رحمت در ۴ سال قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۰۳:۵۵ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۶۹۴:
یامبر اکرم صلی الله علیه و آله، علی علیه السلام را مرتضی (مورد رضایت و پسندیده) نام نهاد زیرا روزی جبرئیل نازل شد و گفت:« ای محمد، خداوند متعال علی را برای فاطمه و فاطمه را برای علی پسندیده است.»
ابن عباس نیز میگوید:« علی علیه السلام در تمام کارهایش رضایت خدا و رسولش را دنبال میکرد؛ به همین جهت مرتضی نامیده شد.»
منبع:
بحارالانوار، ج 35، ص 59
احمدی راد در ۴ سال قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۰۱:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴:
پاچه خواری غلط است . پاچه خاری درست است . کله پاچه ای نیست که ان را بخورند.در قدیم پای پادشاهان را به عنوان تملق و اپلوسی میخاراندند نمی خوردند.یعنی چالوسی
علی در ۴ سال قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۰۰:۵۸ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۳:
توهین به سایر قوم ها اصلا کار درستی نیست
خیام شناس در ۴ سال قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۰۰:۰۳ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶:
اینجا موضوع اصلی جسمه که به عالم فنا میره اونجا تکلیفش چیه خدا میدونه وجزو اسراره خیلی قشنگ اینجا سرنوشت جسمو میگه وبه روح اشاره نمیکنه اما بدونید جسم فنا میشه وپشت پرده فنا چی میشه این اسرار فناست
عباس دالوند در ۴ سال قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۲۳:۰۳ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸:
با پوزش
درمصرع آخر
روزی که نیامدست وروزی که گذشت
عباس دالوند در ۴ سال قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۵۸ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸:
در مصرع آخر
روزی که نیامدست و روزی که گذشت
عباس دالوند در ۴ سال قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۴۷ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸:
با سلام ودرود فکر کنم بیان درست این رباعی به شکل زیر باشد
روزی دگر از نوبت عمرم بگذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هر گز غم این دوروز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده است و روزی که گذشت
گذشت فعل مفرد مربوط به یک روز است اگر دوسه روز باشد باید گذشتند به کار می رفت
ودر مصرع سوم این لازم است چون تاکید به دوروز مشخص دارد روزی که نیامده است وروزی که گذشت ، نه هر دو روزی
به نام حضرت دوست در ۴ سال قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۴۱ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۲۱۰:
به نظرم واجم به معنای به وجد آمدن و دلخوش بودنه
خیام شناس در ۴ سال قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۰۹ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵:
یعنی عاقبت جسم ما خاکه
خیام شناس در ۴ سال قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۰۴ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴:
این دقیقا جواب به اونایی هست که خیام رو بنفع خود وافکار خود تفسیر میکنند
خیام شناس در ۴ سال قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۰۰ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳:
خیام رو نخواهید شناخت چون.....
خیام شناس در ۴ سال قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۵۹ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳:
خیام رو نخواهید شناخت چون که از قرآن و سنت وحدیث صحیح دورید اگه اهل سنت بودید حتما خیام حافظ سعدی مولانا را میتونستی بشناسید اما چون بقول حافظ ره افسانه زدید نمیتونید بشناسید
خیام شناس در ۴ سال قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۴۹ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲:
کسی که قرآن نخونده باشه نمیدونه خیام چی می فرماید
نیما در ۴ سال قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۴۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۱:
دست به سوزن زده ای به چه معناست؟
مهان در ۴ سال قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۰۱ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۶:
خیام (ره)این فیلسوف و عارف بزرگِ وحدت وجودی اگر از نیستی میگوید نباید با نیستی فیلسوفان گریان اشتباه گرفته شود،مثل نیچه،کامو مخصوصا کافکا.مثال میزنم.نه به طور کامل،خیام قابل قیاث نیست،و مع الفارغ است.پس خیام نه اینکه بگوید حال ک امده ایم ای کاش بر نمیگشتیم و تا ابد با بازیچه های دنیوی خوش بودیم.خیام فراتر از بیان است.و نباید با مشروب و بغل کردن فرد ی مرتبه ان پایین بیایید.
مهان در ۴ سال قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۲۶ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » ابیات پراکندهٔ نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » تکه ۵۷:
حتی میتواند از درد و و عشق زیاد باشد چون روح بیتابی میکند لطفا ایراد خرده نگیرید،اینها واصل هستند.اشتیاقی هست ک کار ب بد و بیراه میکشد در عرفان هست.
مهان در ۴ سال قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۲۴ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » ابیات پراکندهٔ نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » تکه ۵۷:
این شعر از شدت شعر عشق و درد شاعر است
سعید ج در ۴ سال قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱:
چو ماه نو ره بیچارگان نظاره
زند به گوشه ابرو و در نقاب رود
نکته ای که به نظر حقیر مورد غفلت واقع شده لحاظ کردن شباهتی است که بین ماه نو و اَبرو با "ابزار راه زنی" وجود دارد. آلاتی که طراران و عیاران بدان ره کاروان زنند عبارت اند از آتشِ در دست و شمشیر؛ معشوقه نیز این ابزار را برای غارت دل و ایمانِ عاشق در اختیار دارد.چهره ی برافروخته و روشن و اَبرویی که همچون خم شمشیر یا ماه نو است.
هروی در ۴ سال قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۲:۵۰ دربارهٔ حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۷:
در یک تذکره شعرا، بیت نخست را به این شکل هم دیده ام : ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد. در دام مانده صید و ، صیاد رفته باشد.
برگ بی برگی در ۴ سال قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹:
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
دوستان هر یک به فراخورِ حال و اینکه از ظنِ خود یارِ حافظ شده اند شرح هایی نوشته و نظراتی داده اند که بر خلافِ آن بزرگوارِ دیگر بنظرم به هیچوجه خنده دار نبوده و بلکه قابلِ تأمل هستند بنحوی که می توان از هر یک نکته ای آموخت. چنانچه عِذار را به معنیِ صورت آورده اند و البته حافظِ رند هم صورتِ یارِ خود را توصیف کرده است و نه سیرت و ذاتش را و نکته همین جاست که مگر عاشق از عِذار و صورتِ یارش حتی اگر همچون ماهِ شبِ چهارده بدرخشد توقعِ مهر و وفا دارد؟ که اگر چنین باشد همان بی وفایی سزایِ اوست، آنچنان که در عشقهایِ صورتیِ امروزه هم می بینیم انسانی یک نظر به جمال و زیباییِ رخسارِ شخصی دیگر می نگرد و در طرفهُ العینی خود را عاشق می پندارد و چه بسیار عشقهایِ صورتی از این دست بودند و هستند که به ناکامی و شکست انجامیده و موجبِ درد و رنجِ عاشق شده اند چرا که مهر و وفا فقط از عهدهٔ فطرت و ذات بر می آید و نه از عِذار و صورت، چنانچه عاشقِ عِذار نیز اگر عِذاری ماه روی تر ببیند مجذوبِ او شده و عِذارِ پیشین جذابیتش را برای وی از دست خواهد داد. نتیجه اینکه حافظ به توصیفِ یاری می پردازد که صورتش همچون ماه می درخشد و اگر عاشق پیشه ی نگون بختِ ما بر این عِذاری که جمیعِ لطائف و خوبی ها را هم در خود دارد عاشق شود بجز بی وفایی و بی مهری که منجر به درد و غم خواهد شد از معشوقِ خود نخواهد دید، درواقع یارِ او عِذار است و نه حقیقتِ درونیِ شخص که از جنسِ معشوقِ ازلی و ذاتِ خداوندی می باشد. در غزلی دیگر عِذار را شکلِ صنوبری چیزها و یا اشخاص توصیف کرده و می فرماید؛ " من آن شکلِ صنوبر را ز باغِ دیده برکندم / که هر گُل کز غمش بشکفت محنت بار می آوَرد"، و حافظ در آخرِ بیت از خداوند می خواهد تا به عِذارِ یار مهر و وفا بدهد و البته که اگر امکان پذیر بود حتماََ به او داده بود، این درخواست شبیهِ آن بیت است که گفت " گر تو نمی پسندی، تغییر کن قضا را" درواقع یعنی امکان پذیر نیست. اما این عِذار علاوه بر اینکه به رخِ زیبای ماهرویان اطلاق شده است به چیزهایِ جذاب و زیبایِ دیگری از این جهان نیز عنایت دارد و می تواند مورد نظر باشد، کما اینکه انسان می تواند دلبسته و عاشقِ شکلِ صنوبرِ ثروت، قدرت و مقام، جوانی، اعتبار و آبروهایِ عاریتی، باورها از هر نوعِ آن و همچنین اتومبیل و املاک و هر چیزِ دیگری از این قبیل باشد که این یاران هم عِذار و صورت هستند و در قاموسِ آنان نیز وفای به عهد در خوشبخت کردنِ عاشقانش وجود ندارد در حالیکه اگر انسان بر ذات و حقیقتی که ورایِ این عِذار است و خالقِ اینهمه زیبایی عاشق شود بدونِ تردید می تواند با بهرمندی از عذار به خوشبختیِ این جهانی هم برسد.
دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهششاهد در اینجا مرتبهی نظر است، یعنی بینشی که جهان را از منظرِ چشمِ خداوند ببیند، و در اینجا حافظ او را دلبرِ حقیقی و درونی می داند نه دلبر یا معشوقِ صورتی و عِذاری و البته که این دلبر طفل است، یعنی هنوز تا یکی شدن با اصلِ خود که خداوند یا زندگی ست باید مراحلی را طی کند و آن روزی که بزرگ شود و کمال یابد همه ابعادِ وجودیِ عُشاق را تعالی می بخشد که آن روز همان روزِ قیامتِ فردیِ انسان است و این دلبرِ حقیقی عاشق را به بازی اما با زاری و بی رحمیِ هرچه تمام می کُشد، برای درکِ بهترِ این مفهوم ابیاتی از مولانا گره گشاست که می فرماید؛
" یار در آخر زمان کرد طرب سازیی باطنِ او جِدِّ جِدّ، ظاهرِ او بازیی
جملهٔ عشاق را یار بدین علم کشت تا نکند هان و هان جهلِ تو طنازی
یعنی این یار امتدادِ خداوند است و حقیقت یا ذاتِ اصلیِ انسان که هنوز در طفولیت بسر می بَرَد هوایِ بازی در سر دارد، درواقع عرفا همهٔ امورِ مربوط به این جهان را بازی هایی کودکانه می دانند که در آخرِ هر یک از آنها انسان شکست و ناکامی را تجربه می کند تا سرانجام روزِ موعود فرارسیده و عاشقِ حقیقت و ذاتِ انسانها شود و همچنین دیگر جذابیت هایِ این جهانی را تجلیاتِ خداوند ببیند و اینجاست که یار با طرب سازی بر خلافِ ظاهرش رویِ اصلی و جدیِ خود را نشان می دهد تا با این علم وجودِ مربوط به عِذارِ عُشاق را بکشد تا آنگاه که به حقیقت و عشق زنده شوند و پس از آن با جهلِ خود طنازی نکنند و ادایِ دانستن را در نیاورند، پسحافظ نیز به همین مطلب اشاره می کند و در مصراع دوم به طنز چنین کُشتنی را مستوجبِ حَد و قصاص نمی داند چرا که آن شاهد هنوز طفل است و تکلیفی بر او نیست.
من همان به که از او نیک نگه دارم دل
که بد و نیک ندیدهست و ندارد نگهش
پس حافظ ادامه می دهد انسانِ عاشق با کشته شدنِ خویشتنِ دروغین و توهمیش در این بازیِ کودکانه از آن دلبر کینه ای به دل نمی گیرد و بلکه این کار او را نیک و خوش می دارد زیرا که از خصوصیاتِ شاهد و یار این است که کارها را به بد و نیک تقسیم بندی نمی کند و آنها را در خاطرِ خود نگه نمی دارد، پس انسانِ عاشقی که روزی به خویشِ اصلیِ خود باز گشته است نیز از صفاتِ شاهد و طفل برخوردار شده و چنان که او می بیند به اتفاقات می نگرد، برای مثال مردی تا دیروز گمان می کرده که عاشق است اما درواقع بوسیله خویشتنِ توهمی که دارد عاشقِ عِذار و صورتِ زیبای همسرش بوده و امروز با دیدنِ صورتی زیباتر همسرش را پس از سالها زندگیِ مشترک ترک می کند، پس آن همسر می پندارد اتفاقی بد برایش رقم خورده اما اکنون و پس از پایانِ این بازی اگر به عشقِ حقیقی زنده شده باشد به آن مردِ عاشق پیشه ی هوسباز و رفتنش فکر هم نمی کند و این اتفاق را به عنوانِ اتفاقی بد و ناخوشایند در زندگی نزدِ خود نگه نمی دارد.بوی شیر از لب همچون شکرش میآید
گر چه خون میچکد از شیوه چشم سیهشاز صفاتِ دیگرِ شاهد و یاری که در طفولیت است اینکه از لبِ شکرینش بوی شیر به مشام می رسد، شیر در اینجا کنایه از انواعِ برکاتی ست که پس از کشته شدنِ عاشق به خویشتنِ دروغینش بر او جاری می گردد، و این برکات که شاملِ کامیابی و بهره بردن از مواهبِ دنیوی و عِذارِ این جهان نیز می باشد پس از زنده شدن به عشق یا بوسیدنِ لبِ آن شاهد است که امکان پذیر می گردد و بویِ آن شیر به مشامِ عاشق می رسد. در مصراع دوم چشمِ سیاه یعنی بینایی و بینشی خداگونه که در مقابلِ سفیدیِ چشم و کوریِ مطلق آمده است، پس حافظ میفرماید تو فقط شیوه و اسلوبِ این چشمِ سیاه را که کارش ریختنِ خونِ عاشقان است مبین، بلکه بنگر گرچه که او با چنین شیوه و علمی عشاق را می کُشد اما در عوض و در آخرِ بازی کشتگانِ خود را از شیر و انواعِ برکاتش برخوردار می کند تا از این جهانِ مادی و عِذار نیز لذت برده و بهرمند شوند.
چارده ساله بتی چابکِ شیرین دارم
که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش
اگر آن شاهدِ زیبا روی را که در طفولیت بود یکی دو ساله در نظر بگیریم اکنون پس از ده دوازده سالی که سالکِ طریقِ عشق از شیر و برکاتش برخوردار شده و با جهدِ خود در این راه به رشد و تعالی رسیده است می توان آن بُت و زیبا رویِ درونی را در چهارده سالگی تصور نمود که در اوجِ بلوغ و رشدِ معنوی بسیار چابک و شیرین حرکت شده است، بگونه ای که ماهِ شبِ چهارده که در زیبایی زبانزدِ عالم است به جان و دل غلامِ حلقه بگوشِ آن سالک و شاهدِ زیبایش شده است، به جان غلامِ کسی شدن نشانه تسلیم و رضایت است و ماهِ چاردهش می تواند افلاک و چرخِ هستی را نیز به ذهن متبادر کند که به دلیلِ بلوغ و رُشدِ شاهدِ درونیِ سالکِ راهِ عشق تسلیمِ امرِ او می گردد. در بیتی دیگر میفرماید؛" نه به تنها حَیَوانات و نباتات و جماد هرچه در عالمِ امر است بفرمانِ تو باد"
از پیِ آن گُلِ نورسته دلِ ما یا رب
خود کجا شد که ندیدیم در این چند گَهَش
گُلِ نورسته همان یارِ چارده ساله درونی یا اصلِ خداگونهِ عاشق است که اکنون شکوفا و نو رسته شده و در اوجِ کمال و شایستگی بسر می بَرَد، تمامیِ بیت دارای ایهام است اما معنیِ اصلی که نزدیکتر است به مفهوم و پیغامِ کُلیِ غزل اینکه بنظر می رسد حافظ قصدِ بیانِ مقامِ حیرت را به مخاطبانِ غزل دارد، پس خطاب به پروردگارِ خود ادامه می دهد که بدنبالِ این شکوفاییِ یار و شاهدِ چارده ساله در دل و مرکزش، آن خود یا خویشتنِ دروغین و متوهمِ حافظ کجا رفت؟! و چه شد که اخیراََ و با شکوفاییِ گُلِ معنویِ حافظ در این چندگاه دیگر اثری از او دیده نمی شود؟ از خود رستن و رها شدن یعنی هرچه هست همان رب یا پروردگار است و بس، که مایه حیرتِ سالکِ عاشق می گردد.
یارِ دلدارِ من ار قلب بدین سان شکند
ببرد زود به جانداریِ خود پادشهش
قلب در اینجا به معنیِ بَدَل و یا تقلبی آمده است و حافظ بمنظورِ برطرف نمودنِ شائبه مخاطبینِ غزل در تشخیصِ ناصوابِ دخترِ چهارده ساله بجایِ آن شاهدِ زیبا رویِ حضور و گُلِ نورسته که طفل بوده و اکنون به بلوغ، تعالی و رشدِ کامل رسیده است وی را یاری بسیار دلیر و بی باک معرفی می کند که خودِ بَدَلیِ حافظ را با شجاعتِ هرچه تمام شکسته و از میان برداشته است، خودِ دروغینی که منشأ خشم و حسادت، کبر و غرور، کینه و عداوت، ترس و جُبن، حسِ گناه و انواعِ خصیصه هایِ نفسانیِ دیگر بوده است و اکنون چنانچه در بیتِ قبل گفته شد حافظ با کمالِ حیرت پی می برد که با رُستن این نوگُل از چنین خودی رَسته و رها شده است، در غزلی دیگر نیز همین یار از حافظ می خواهد تا خرقه ی خودِ دروغین و تقلبی را بسوازند؛ " گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ / یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود"، در مصراع دوم جانداری به معنیِ حاجبِ بارگاهِ پادشاه آمده است که مُراد از پادشاه، آن یگانه سلطانِ هر دو عالم یا خداوند است، پس حافظ ادامه می دهد پادشاه وقتی می بیند که آن یارِ بی باک بدینسان و اینچنین خودِ بَدَلیِ حافظ را دلیرانه شکسته است خیلی زود او را به جانداریِ درگاهش که بالاترین مقام و مرتبه است بر می گزیند و با خویش می بَرَد، جانداری یا پرده دارِ پادشاه مورد ِ اعتماد ترین شخص است که می تواند همچون پیکِ صبا پیغامهایِ پادشاه را به دیگر سالکان و عاشقان برساند، کاری که بزرگان و حکیمانی همچون مولانا و حافظ و دیگر عرفا بر عهده دارند.
جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه دُرّ
صدفِ سینهی حافظ بوَد آرامگهش
دانهی دُرّ صفتِ دیگری ست که حافظ برای شاهدِ زیبا روی و یارِ چارده ساله و یا جانِ اصلی و خداگونه انسان بیان می کند، یعنی گوهری یکتا و کمیاب که همچون مروارید اگر آرامگاهش در صدفی محکم همچون سینهی حافظ باشد از گزند هرگونه آفتی در امان خواهد بود و می تواند پس از مدتی و شاید همان چارده سال به مرتبهی اعلای جانداریِ پادشاه نایل گردد، منزلتی که حافظ به شکرانه اش حاضر به صرفِ جان و عُمرِ خود بوده است و به آن جامه ی عمل پوشاند.