رحمان قربانی در ۳ ماه قبل، جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۰۴ دربارهٔ حافظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳:
درود
بعید میدونم جناب حافظ برا شادی کسی از گفتن صلوات استفاده کرده باشند...
برمک در ۳ ماه قبل، جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۲۱ دربارهٔ اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۲۰ - آگه شدن فغفور از کشتن پسر:
بر افراخت از قلب یال یلی
برون زد چمان چرمه جرغلی
درجای دگر هم گفته
هزار اشتر از بختی و خنگلی
دو صد اسب تاتاری و جرغلی .
دانشآموز در ۳ ماه قبل، جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۱۰ دربارهٔ میرزاده عشقی » دیوان اشعار » هزلیات » شمارهٔ ۹ - شعر و شکر:
چه اتفاقی برای بیت هفتم افتاده؟
برمک در ۳ ماه قبل، جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۱۰ دربارهٔ اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۲۰ - آگه شدن فغفور از کشتن پسر:
نوف/نف/نوْ بچم پژواگ و صدا و فرماواژ(فعل امر) از نویدن است زمان کنون ان نوفد/نفد/نود است(نوَم/نوی/نود) است و دگر همخانواده های ان واژگان نو، نوا ، نواگ، نوان ، نوش است
دانشآموز در ۳ ماه قبل، جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸:
ساغرِ مِی بر کَفَم نِه تا ز بَر
بَرکِشَم این دلقِ اَزرَقفام را
دلق ارزق میتواند به معنای ریاکاری و تظاهر به درستکاری هم باشد، همان طور که در جای دیگری گفتند:
جامه ی کس سیه و دلق خود ارزق نکنیم.
سید مختار رحیمی در ۳ ماه قبل، جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۴۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۵۱:
الهی لا تکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا
معبودا مر به اندازه چشم بهم زدنی به خودم وامگذار
ففروا الی الله (آیه ۵۰ سوره ذاریات) و همچنین نقشه راه « والیه راجعون» فرار از بد کرداری های نفس (سرکش اماره ) به کردار نیک خلق و خوی الهی ، تخلق به اخلاق الله ، هجرتی مقدس از خود دون دنیوی به محضر خدای تعالی شأنه
والرجز فاهجر (آیه ۵سوره مدثر) و از پلیدی هجرت کن
Hsyn Frhng در ۳ ماه قبل، جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۰:
بادرودبیکران... به نظر معنای اصلی دفتر همان کتاب قران نیست که همیشه همراهش بوده
Masoud masoudnj۷۱@gmail.com در ۳ ماه قبل، جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۴۲ در پاسخ به م.طلوع دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۱:
کجا میشه این نسخه تصنیف که میفرمایید دریافت کرد
حسین آقاخانی در ۳ ماه قبل، جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۳۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۶:
چو چپ راست کرد (یعنی هر دو دست باهم .یا به عبارتی با همکاری هر دو دست)
خم اورد راست ( یعنی کمان که در حالت عادی راست و ایستاده هست بر اثر فشار هر دو دست خم شد)
خروش از خم چرخ چاچی بخاست.( ناگهان غرش و صدای رها کردن کمان که همان کمان چاچی بلند شد)
بسیار زیباست این بیت و البته بیت های دیگر
مهرداد ت در ۳ ماه قبل، جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۰۲ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳:
سپاس که هستی
حفیظ احمدی در ۳ ماه قبل، جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۱۱ دربارهٔ یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹:
با سلام و خسته نباشید!
بنده با آقای جنتی موافقم، اما فکر میکنم آن بیت اینگونه است:
نه شیخ می دهدم توبه و نه پیر مغان می
ز بس که توبه نمودم، ز بس که توبه شکستم
با احترام
وحید نجف آبادی در ۳ ماه قبل، جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۲۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷:
گر شما محرم ضمیر نه اید
طلب کنید از آن ارباب
وحید نجف آبادی در ۳ ماه قبل، جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۲۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷:
درود
یکی از مصراع ها اینجور معنی جذابتری داره
باده عشق ننگ و نام شکست
ره یافت سوار چو شد خراب
برگ بی برگی در ۳ ماه قبل، جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۷:
چراغِ رویِ تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حالِ تو با حالِ خویش پروا؟ نِه
در قدیم به خورشید چراغِ آسمان می گفتند و شمع در اینجا نمادِ عقلِ جزویِ انسان است که در مقابلِ خورشید که عقلِ کُل یک فروغ و پرتو از آن یگانه آفتابِ عالمتاب است بسیار ناچیز و کم فروغ است، پس حافظ میفرماید این شمعِ عقل پیوسته همچون پروانه ای عاشقانه بر گِردِ رویِ تو ای خورشیدِ زندگی ساز میگردد و لحظه ای باز نمی ایستد، در مصراع دوم حالِ اول به معنیِ عشق است و حالِ دوم در ادبیاتِ صوفیانه یعنی شوق و اشتیاق، و پروا به معنیِ آگاهی و توجه آمده است، پسحافظ ادامه می دهد عقلی که ممیز است بینِ انسان و حیوان، عقلی که سرمنشأ همهٔ پیشرفت هاست و انسان بوسیلهٔ آن ساختِ ابزار را فرا گرفت و تکنولوژی را در خدمتِ رفاه و آسایشِ خود در آورد و زمین و دریا و آسمان را تسخیر کرد و هرچه از علومِ مادی و معنوی دارد را از او دارد، با چنین شور و شوقی بر گِردِ تو ای خورشید همچون پروانه ای عاشقانه می گردد آیا من را از عشقِ تو با حالِ خودم که خویشِ تو هستم و با هم از یک جنس هستیم آگاهی و توجهی هست؟ و حافظ پاسخ می دهد که نه، در جایی که شمعِ عقل دیوانه وار لحظه ای از گردش بر دورِ تو و ستایشِ تو باز نمی ایستد ما با ناسپاسی به حالِ خور و خوابِ خود مشغول و از تو غفلت می ورزیم.
خرد که قیدِ مجانینِ عشق می فرمود
به بویِ سنبلِ تو گشت دیوانه
قید یعنی بند، پس همین شمع یا خردی که حکم می فرماید به بند و زنجیر زدن بر پایِ دیوانگانِ عشق اکنون ببینید که چگونه به عطرِ گیسوی همچون سنبلِ یگانه خورشیدِ هستی دیوانه شده است، پس ای انسانها آیا نباید این حکم را در بارهٔ خودِ او اجرا کرد و در بند و زنجیرش کرد؟ البته که باید چنین کرد و تا از این شمعِ پر مدعا رهایی نیابیم انسان که خویش است و از جنسِ خورشید نتواند که عاشق شود و بر گِردِ اصلِ خود پروانه وار بگردد.
به بویِ زلفِ تو گر جان به باد رفت چه شد؟
هزار جانِ گرامی فدایِ جانانه
حافظ ادامه می دهد اگر انسان موفق به در بند و زنجیر کردنِ عقلش گردد، عقلی که پیوسته انسان را از عواقبِ عاشقی می ترساند اما خود دیوانه و عاشقِ بویِ سنبل و گیسوی آن رویِ خورشید است، پس آنگاه انسان نیز می تواند عاشق شده و به بوی و آرزویِ در دست گرفتنِ سرِ زلفِ معشوق امیدوار باشد تا سرانجام موفق به دیدارِ رویِ او گردد و اگر هم در این راه جان بیفشاند چه باک؟ یک جان که سهل است، اگر هزار جانِ گرامی و ارزشمند نیز فدایِ جانانه یا آن جانِ جانان گردد باز هم ارزشِ در دست گرفتنِ سرِ زلفِ او را دارد زیرا که حافظ امیدوار می شود تا بوی سنبل را شنیده و همچون عقل بر گِردِ آن رخسارِ زیبا بگردد.
منِ رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش
نگارِ خویش چو دیدم به دستِ بیگانه
غیرت در اینجا یعنی غیریت و بیگانگی، پس حافظِ عاشق از این بیگانگی و دو بینی رمیده و گریزان است و چون دوش یا هرلحظه نگار و معشوقِ خود را که خویش است به دستِ بیگانه یا خویشتنی که با عشق بیگانه است میبیند از پای می افتد و از ادامهٔ راه باز می ماند، خویشتنِ مولودِ ذهن همان رقیب است که معیارش شمعِ عقل است اما انسان نمی بیند که همین شمع خود دیوانهوار بر گِردِ چراغ و خورشیدِ زندگی میگردد و تسلیمِ اوست و او را ستایش می کند. حافظ نگارِ خویش را به لحاظِ اینکه معشوق، تصویرِ اوست و او نقش و تصویرِ معشوق بکار برده است که اشاره ای به وحدتِ وجود و یگانگی میباشد و حافظ اینکه خویشِ خود را در دست و اختیارِ خویشتنِ مولودِ ذهن ببیند بر نمی تابد، معنیِ این سخن این است که غالبن انسانی که گمان می کند سالک است و در جستجوی خداوند، ناآگاهانه خدایی ذهنی را توسطِ خویشتنِ خود خلق و در دست گرفته، کنترل می کند، کاری که واعظ و زاهدی می کند که با عشق بیگانه است و قائل به دوگانگی، و خدایِ ذهنیش را در دوردستها و در آسمانها جستجو می کند و به همین سبب نیز از پا افتاده است و قادر به پای گذاشتن در طریقتِ عاشقی نیست.
چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت
فسونِ ما برِ او گشته است افسانه
نقشهایی که انسان بجای آن نگارِ خویش بر انگیخته است بسیارند، از جمله نقشِ فیلسوفی که مدعیِ عقل است و استدلالاتِ عقلانی، نقشِ صوفی، نقشِ شیخ و زاهد و واعظ، کشیش و راهب و نقشهای فراوانِ دیگر که هر کدام در طولِ تاریخ به نوبهی خود کوشیدند با فسون و سحر و جادوی خود آن نگارِ خویش را بدست آورده و گردِ آن چراغِ و خورشیدِ هستی بخش بگردند و با حالِ خویش پروا داشته باشند و به او وصل و جاودانه شوند، اما هیچ سودی نداشت و هیچکس به کامِ دل نرسید، بگونه ای که این افسون ها که از آغاز هم بی اثر بوده اند اکنون دیگر بر اثرِ تکرار نزدِ آن نگارِ خورشید صفت به افسانه پیوسته اند.
بر آتشِ رُخِ زیبای او به جای سپند
به غیرِ خالِ سیاهش که دید به دانه؟
حافظ در ادامه میفرماید ای نقش پردازان و ساحران، آیا بهتر از خالِ سیاهِ معشوقِ ازل که همچون اسپندِ روی آتش بر رخسارِ زیبای چون خورشیدش در تب و تاب است و اشتیاقِ خود را برای پروا و توجهِ عاشقان به نمایش می گذارد دانهٔ بهتری سراغ دارید و می بینید؟ دانهٔ خالِ سیاه همان هُشیاریِ آغازینِ الست یا عشق است که خداوند در رخِ انسان نهاده و خود را رّبِّ او نامید، همان خالِ سیاهی که چون در آغازِ نوجوانی پرورده شود می تواند چراغ و خورشیدِ رخسارِ انسان شده و او را همچون خداوند یا اصلِ خود زیبا روی کند، اما آنچه مانع می شود همان شمعِ عقلِ مصلحت اندیش است که دانه هایِ جسمی و این جهانی و همچنین دانهٔ نقش ها و باورها را بهتر و با ارزش تر از دانهٔ خالِ سیاهِ معشوقِ الست می بیند.
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی
ز شمعِ رویِ تواش چون رسید پروانه
حافظ یک بار دیگر بر تسلیم بودنِ عقل در برابرِ آن خورشیدِ بینهایت تأکید کرده و می فرماید چنانچه پروانه و جوازِ لازم از سویِ شمعِ رویِ معشوقِ الست صادر شود،شمعِ عقل در نفَسی و بلادرنگ به مژده و رویِ خوش جانِ خود را تسلیمِ بادِ صبا می کند تا به حضورِ حضرتش ببرد، یعنی پس چرا ما انسانهای عاشقِ نقش و صورت و دانه که از عقل پیروی می کنیم چنین نمی کنیم و حاضر به فدا کردنِ جانِ عقل و شمعِ مختصرِ خود نیستیم تا مست شده و به جانان و عشق زنده و زیبا روی شویم؟
مرا به دورِ لبِ دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیثِ پیمانه
دُور که ایهام دارد یعنی گردش، و اشاره ای هم دارد به هلال و گِردیِ لبِ پیمانه، پس حافظ در ادامه می فرماید که او یک بار در الست با لبِ معشوق پیمان بست و سخنِ رَبِّ خود را تایید کرد که از جنس و امتدادِ اوست، و اکنون در این جهان نیز بر سرِ پیمانِ خود استوار است و جز لبِ معشوقِ ازل در اندیشهٔ دیگری نیست و حدیثی جز این را بر زبان جاری نخواهد کرد، یعنی هرآنچه حافظ می اندیشد و بر زبان می راند بر مبنای پیمانِ الست است و آن پیمانهٔ شرابِ عشق و البته لبِ دوست که توفیقِ بوسیدنش همان وصال است.
حدیثِ مدرسه و خانقه مگوی که باز
فتاد در سرِ حافظ هوای میخانه
اما نقش پردازان و ساحرانی که مقصودشان دانه های باورپرستی ست بر سخنانِ حافظ خُرده می گیرند که پس حدیثِ مدرسه و خانقاه و دِیر و همچنین تکلیفِ دهها هزار حدیثی که باید در مدارسِ خود بر صحت و یا جعلی بودنِ آنها تحقیق کنیم چه می شود؟ حافظ می فرماید حرفش را نزنید که در سرِ حافظ هوایِ میخانه افتاده است و باید در میخانهٔ عشق حضور یابد تا شراب و پیغامهایِی را که نو به نو به او می رسد از دست ندهد.
ایمان مصدق در ۳ ماه قبل، جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۵۶ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸:
درونمایهی این سروده من رو یاد سرودهای دیگر از ناصر خسرو میاندازد: خدایا راست گویم فتنه از توست... ولی از ترس نتوانم چخیدن...
علی احمدی در ۳ ماه قبل، جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۰۹ دربارهٔ ظهیر فاریابی » غزلیات » شمارهٔ ۸:
کارشناسان محترم گنجور درخواست ویرایش بنده برای این شعر را نپذیرفتهاند. با این حال این شعر به این صورت ایراد وزنی دارد؛ اما اگر تمامی ردیفها از «میکشم» به «کشم» تبدیل شوند ایراد وزنی شعر برطرف میشود. در ضمن مصرع اول نیز به این صورت صحیح تر است:
من که هر شب با خیالت دیده را در خون کشم
سجاد خادم در ۳ ماه قبل، جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۰۱ دربارهٔ محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۴۷:
مقامران یعنی قماربازان
امیر مقامران، جایگاهی دارد بس دوگانه در نظرگاه مردم، برخی او را چون شهان در صدر نشانند و عزت دهند و برخی در حضیض ذلت
در کوی مقامران در رفعت است و در موطن ظاهرپرستان در خفت
تینا دهقان در ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۵۲ در پاسخ به احمد خرمآبادیزاد دربارهٔ فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۷ - اندر باز آمدن دایه به نزدیک رامین به باغ:
در گذشته «مه» برای منفی کردن فعلهای دستوری به کار میرفته است؛ مثلا «مباد». امروزه این فعلها را مانند دیگر فعلها با «نه» منفی میکنیم. ولی اگر در شعرهای شاهنامه یا نوشتههای پهلوی بنگرید، میبینید که همه فعلهای دستوری با «مه» منفی شده اند. مانند مگو، مرو، مخور، ... در اینجا چون «مه» جدا از «باد» نوشته شده، برای ما عجیب و ناآشنا مینماید.
مهدی از بوشهر در ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۴۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۴:
با سلام به خوبان و سپاس از دست اندرکاران گنجور
تشکر از آقای منصوری بابت توضیح شأن
معنی بیت برام گنگ بود تا اینکه با شرح شما برام هویدا شد
Reza Mazini در ۳ ماه قبل، جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۱۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۰: