت سرمای دی ساقی بیا سازیم طی
باشد که آن دلدار ما آری بگوید جای نـِی
اول ببا نگ نای ونی آرد بدل پیغام وی وانگه بیک پیمانه می با من وفاداری کند
.....................................
جستیم بس یاری نکو آن کیمیا را کو بکو
پیدا نشد آن نیک خو، پیری خطابم زد نجو
یارب چرا آن ماهرو ازمهر نشنید ست بو
دلبر که جان فرسود ازو کام و دلم نگشود ازو نومید نتوان بود ازو باشد که دلداری کند
....................................
گفتا امید مرهم است از آن دری بگشوده ام
گفتم ندیدم من کسی گوید که دل آسوده ام
گفتا که راه عشق را با رنج و غمز آلوده ام
گفتم گره نگشوده ام زان طرّه من تا بوده ام گفتا منش فرموده ام تا با تو طرّاری کند
..................................
گویم شبی با زلف تو درد دلم را مو به مو
از نقد صوفی خرقه را صافی نخیزد هیچ ازاو
خواهد که صافی در کـِشد با رهن خرقه از سَبو
پشمینه پوش تند خو از عشق نشنیدست بو از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
..................................
امـّا نه با دیوانگی از کف بهشتم من جنا ن
آواره شد مجنون دل از د ست لیلای زمان
در شاهراه وصلتش از دست شد دل را عنان
چون من گدائی بی نشان مشکل بود یاری چنان سلطان کی عیش نهان با رند بازاری کند
..................................
از کن فکان ربم صمد اعجاز راند در قلم
پر گار صنعش زد رقم در تکیه بر خال صنم
آغشت از روی کرم معجون عشقش بر ا َلـَم
زان طـّره پر پیچ و خم سهلست گر بینم ستم از بند وزنجیرش چه غم هرکس که عـّیاری کند
..................................
عیسی دم آن باد صبا جان در تن ما میدمد
وآن شیر گیر دشت دل همچون غزال میرمد
ساقی بزن کوس ظفر کین خیل دشمن در صَدَد
شد لشگر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد تا فخرالدین عبدالصمد باشد که غم خواری کند
.................................
(رافض ) کمان نرگسش در حرب چون سر هنگ او
دل واله صا نع که چون آراستی فرهنگ او
افتاد دل در چنگ او غرقم به دنگ و فنگ او
با چشم پر نیرنگ او حافظ مکن آهنگ او کان طـّره شبرنگ او بسیار طـّراری کند
...................................
تبریز 85.11.6

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۳:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳:

در تضمین فوق بیت اول تضمینش بصورت زیر بهتر است
جان ودل در طلب و عشق تقلا میکرد
دل رهین بود ولی عقل در آن لا میکرد
عشق و اشراق علاج دل اعمی میکرد
....................
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وانچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد
مدرس (رافض)

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۲:۴۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳:

تضمین این غزل
صبحدم مرغ چمن، شکوه و غوغا میکرد
گل بصد گونه بر او جلوه و ایماء میکرد
چشم دل را چو تجلای تو بینا میکرد
( سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وانچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد )
..........................................
گر کسی گوهر خود یافت همو قارونست
هر که خود را نشناسد بجهان مغبونست
این دل خام که دنباله رو افسونست
( گوهری کز صدف کون و مکان بیرونست
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد)
..........................................
گوش نا محرم اگر نشنود آوای سروش
کس نداند سخن عشق همان به خاموش
خواهم آویزه کنم پند بزرگان بر گوش
( مشگل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تأ یید نظر حل معـّما میکرد )
..........................................
مظهر نیکی وفرخنده پی آن موسی دست
عاشق ومست خود از شعشعه ی جام الست
در زیارت زتجلیش شدم من پا بست
( دیدمش خرّم و خندان قدح باده بدست
وندر آن آیینه صد گونه تماشا میکرد)
...........................................
گفتم ای پیر بگو چیست درآن بحر عظیم
گفت پیشا بنگربخت ترا گشت ندیم
گر چه خامی و ترا هست دل و دیده عقیم
( گفتم این جام جهان بین بتو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد)
..........................................
تا بریدم ز نیستان، غم مهرش افزود
ناله افتاد بدل در غمش از نای وجود
در ازل چشمۀ مهرش دل عشاق ربود
( بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدید ش و از دور خدا یا میکرد )
.......................................
لعل سیراب بخون، تشنۀ خون دل ما
طلبش چیست؟ دگر از دل پیرو برنا
وز فریب نگهش کرده دو صد فتنه بپا
( این همه شعبدۀ خویش که می کرد اینجا
سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد )
.....................................
گفتمش چرخ فلک بهر چه گشتست سَرَند
افکند زلف سیاهش دل عاشق به کمند
هر که مستهلک حق است چرا گشت به بند
( گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد )
.....................................
طالب حق چو شوی بر کرمش افزاید
حق طلب میکند آنرا که به وصلش شاید
در طلب جان دهدت لیک چو تن فرساید
( فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد )
....................................

اندرین سلک دلا یاور و یارم ساقیست
گفت انالحق و فنا گشت که الله باقیست
کس چو(را فض) دل زارش زپی سلسله نیست
( گفتمش سلسلۀ زلف بتان از پی چیست؟
گفت حافظ گله ای از دل شیدا میکرد)
جاوید مدرس (رافض)

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۲:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴:

تضمین این غزل
هرگه که حرفی ازعشق با دلستان توان زد
از برق چشم مستش آتش بجان تـوان زد
شور و نوای دل را گر با کمان توان زد
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
.........................................
بر پیک مهر جانان فرض است دل گشادن
بر خـاک پـای آن پیـک باچـشـم بـوسه دادن
در بند زلف جعدش مجنون صفت فتادن
بر آسـتا ن جـانـان گـر سـر تـوان نـهادن گلبا نگ سر بلندی بر آسمان توان زد
.......................................
با عشق مه دو گردد ازابروئی به ایـمـاء
نـقـش هـلال یـارم خطـیسـت پـر مـعّـمـا
سروست آن پری رو من گوژو پیر سیما
قـد خـمـیـدۀ مـا سـهلـت نـمـایـد امــّا بر چشم دشمنان تیر از آن کمان توان زد
.........................................
در کار عشق بازی غمزست و رمز ورازی
زان تاب جعد مشـکیـن بـر جـان بـود نیازی
صـوفی بیـا که مـطرب در پـرده زد حجازی
در خـانـقه نـگـنجد اسـرا ر عشـقـبـازی جام می مغانه هم با مغان توان زد
..........................................
راز و نیاز وجانان دارالسلام و رندان
در قلب رند درویش عشقست گنج پنهان
عجلً السَمین ندارد اوراست نان وریحان
درویش را نباشد برگ و سرای سلطان مائیم وکهنه دلقی کاتش بر آن توان زد
........................................
عـشـاق در گـه تـو در وادی نـیـازند
مرغ و چمن گل و مـُل چون سایه و مَجازند
ویـن شـاهـدان زسـیـما آئـینـه هـا بـسـازنـد
اهـل نـظـر دو عالـم در یک نـظر بـبـازند عشقست و داد اوّل بر نقد جان توان زد
.........................................
این عشق نیست ای دل کز خود غمی زدودن
بل آنکه در غـم و رنـج مـعشـوق را سـتـودن
در شـوق و وصل جانان درد و غمی فزودن
گـر دولـت وصا لت خـواهد دری گـشـودن سر ها بدین تخیل بر آستان توان زد
.........................................
پـروانـۀ دلم را شـمـع جهان رَمـادسـت
خاک وجود عشاق هر لحظه دست بادست
از خطِ جام وساغـر بـر کلک ما سوادست
عشق و شباب و رندی مجموعۀ مرادست چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
..........................................
عاشق نخوان کسی را تا غرق تاب و تب نیست
با من مگو عـلاجـم کآن لعـل چون رطب نیست
هم راحت روانم زان زلـف هـمچـو شـب نـیسـت
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
..........................................
(رافض ) تو هم چو رندان در سا حت نیاز آی
در سِلک عاشقان و در دام غمز و ناز آی
از زهد خشک بر خیز در خیل اهل راز آی
حافظ بحق قرآن کز شید و زَرق باز آی باشد که گوی عشقی در این جهان توان زد
..............................................
جاوید مدرس (رافض) تبریز 85.11.15

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۰۰:۵۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳:

تضمین این غزل
نرگس عربده جوی تو بسی شهلا بود
رهزن عقل و طریق همة دلها بود
هستی ات کون ومکانرا سبب لولا بود
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود رونق میکده از درس ودعای ما بود

....‌..‌.
وندران بزم می لعل چو یاقوت روان
شاهدان چمن ومغبچگا نش فتـّـا ن
صدر مجلس سـَرِ مابود مثال سلطان
نیکی پیر مغان بین که چو ما بد مستان هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود

.......
قصة درد وفراقست نفیر و دمِ نِی
هر که نوشد ز می عشق بود فرخ پی
غم دل گر شود ازرطل گران، باز چو طی
دفتر دانش ما جمله بشوئید بمی که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود

.......
دل درو بند که دورست زنقص آفل
بر فروغ کرمش مور و سلیمان شامل
دل ما نیزبر آن حسن و شمایل مائل
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ایدل کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود

........
از بلا آنکه گریزان نشود باشد مرد
بس که در مزرع این سینه دلم غم پرورد
ششدرم کرد فلک قلب وروان رفت به نرد
دل چو پرگار به هر سو دورانی میکرد وندران دایره سرگشته پابر جا بود

.......
حلقه بر گوش کنم پند و دم اهل شناخت
جانم از شمع رخ یار چو پروانه گداخت
وندران مجلس ساز،ار که بسوزم بنواخت
مطرب از درد محبت عملی می پرداخت که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود

........
زاهل انکار دلا شیوة آن کار مجوی
دلق سالوس به صاف می چون لعل بشوی
تا زطامات بریدم به غزل کردم روی
میشکفتم زطرب زانکه چو گل بر لب جوی بر سرم سایة آن سرو سهی بالا بود
صاف می تا بکف آری بخور و می نوشا ن
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشا ن یا جرعه تو بر خاک فشان
زرق بـر کـن زتن، آنراسـت زتزویر نشـا ن
پیر گلـرنـگ مـن انـدر حـق ازرق پوشـا ن رخصت خبث نداد ارنه حکایت ها بود

....
لوح دل را بجز از نقش رخش درج نشد حـَرج :تنگ شدن سینه حرام شدن
صدر و قلبم زکرامـات روان حـَرج نشد*
(رافـضا ) نـقـد روان جـز بقدح بـَرج نشد
قـلـب انـدودة حـافـظ بــر او خـرج نــشد کان معامل به همه عیب نهان بینا بود
تبریز رمضان 86.7.7

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۰۰:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱:

تضمین این غزل
دین ودل را به نـِگرزاهد مکار چه کرد
بر سر دار مجازات به بیدار چه کرد
وز قلم معجز سبحانی دادار چه کرد؟
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد.. چون بشد دلبر وبا یار وفادار چه کرد
..................................................
وای ازین چرخ که تاج سر شاهان را بیخت
غم هجران و بلا برسردلبازان ریخت
حرف حق گفت هر آن بر سر داری آویخت
آه ازآن نرگس جادو که چه بازی انگیخت.. آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
................................................
سر،زمین ساید اگر شاخه نشیند بر بار
هر که این کار ندانست بود در انکار
بخت در ساغر ما ریخت اگر لعل زِنار
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار.. طا لع بی شفقت بین که درین کار چه کرد
................................................
عشق آنبود که حلاج از آن کرد سـَمـَر
قصد ازعشق نباشد رخ چون قرص قمر
دل مجنون نبود بند لب و موی وکمر
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر.‌. وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد
................................................
دور گردون بگدازد گهرت گردد طـِیب
خود توهم کوش بری سازوجود ازهرعیب
دست آویز مَـدِه تا که فلک سازد ریب
ساقیا جام میم ده که نگارنده غیب.. نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
................................................
مرغ مستـَست که گل با همۀ زیبایی
آید از سوی عدم بهر چمن آرایی
گل هزیمت چو کند مرغ کند شیدایی
وانکه پر نقش زد این دایرۀ مینایی.. کس ندانست که در گر ‌‌‌‌دش پر گار چه کرد
...............................................
عشق گنجیست کزآن مخزن دل غم اندوخت
اشک با خون دل آمیخت چراغی افروخت
شعر حافظ زبلاغت لب رافض را دوخت
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت.. یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
................................................
تبریز 85.12.8

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۰۰:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۸:

تضمین این غزل
خبرم از تو نگارا نبود افواهی
واثقم بر تو و لطفت که تو خودآگاهی
شب همه شب نگرانم که دلا گمراهی
سحرم هاتف میخانه بدولت خواهی گفت باز آی که دیرینه ی این درگاهی
****************************
توتیا بر کش ازین در بدو چشم نگران
چاره ی لشگر غم چیست؟ دلا رطل گران
کیمیائیست کزان عالم غیبست عیان
همچو جم جرعه ی ما کش که زسرّ دو جهان پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی
****************************
بعد آن مسکن خود دیر مغان بگزینی
گر شهی فقر پرستی و ره مسکینی
جز محبت تو نیابی به ثمر آئینی
بر در میکده رندان قلندر بینی که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
**************************
سایه انداز خلایق همه چون مرغ همای
جملگی بر سر احرار جهان بار خدای
بی نیاز از دو جهان فقر صفت امن قبای
خشت زیر سر وبر تارک هفت اختر پای دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
*************************
زخرابات مغان می طلبم انعامش
دل که از راه صفا بسته همی احرامش
لب ما تشنه ی آن باده ی آتش فامش
سر ما و در میخانه و طرف بامش بر فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهی
*************************
لم یکن بییّنه ای گشت صحف را چو زبُن
کس ندانست وندارد خبر از علم لدُن
لیک هر گوش نباشد حَرَم کنه سُخـُن
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکـُن ظلماتست بترس از خطر گمراهی
**************************
جان عُلوی زهوس خیمه برافراشت بِـگِل
به چه ارزد زستم چاه زنخدان چـِگِل
مکنت و جاه جهان از دل خود نیک بهل
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
*************************
تـُرک غارتگر دل ازچه شدی نازک خوی
کار تونیست غم دنیی دون رامش جوی
تکیه بر عیش بزن لب بلب یار وسبوی
تو دم از فقر ندانی زدن از دست مشوی مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی
************************
"رافض" ار می طلبی قصر بهشتی و نگار
گل رخ سرو قد و سیم تن لاله عذار
دست از جمله ی تلبیس و تباهی بردار
حافظ خام طمع شرمی ازین قصه بدار عملت چیست؟ که فردوس برین میخواهی
*************************
جاوید مدرس (رافض) 7/3/89 تبریز

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵:

هر هفت = به معنی هفت قلم آرایش است

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹:۵۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵:

تضمین این غزل
بدرس و مدرسه حرف از حدیث و امثله بود
مقال زهد ریایی قرین مـَزبـَله بود
حروف عشق به مکتب ورای مرحله بود
"بکوی میکده یارب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع مشعله بود"
.................................................
بتی که ساخته ام من نماد بت شکنیست
دلا عبوسی زاهد دلیل ما و منیست
زلب چو خنده زدایی طریق اهرمنیست
"حدیث عشق که از حرف وصوت مستغنیست
بنالۀ دف و نی در خروش و ولوله بود"
..............................................
نگار من نه زمشاطه صاحب هر هفت
حریر باد صبا گشته بر تنش زر بـَفت
درین مغازله از عشق او دلم در تـَفت
"مباحثی که درآن مجلس جنون میرفت
ورای مدرسه وقیل وقال مسئله بود"
...........................................
مراد کی دهد عشقش مرا زبی عـَملی
بجرعه ای که چشیدم زبادۀ ازَلی
بجای عشق دلم را نیافتم بـَدَلی
"دل از کرشمۀ ساقی بشکر بود ولی
زنا مساعدی بختش اندکی گـِله بود"
...........................................
دل از مسیح دَمت بر غـَمست چابک وچـُست
که بذز عشق بدل کِشته ای تو روز نخست
هزار ناوک مژگان زنی ندارم مـُست
"قیاس کردم و آن چشم جاودانۀ تـُست
هزار ساحر چون سامریش در گـَله بود"
...........................................
غزل بخوانمت ای ساقیا عنایت کن
بدور گردش می سعی خویش غایت کن
زعقل بر ره عشق وجنون هدایت کن
"بگفتمش بلبم بوسه ای حوالت کن
بخنده گفت کیـَت با من این معامله بود"
...........................................
دلا تو زهد ریایی بدیگران مفروش
سیه دلی کند آنکس که گشته ازرق پوش
منم که در غم عشقش غریق و دریانوش
"زاخترم نظری سعد در رهست که دوش
میان ماه و رخ یار من مقابله بود"
...........................................
خدا که با قلمش حرف عشق را بنگا شت
میان باغ دلم تخم مهر او میکا شت
وزان به سینۀ( رافض) محبتی انبا شت
"دهان یار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروّت چه تنگ حوصله بود" هرهفت= آرایش هفتگانه
.........................................
جاوید مدرس رافض تبریز 85.12.15

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۴:

تضمین این غزل:
من در طلبت گمشدة راه حجازم
شوری بدل افتاده که قلب است جوازم
کا ن کعبه توئی کوی تو گشتست نیازم
گر دست دهد در سر زلفین تو بازم چون گوی چه سر ها که به چوگان تو بازم

.....
از چشم تو آسوده ام امـّا نی از ابرو‌‌‌‌‌

زان چشم امان خواهم و زان ناوک و ابرو
تیرم زند ازغمزه به هر جانب وهر سو
آرایش خال وخط تو سایة مینو
زلف تومرا عمر دراز است ولی کو؟.‌. در دست سر موئی از آن عمر درازم

....
فرهادم واز عشق تواینم شده منصب
در کوه کنی طاقت من نیست لبالب
افتاده بجان تاب تومیسوزم از این تب
پروانه راحت بده ای شمع که امشب .‌از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم

....
ای غم نشوی طی چو زانفاس طبیبان
درمان نشود درد دل جمله غریبان
من زار وفلک داده همه کام رقیبان
آندم چو صراحی که بیک خنده دهم جان.. مستان تو خواهم که گزارند نمازم

....
چون لعبتکی این دل ما طالب بازی
در چنگ تذروی شده با طینت بازی
شاها زتو فرمان وزما راز ونیازی
گر نیست نماز من آلوده نمازی ..در میکده زان کم نشود سوز وگدازم

....
بن بست وصالش ، اگرم بخت گشاید
بر کـُنگـُرَةی عرش سر فرش بساید
ره بر کنف ذات تو این عقل نشاید
در مسجد ومیخانه خیال تو گر.‌ آید محراب و کمانچه زدو ابروی تو سازم

....
باید به غم عشق چو جانانه بسوزی
بر لطف نگاهش زکرم چشم بدوزی
پروانة وصلی بطلب شمع که روزی
گرخلوت مارا شبی از رخ بفروزی.. چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم

....
بر بال صبا دل شده با زلف تو همراه
آن سلسله زنجیر وزنخ نیز شده چاه
گه در ته چاهیم وگه اندر بر آن ماه
محمود بود عاقبت کار در این راه.. گر سر برود در سر سودای ایازم

....
برغارت جان چشم سیاهش چو کند عزم
رندان قلندر همه تسلیم در این رزم
رافض همه کار صنم ما بود از حـَزم
حافظ غم دل با که بگویم که دراین بزم ..جز جام نشاید کس بود محرم رازم
حـَزم = دور اندیشی ، استواری ،آگاهی

Email: javid.modarres@gmail.com
Email: neo_shams@yahoo.com
Weblog: www.rafezm .persianblog.ir

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱:

دیر مغان شدست دلا گرمـُقام ما
عشقست راه و پیرمغانش هُمام ما
آبش چو آتشست و پزد عقل خام ما
ساقی بنور باده بر افروز جام ما.. مطرب بگو که دور فلک شد بکام ما
تلخی روزگار بسی گر چشیده ایم
وز مدعی هزار کنایت شنیده ایم
از خود گذشته تا به خدایی رسیده ایم
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ا یم.. ای بیخبر زلذت شرب مدام ما
این دل زرشّ نور ازل بنده شد بعشق
وز بند تن برید چو افکنده شد بعشق
جنت بهشت هرکه چو آکنده شد بعشق
هرگزنمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق.. ثبت است بر جریده عالم دوام ما
از اشک دیده راز نهانم شود عیان
جوئیست همچو رنگ شفق بر رخم روان
تیر جفا روانه مکن ازخم کمان
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان.. کاید بجلوه سرو صنوبر خرام ما
بر چشم و دل بجز رخ او نیست منظری
مجنون صفت دلا چو به لیلا تو ننگری
در عشق هرگزت نبود میل همسری
ای باد اگر بگلشن احباب بگذری.. زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
ایمان بیابد عاشق از آئین کافری
بُِردست دین و دل زکف آن ماهرو پری
ای دل زعشق جوی تو رندی و افسری
گو یاد ما زیاد بعمدا چه میبری ..خود آید آنکه یاد نیاری زنام ما
برق نگاه مست نگارم چو آتشست
فلاح دل ز خرمن عشقش مشوشست
هر روز و شب میان من و دل کشاکشست
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوشست .‌.زانرو سپرده اند بمستی زمام ما
عیسی دمست باد سحر گه چو جان فزاست
وی کز کرامتت همه جا کار ماست راست
تا جام پـُر مُدام ز وصلت بدست ماست
ترسم که صرفه ای نبرد روز باز خواست ..نان حلال شیخ زآب حرام ما
از کشتی پیاله ندید ست کس زوال
روز ازل ز رحمت حق باده شد حلال
زان مستی ام همی رسد آوازه کمال
دریای اخضر فلک و کشتی هلال ..هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
از عرش ،مرغ جان زچه آمد به خاکدان
در دام تن شدیم صباحی چو میهمان
رافض بترک تن بجهان کوش دف زنان
حافظ زدیده دانه اشکی همی فشان.‌ باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
جاوید مدرس اول (رافض)

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹:۴۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰:

مدرس (رافض)
.........................
تضمین این غزل
بر تن پیک صبا پیرهن از بوی تو بود
دیده را قبلۀ آمال همه روی تو بود
داغ دل را هوس از آن لب دلجوی تو بود
"دوش در حلقۀ ما قصۀ گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسلۀ موی تو بود"
...................................................
در بهاران همه دلداده براه گلگشت
سرخی لاله زده آتش نمرود بدَشت
من بمحراب دو ابروی تو درسجده و یَشت
"دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمان خانه ابروی تو بود"
................................................
لاله در نطع چمن وعده ی جامی میداد
بلبلی نعره زنان شکر و سلامی میداد
جویباران به چمن لطف مدامی میداد
"هم عفا الله، صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود"
...............................................
کاف و نون ازلی تخم محبت می کاشت
زاهد خام طمع عشق عبث می پنداشت
گر عبوس رخ او وجه خماری ننگاشت
ادامه در پشت صفحه-------->>>>>>>>

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزۀ جادوی تو بود"
...............................................
گر ز دون پروری چرخ فلک فرسودم
من نه آنم که بتزویر قدح پیمودم
باسرشک از رخ خود گرد ریا پالودم
"من سر گشته هم از اهل سلامت بودم
دام ره هم شکن طـّرۀ هندوی تو بود"
.............................................
تا می نا ب بسوزد غم دل را خرمن
باهمه رنج مرا عشق قرینش مأ من
مرغ شیدای گل و غنچه گره دار چمن
"بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود"
...........................................
در ره عشق جهادست و نیاز و آذر
بس خطر ناک رهی دارد و سالک ا َحذ َر*
رافضا کوش درین ره ز ریا جوی حـَذ َر
"بوفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود"
..............* احذ ر=هشیار تر دور اندیش تر
تبریز 85.11.6

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶:

در تفال از خواجه حافظ غزل بالا امد و بنده تضمینش کردم

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹:۴۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶:

تفعل از خواجه حافظ شیراز در باب اینکه تضمین اشعارش بوسیله حقیر را مناسب میدانند یا نه .......
زفال حافظ اگر غمگسار ما نرسد
اگر چه لشگر غم بر وَقار مانرسد
جواب فال چنین داد خواجه شیراز
بحسن و خلق و وفا کس بیار ما نرسد ترا درین سخن انکار کار ما نرسد
ز لطف و بنده نوازی عطیه داد ز پند
غزال این دل ما رابه نظم خود در بند
به بیت زیر بجانم دوباره زد پیوند
اگر چه حسن فروشان بجلوه آمده اند کسی بحسن وملاحت بیار ما نرسد
براه عشق بسی طی شود نشیب وفراز
زتعن حرف حسودان دگر چه گویم با ز
بگفت حافظ شیراز یار بنده نواز
بحق صحبت دیرین که هیچ محرم راز بیار یک جهت حق گزار ما نرسد
چو نظم و دفترم از شعراوبود حاکی
زدودم از دل خود صوت و گفت غمناکی
اگر به شعر تو حافظ زدیم ناخنکی
هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی بدلپزیری نقش نگار ما نرسد
چو خیل بد گهران تخم کینه میکارند
ز رَشک و تعنت ناحق زحق بیزارند
به چنته جای گهر قلب ناسره دارند
هزار نقد ببازارکا ئنات آرند یکی بسکه صاحب عیار ما نرسد
گر عارفان همه از کــُنه دل ز حق گفتند
چو اهل ریب نبودند جمله دّرسـُفتند
به زَعم فکرت ما تا که در لحد خفتند
دریغ قافلة عمر کانچنان رفتند که گردشان بهوای دیار ما نرسد
بنظم چون گهراز خبره گان طلب کنکا ش
عنا ن گوش تو نسپر به حرف هر اوبا ش
مجوی آن بصراز نور دیدة خفا ش
دلا زرنج حسودان مرنج و واثق باش که بد به خاطر امـّید وار مانرسد
ز شمّ ،زاغ و زغن هیچ داند اَنـفـَس را ؟
شمیم لاشه رُباید مشام کرکس را
به زیر سایة آنرو که زر کند مس را
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را غبار خاطری از ره گذار ما نرسد
بدرز نظم تو حافظ نمیرود گر مو
ز تار دفتر تو پود کلک ما ست رفو
به قبله گاه تو، رافض نموده است چو رو
بسوخت حافظ وترسم که شرح قصة او بسمع پادشه کامکار ما نرسد

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۷:

تضمین غزلی از حافظ (زدرآو سبشتان ما منور کن)
مسمط مخمس
دلا به فرقت آن ماه شبنما سر کن
به یمن میل حضورش هوا زسر در کن
تو کوثری نسبی یاد حال ابتر کن
" زدر درا و شبستان ما منور کن "
" هوای مجلس روحانیان معطر کن"
...........
زچشم دل رقم لوح جان نباشد دور
دلی که غیب نما نیست به که باشد کور
زروی ماه تو این دیده کی شود منصور
" ستاره ی شب هجران نمی فشاند نور"
" به بام قصر برآ و چراغ مه بر کن"
.........
امان زدست فراق الامان ازین هجران
زکفر سلسله ات رفت دین وهم ایمان
به دین عشق درآیم نمی کنم کتمان
" به چشم و ابروی جانان سپرده ام دل وجان"
"بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن"
........
زخاک پای تو این دیده و دلست خجل
چو توتیاست بچشم سرو بدیده ی دل
مُقام عالم لاهوت گشته این محفل
"بگو به خازن جنت که خاک این منزل"
"به تحفه بر سوی فردوس وعود ومجمر کن"
........
تبارک الله ازین جنبش و کرشمه وناز
زپنجه تیز چو شاهین و با پلنگ انباز
زدام او نتوان رست عاشقا دلباز
"اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز"
"پیاله ای بدهش گو دماغ را تر کن"
.......
به خط جام کـُند دل زدیده مشاقی
ز طاق و جفت حقیقت،تو ساقیا طاقی
عطش نشان قلندر بود می باقی
"فضول نفس حکایت بسی کند ساقی"
"تو کار خود مده از دست و می بساغر کن"
........
دل رمیده زهجران رسد به میل وصال
چگونه دیده به تحریر آورد زخیال
مداد دیده ی ما کی رسد به حد کمال
"حجاب دیده ی ادراک شد شعاع جمال"
"بیا و خرگه خورشید را منور کن"
هوای جنت و فردوس عشق را نبود
مقام عشق بجر دار و جز بلا نبود
بغیرقرب وجوارت مرا سرا نبود
"طمع به قند وصال توحـّد ما نبود"
"حوالتی بلب لعل همچو شکر کن"
.......
چو یار جان طلبد جان بپای پیمان ده
بقصد قربت جانانه تن بقربان ده
بهارو موسم گل دل بپای خوبان ده
"لب پیاله ببوس آنگهی بمستان ده"
" بدین دقیقه دماغ معاشران تر کن"
........
سحر پیاله ی می همچو لاله ی نعمان
بنوش چند پیاله به یاد خوش نوشان
گرفته ای چو تو" رافض" زخواجه سِحر بیان
" پس از ملازمت عیش و عشق مهرویان"
"زکارها که کنی شعر حافظ از بر کن"
جاوید مدرس (رافض) 89.4.22 تبریز

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:

حافظ و ماه رضان، (صیام)
حافظ به عنوان یک انسان آزاده و راد مرد و انسان کامل (با معیارنسبی) اهل مستی و راستی در مقابل زاهد ریاکار و مکار جبهه گرفته است و از کلیه موارد وامکاناتی که اسباب ریاکاری برای این ظاهر پرستان و عیب جویانی که خود منشا فساد عظما هستند ،به دید انتقاد و طنز برخورد کرده است تا پرده از ریا و تز ویر این قوم مغرور و سالوس بر دارد و همیشه سر سیتزبا این خود پرستان داشته است.
ماه صیام که دوره و فرصتی برای این گران جانان بی خبر از مشی راستی است
ودر این ماه بر هر مجلس وعظ دامی برای ساده دلان نهاده اند و مست از تزویر و ریای خود بدروغ میلافند وامر بمعروف و نهی از منکر میکنند.
حافظ میگوید :
*زان می ناب کزو پخته شود هر خامی.......گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
.
* مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد.........که نهاده‌ست به هر مجلس وعظی دامی
.
* گر زمسجد بخرابات شدم خرده مگیر ......مجلس وعظ درازست و زمان خواهد شد.
.
* عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس ......که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
.
و زمانی که ماه رمضان تمام میشود و هلال ماه شوال عید فطر را خبر میدهد
حافظ با خوشحالی چنین میسراید.
*روزه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست .....می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست
* نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت.......................وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
همچنین باز در غزلی دیگر همین مضمون را تکرار میکند و ظنز آمیز بر ریاکاران که در این دوره خودنمایی شایانی دارند میتازد.
* ساقی بیار باده که ماه صیام رفت...................درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
* وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم..............عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
* مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی...................در عرصه خیال که آمد کدام رفت
* دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید............تا بویی از نسیم می‌اش در مشام رفت

زاهد خود پرست و مغرور خود را ایمن از هر چیز و گناهان و آتش دوزخ میداند بی خبر از اینکه رند گناهکار با مستی راستی خود اهل بهشت است.
* زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه......................رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
شرح بیت: **- زاهد به علت تکبر و غروری که داشت به سلامت و رستگاری راه نیافت ; رند از راه نیاز و فروتنی به بهشت خدا رفت ،دارالسلام : نام یکی از هشت خلد یا هشت بهشت است و به عنوان یکی از القاب بهشت در آیه 721 از سوره الانعام (6) لَهُم دارُالسَلام ِ عِندَ رَبَهِم وَ هُوَ وَلیُهُم بِما کانُوا یَعمَلُون َ نیز آمده است ، معنی لغوی دارالسلام سرای سلامت است ، که با سلامت نبرد راه در مصراع اول مناسبت و ارتباط معنی پیدا می کند،می گوید زاهد بر اثر غروری که به علت زهد و عبادت به او دست داده بود نتوانست از راه سلامت و بی خطر به بهشت راه پیدا کند، ولی رند بی پروا که به عبادت خود مغرور نبود از راه فروتنی و نیاز به بهشت راه یافت ،**
.............
در عزلی دیگر باز مژده میدهد که گردش روزگار مثل ترکان یغما گر سفره گسترده ماه رمضان را غارت کرده ودر این سفره اعم ازاعمال صحیح و اعمال ریاکارانه همه را جمع و با خود برده است . حلول هلال ماه شوال عید فطررا به ارمغان آورده و هلال ماه تازه ماه به دور قدح اشاره میکند باید می خورد و تزویر و ریای یک ماهه ریاکاران گران جان که به هر مجلس وعظ دامی نهاده بودند را فراموش کرد.و باید دانست که اعمال صحیح واجبات زمانی درست و مقبول است که بی ریا و برای رضای حق و خلق باشد و آن زمانی امکاندارد که انسان عاشق و ضمیرش عاری از ریا و تزویر باشد.
* بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد............هلال عید به دور قدح اشارت کرد
* ثواب روزه و حج قبول آن کس برد ................که خاک میکده عشق را زیارت کرد
و ازین سبب است که میگوید آمدن ماه صیام هرجند موهبتی است برای تذهیب نفس و دوری از منکرات از طرفی دیگر رفتنش نعتمی است بدان سبب که بازار خود فروشان و خودپسندان دروغین از گرمی میافتد و خودنمایی آنان تمام میشود.
* روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل ............صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
تهیه و تدوین جاوید مدرس رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱:

شرح غزل ( بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد )
حافظ در این غزل استادانه ،عرفان را با ملاحت طنز ممزوج و رندانه،غرور زاهدان ظاهر ساز و ظاهر پرست و رفتارشان با دیگران را به چالش و انتقاد میکشاند.واز حقیقت ماه رمضان و ظاهر و باطن این ماه صحبت میکند از طرفی ( می= باده) که سکر آور و مستی آفرین است،در غزلیات حافظ بدو حالت استفاده شده یکی می انگوری و دیگرمی معرفت و استغراق در عالم معنی و معارف است، کسی از می انگوری مست میشود و عارف و سالک راه حق و خراباتی همیشه از باده معرفت و عشق مست میباشد و ساکن میخانه عشق است.. و میگوید :
زان می عشق کزو پخته شود هر خامی .....( گرچه)، تا که ماه رمضانست بیاور جامی
شرح غزل:::::::::::::::
1-**بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد..هلال عید به دور قدح اشارت کرد
ترک و غارتگری=:تا تارها از قبایل ترک مشهور به غارت و چپاول
خوان =سفره ،متمولان سفره های بسیار وسیع میگستردند با انواع خوراکی و اشربه که جماعت با خوردن و بردن آنرا نمیتوانستند تهی کنند. ولی ترکان غارتگر( تاتار ها) هویی میزدند و در یک چشم بهم زدن همه را غارت میکردند.
هلال عید =بازگشت و حلول هلال ماه شوال بعد از رمضان ( عید فطر)
دور قدح= گردش یا گردانیدن قدح در مجلس یا شکل قدح که گرد است اشاره به آن دارد.و سمبل آن میشود.
شرح بیت:: گردش ایام و گذران جبری زمان همچون ترکی غارتگر مظاهرو ظاهر سفره گسترده ماه رمضان را غارت کرد و برد این مظاهر که وسیله ای بود برای ظاهر پرستان و زاهدان خشک ازبرای خود نمایی و بازار گرمی و جولان در این ایام روزه ، همه با گردش ایام به غارت رفت .اما باطن این سفره ماه رمضان که معرفت و استغراق و قرب حضرت حق است هر گز به غارت و چپاول نمیرود و هیچ عاملی قدرت غارت آنرا ندارد. چرا که حضرت حق فرموده (کُلُّ عَمَل ِابنِ آدَمَ هُوَ لَهُ غَیر الصِّیامِ هُوَ لی وَ اَنا اجزی بِهِ همه اعمال بنی آدم برای اوست ، مگر روزه که خاص من است و من جزای آن هستم )
اینک حلول ماه شوال و عید فطر و نیم دایره هلال آن اشارت و سمبل، قدحی شده که حاوی باده معرفت و استغراق به حق است. بدور از غارت و تعدی.
در بیتی گوید: عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست.......دیرگاه است کز این جام هلالی مستم
گرچه ظاهر ماه رمضان غارت شد و رفت ولی باطنش که همان می معرفت و استغراقست هنوز در قدح ایام پر و باقیست و در دسترس انسان های وارسته و سالکین راستین راه حق در گردش است تا از آن باده خود را مست گردانند. در بیتی دیگر فرماید:
جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید...........هلال عید در ابروی یار باید دید
2-** ثواب روزه و حج قبول آن کس برد.. ......که خاک میکده عشق را زیارت کرد
این بیت قویاً تفسیرو تائید بر مضمون بیت اول است میگوید ثواب و سود این ایام و حتی حج را کسی میبرد که بدور از کبر و غرور عبادات و ظاهر پرستی ،عاشقانه از می معرفت ماه رمضان و اعمال حج بهره مند و مست میشود.و لایق قرب حق میشود.چرا که او به باطن ماه رمضان توجه داشته واز روی محبت و عشق بدور از تزویر و ریا از میکده معرفت خویش را مست و بهره مند ساخته است و هلال عید پر بودن قدح وجود او از می معرفت را تائید میکند.
3-** مقام اصلی ما گوشه خرابات است.......خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد
خرابات = محل خراب شدن سالک است یعنی این خرابی،درجهت مظاهر و تعلقات دنیوی و نفسانیات و شهوانی اوست (شیخ شبستر خرابات و خراباتی را چنین بیان میکند)
خراباتی شدن از خود رهایی است......

خودی کفر است ور خود پارسایی است
نشانی داده‌اندت از خرابات..............

.که «التوحید اسقاط الاضافات»
خرابات از جهان بی‌مثالی است.......

..مقام عاشقان لاابالی است
خرابات آشیان مرغ جان است....

خرابات آستان لامکان است
خراباتی خراب اندر خراب است...

که در صحرای او عالم سراب است
خراباتی است بی حد و نهایت.....

نه آغازش کسی دیده نه غایت
با این اوصاف از خرابات و خراباتی سالک خویش را متصف این اوصاف کرده ودر قدح عشق از می معرفت و استغراق شرب مدام دارد.و این اولیا ی حق و عارفان بنام بودند کهخرابات را عمارت کردند و راه را برای سالکان نشان دادند خدا از آنها راضی باشد و خیرشان دهد.
4-**بهای باده چون لعل چیست جوهر عقل....بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد
باده چون لعل = عشق و معرفت به حق
قبل از شرح این بیت که باده در آن می معرفت است به ابیاتی اشاره میکنیم که منظور از باده در آن می انگوریست و عقل همان عقل معاشست:
ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب................که بوی باده مدامم دماغ تر دارد
ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را........دمی ز وسوسه عقل بی‌خبر دارد
گویا این بیت بیت الغزل است: کسانی که در وادی معرفت راه ندارند همیشه عقل را در تقابل عشق میدانند آری عقل معاش و حسابگر چنین است چون غرق در تعلقات دنیوی و نفسانیات است و تمییز اودر این حد است چون هنوز خراب نشده است و خراباتی نیست.و این کسان که چنین میپندارند عقلشان در این حد است.
کسی کو عقل دوراندیش دارد......بسی سرگشتگی در پیش دارد
ز دوراندیشی عقل فضولی............یکی شد فلسفی دیگر حلولی
خرد از دیدن احوال عقبا..................بود چون کور مادرزاد دنیا
ورای عقل طوری دارد انسان..........که بشناسد بدان اسرار پنهان
لذا عقل در هر طریق با سالک است چنانکه عقل مراحل و مراتبی دارد عقل چراغ راه سالک است
سالک قبل از طلب صاحب عقل معاش و حسابگر است و در بند نفسانیات و تعلقات دنیوی در مرحله طلب او خراب میشود و اهل خرابات میگردد و پا به مرحله عشق میگذارد در مرحله عشق چراغ عقل او نورانی تر میشود. و نام آنرا دل نیز میتوان گفت عطار گوید:
دل شناسد که چیست جوهر عشق.......عقل را ذره‌ای بصارت نیست(عقل معاش)
شیخ شبستر هم فرماید:
چو عشق آمد چه جای عقل و هوشست.........چو گوید عشق عقل آنجا خموش است
در آن منزل که آمد عشق کاری.........................در آمد عقل چون طفلان بزاری
اگرچه کارها از عقل شد راست...........................ولیکن کارها با عشق بالاست
سالک در این مرحله در نیت و قصد دنیا داری نیست بلکه در قصد بذل و بخشش است. بخشیدن برای او همان گرفتن و بدست آوردن است و منطق درست اینست.سالک در طی طریق و با پشت سر گذاشتن هر منزل عقلش کاملتر و فربهتر میشود . او این گوهر عقل و نور این چراغ را با می معرفت و استغراق در حق معامله میکند و خرج و صرف آن میکند. و در این معامله سود ازآن اوست. چون نه تنها از مایه اصلی گوهر عقلش در این خرج کردن ها کاسته نمیشود بلکه افزونتر میشود.بنابر این بدون گوهر عقل نمیتوان صاحب معرفت شد.که بهای معرفت گوهر عقل است
5-** نماز در خم آن ابروان محرابی............کسی کند که به خون جگر طهارت کرد
این بیت اشاره و تلمیح دارد به سخنان حلاج و و ماجرای قتل او حلاج میگفت (رکعتانی فی عشق لایصح الوضوهما الا بدم ) یعنی در عشق دو رکعت نماز هست و وضوی ان صحیح نیست مگر با خون خود.
و بخون جگر طهارت کردن هم اشاره به مصائب و سختی های راه سالک است که با بجان خریدن آن مشکلات در جهت وصول به حضرت حق و معشوق ابدی میکوشد.
این دشواریها جان سالک را سوخته پاک و منزه میکند تا ملاقی حضرت حق کردد
در بیتی دیگر گوید : خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد...به آب دیده و خون جگر طهارت کرد
ویا طهارت ار نه بخون جگر کند عاشق........به قول مفتی عشقش درست نیست نماز
محراب هم جای عبادت است و زیبایی مطلق که به ابروان یار تشبیه شده است همان حضورعاشق و معشوق را نشانه است. و محل وصال.
جهان چون زلف و خط و خال و ابروست........که هر چیزی به جای خویش نیکوست
تجلی گه جمال و گه جلال است.........................رخ و زلف آن معانی را مثال است

6-** فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز....نظر به دردکشان از سر حقارت کرد
نرگس جماش =چشم دریده شوخ و فتنه انگیز.در اینجا با حالات چشم غضب و خشم و تحقیرنگاه کردن در عربی به معنی نیشگون و نیش زدن هم آمده.مغازله و ملاعبه
شیخ مزّور و ظاهر پرست و ظاهر ساز شهر که از معرفت بویی نبرده در ایام روزه به عبادات و اعمال خود مغرور گشته و توجه مردم را بخود جلب میکند..و از طرف دیگر رندان دردی کش و از می معرفت نوشیده که ساکن میخانه عشق هستند بر عکس شیخ بدون تظاهر، بلکه با برانگیختن تکفیر مردم نسبت بخود و ملامت شنیدن غرور و کبررا ازخود دور ساخته و از باطن ماه رمضان برخودار شده اند و از می معرفت نوشیده اند .حال این شیخ مغرور که توجه مردم را نیز پشتوانه دارد با چشم خشم و غضب نسبت به این رندان دردی کش نگاه میکند و تحقیر و تحدیدشان میکند.
7-** به روی یار نظر کن ز دیده منت دار.......که کار دیده، نظر از سر بصارت کرد
بصارت=چشم دل ،دیده جان بین،
کار دیده =خبره ، کار دان
حافظ: دیدن روی تو را دیده جان بین باید...............وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
فردوسی: به بیندگان آفریننده را................نبینی مرنجان دوبینده را
دهلوی: لیکن چه کنم روی تو دیدن نتواند.............چشمی که درو، نی بصرست و نه بصارت
سیف فرغانی: چو آسمان اگرش صدهزار باشد چشم.......همیشه کور بود مرد بی‌بصارت عشق
سعدی: آن را که بصارت نبود یوسف صدیق...................... جایی بفروشد که خریدار نباشد

یعنی بعد از آنی که بخون دل طهارت کردی و و جوهر عقل صرف باده معرفت و وحدت نمودی حال در محضر آن ابروان محرابی مقام حضور را دریات وغرق در استغراق باش و اینک مشاهده آن جمال زیبا بنما و خود را سیراب ساز و از این چشم کار دیده و خبره خود منت پذیر که این دیده جان بین هر کسی را نشاید و نباید
8-** حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ.......اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
حدیث عشق =رمزو راز عشقی و علم معرفت
صنعت = هنر و استادی در فن بدیع ، حیله و ظاهر سازی
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت......عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی.......بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم
میگوید بیا رمز و راز عاشقی و معرفت را از حافظ بشنو منی که حقیقت عشق و معرفت حاصل از ماه رمضان و در کل را با تو عاشقانه و رندانه بیان میکنم.
راز درون پرده زرندان مست پرس......کین حال نیست زاهد عالی مقام را
بیا و بشنو که جان مطلب و حقیقت در سخنان منست واعظ بی خبر از عالم عشق مغرور عبادات و حیله گر با طمطراق و لفاظی در وعظ هایش و فریبایی ریایی اش در عبارات به بازار گرمی خودش مشغولست
در بیتی میگوید: * عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
........................ که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
مولا نا گوید : طمطراق این عدو مشنو گریز............کو چو ابلیسست در لـَجّ و ستیز
در غزلی دیگر که باز مربوط به رمضانست حافظ میفرماید:
مرغ زیرک به در خانقه اینک نپرد........که نهادست به هر مجلس وعظی دامی
ورای دیگر حافظ اینست
* روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل ............صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی

 

۱
۱۴
۱۵
۱۶
۱۷
sunny dark_mode