چو سر بر زد ز خاور روز دیگر
خور تابان چو روی ویس دلبر
به جای و عده گه شد باز دایه
نشستند او و رامین زیر سایه
مرُو را دید رامین سخت خرّم
چو کشتی خشک گشته یافته نم
بدو گفت ای سزاوار فزونی
نگویی تا خود از دی باز چونی
تو شادی زانکه روی ویس دیدی
ز نوشین لب سخن نوشین شنیدی
خنک چشمی که بیند روی آن ماه
خنک مغزی که یابد بوی آن ماه
خنک چشم و دلت را با چنان روی
خنک همسایگانت را در آن کوی
پس آنگه گفت چونست آن نگارین
که کهتر باد پیشش جان رامین
رسانیدی بدو پیغام زارم
مرُو را یاد کردی حال و کارم
به پاسخ دایه گفت ای شیر جنگی
شکیبا باش در مهر و درنگی
که نتوان برد مستی را ز مستان
گشادن بند سرما از زمستان
زمین را از گلاب و گل بشستن
بدو بر باد و دریا را ببستن
دل ویسه به دام اندر کشیدن
ز مهر مادر و ویرو بریدن
دلش زان بند دیرین بر گشادن
ز نو بند دگر بر وی نهادن
بدادم هر چه گفتی آن پیامم
بجوشید و به زشتی برد نامم
ندادش پاسخ و با من بر آشفت
چنین گفت و چنین گفت و چنین گفت
چو رامین هر چه دایه گفت بشنید
به چشمش روز روشن تیره گردید
مر و را گفت مردان جهان پاک
نه یکسر بی وفا باشند و بی باک
نباشد هر کسی را تن پر آهو
نباشد هر کسی را دل به یک خو
نه هر خر را به چوبی راند باید
نه هر کس را به نامی خواند باید
گر او دیدهست راه زشتکیشان
مرا نشمرد باید هم ز ایشان
گناهی را که من هرگز نکردم
به دل در زو گمانی هم نبردم
چه باید کرد بیهوده ملامت
نه خوب آید ملامت بر سلامت
پیام من نگو آن سیمتن را
شکسته زلفکان پر شکن را
بگو ماها نگارا حور چشما
پری رویا بهارا تیز خشما
به مهر اندر بپیوند آشنایی
مبر بر من گناه بی وفایی
که من با تو خورم صد گونه سوگند
کنم با تو بدان سوگند پیوند
که دارم تا زیم پیمان مهرت
نیاهنجم سر از فرمان مهرت
همی تا جان من باشد تن آرای
بدو با جان من مهر تو بر جای
نفرموشم ز دل یاد تو هرگز
نه روز رام نه روز هزاهز
بگفت این و ز نرگس اشک چون مل
فرو بارید بر دو خرمن گل
تو گفتی دیدگانش در فشان کرد
بدان مهری که اندر دل نهان کرد
دل دایه بدان بیدل ببخشود
کجا از بیدلی بخشودنی بود
بدو گفت ای مرا چون چشم روشن
به مهر اندر بپوش از صبر جوشن
ز گریه عشق را رسوایی آمد
ز رسوایی ترا شیدایی آمد
به جای ویس اگر خواهی روانم
ترا بخشم ز بخشش در نمایم
شوم با آن صنم بهتر بکوشم
ز بی شرمی یکی خفتان بپوشم
مرا تا جان بود زو بر نگردم
که جان خویش در کار تو کردم
ندانم راست تر زین دل که ماراست
بر آید کام دل چون دل بود راست
دگر ره شد به نزد ویس مه روی
سخن در دل نگاریده ز ده روی
مرو را دید چون ماه دو هفته
میان عقدهء هجران گرفته
دلش بریان و آن دو دیده گریان
چو تنوری کزو بر خاست طوفان
به چشمش روز روشن چون شب تار
به زیرش خز و دیبا چون سیه مار
دگر باره زبان بگشاد دایه
که چون دریا ز گوهر داشت مایه
همی گفت از جهان گم باد و بی جان
کسی کاو مر ترا کردهست پیچان
گران بادش به جان بر انده و درد
چنان کاندوه و درد تو گران کرد
ترا از خان و مان و خویش و پیوند
جدا کرد و به دام دوری افگند
ز نوشین مادر و فرخ برادر
یکی با جان یکی با دل برابر
درین گیهان توی بوده همانا
در انده ناتوان و ناشکیبا
نبرد جانت را از درد و آزار
نشوید دلت را از داغ و تیمار
چه باید این خرد کت داد یزدان
چو دردت را نخواهد بود درمان
بسوزم چون ترا سوزان ببینم
بپیچم چون ترا پیچان ببینم
خردمند از خرد جوید همه چار
به دست چاره بگذارد همه کار
ترا یزدان خرد دادهست و دانش
وزین دانش ندادت هیچ رامش
به خر مانی که دارد بار شمشیر
ندارد سود وی را چون رسد شیر
کنون تا کی چنین تیمار داری
چنین بیجاده بر دینار باری
مکن بر روز بُرنایی ببخشای
چنین اندوه بر انده میفزای
به بیگانه زمین مخروش چندین
مکن بر بخت و بر اورنگ نفرین
سزوشت سال و مه اندر کنارست
به گفتارت همیشه گوش دارست
سروش و بخت را چندین میازار
به گفتاری که باشد نا سزاوار
توی بانوی ایران ماه توران
خداوند بتان خورشید حوران
جوانی را به دریا در مینداز
تن سیمین به تاب رنج مگداز
که کوتاهست ما را زندگانی
نپاید دیر عمر این جهانی
روان بس ارجمند و بس عزیزست
چرا نزدت کم از نیمی پشیزست
عزیزان را بدین آیین ندارند
همیشه خسته و غمگین ندارند
روانت با تو یاری مهربانست
رفیقی با تو وی را جاودانست
مگر تو سال و مه این کار داری
که یار مهربان را خوار داری
کجا رامین که با تو مهربان گشت
به چشمت خاک راه شایگان گشت
مکن با دوستان زین رام تر باش
جهان را چون درختی میوه بر باش
بدان بُرنای دلخسته ببخشای
هم او را هم تن خود را مفرسای
مکن بیگانگی با آن جوانمرد
بپرور مهر آن کاو مهر پرورد
چو از تو کس نیابد خوشی و کام
چه روی تو چه چشما روی بر بام
چو بشنید این سخن ویسه بر آشفت
به تندی سخت گفتارش بسی گفت
بدو گفت ای بداندیش و بنفرین
مه تو بادی و مه ویس و مه رامین
مه خوزان باد وارون جای و بومت
مه این گفتار و این دیدار شومت
ز شهر تو نیاید جز بد اختر
ز تخم تو نیاید جز فسونگر
اگر زایند از آن تخمه هزاران
همه دیوان بُوند و بادساران
نهشان کردار بتوان آزمودن
نهشان گفتارها بتوان شنودن
مبادا هیچ کس از نیک نامان
که فرزندش دهد بددایه زین سان
چو از دایه بگیرد شیر ناپاک
به آلوده نژاد و خوی بی باک
کند ویژه نژاد پاک گوهر
از آن گوهر که او دارد فروتر
اگر شیرش خورد فرزند خورشید
به نور او نباید داشت امید
از ایزد شرم بادا مادرم را
که کرد آلوده ویژه گوهرم را
مرا در دست چون تو جادوی داد
که با تو نیست شرم و دانش و داد
تو بد خواه منی نه دایهٔ من
بخواهی برد آب و سایهٔ من
مرا فرهنگ و نیکو نامی آموز
مرا پاینده باش از بد شب و روز
تو چندان خویشتن را می ستودی
به نام نیک و خود بد نام بودی
بدان خوی سترگ و چشم بی شرم
بدین گفتار و کردار بی آزرم
همه نامت به خاک اندر فگندی
همه مهر خود از دلها بکندی
ندارد مر ترا مقدار و آزرم
جز آن کاو چون تو باشد شوخ و بی شرم
چه گفتارت مرا چه نامهٔ مرگ
همی ریزم ازو چون از خزان برگ
مرا گویی به کوته زندگانی
چرا خوشی و کام دل نزانی
اگر نیکو کنم تا زنده مانم
از آن بهتر که کام خویش رانم
بهشت روشن و دیدار یزدان
به کام این جهانی یافت نتوان
جهان در چشم دانا هست بازی
نباشد هیچ بازی را درازی
پس ای دایه تو جانت را مرنجان
ز بهر من مخور زنهار با جان
که من ننیوشم این گفتار خامت
نیفتم هرگز اندر پایدامت
نه من طفلم که بفریبم به رنگی
و یا مرغم که بر پرم به سنگی
سخن که شنیده ای از بی خدر رام
به گوش من فسونست آن نه پیغام
نگر تا نیز پیش من نگویی
ز من خشنودی دیوان نجویی
که من دل زین جهان بیزار کردم
خرد را بر روان سالار کردم
به هر سانی خدای دانش و دین
به از دیوان خوزانی و رامین
نه آزارم خدای آسمان را
نه بفروشم بهشت جاودان را
ز بهر دایهٔ بی شرم و بی دین
بداده هر دو گیتی را به رامین
چو دایه خشم ویس دلستان دید
سخنها از خدای آسمان دید
زمانی با دل اندیشه همی کرد
که درمان چون پدید آرد بدین درد
نیارامید دیو دژ به رامش
همان میبود خوی خویش کامش
جز آن گاهی که کار ویس و رامین
بیامیزد به هم چون چرب و شیرین
چو افسونها به گرد آورد بیمر
ز هر رنگ و زهر جای و ز هر در
دگر باره زبان از بند بگشاد
سخنها گفت همچون نقش نوشاد
بدو گفت ای گرامی تر ز جانم
به زیب و خوبی افزون از گمانم
همیشه دادجوی و راست گو باش
همیشه نیک نام و نیک خو باش
من اندر چه نیاز و چه نهیبم
که چون تو پاکزادی را فریبم
چرا گویم سخن با تو به دستان
که بر چیز کسانم نیست دستان
مرا رامین نه خویشست و نه پیوند
نه همگوهر نه همزاد و نه فرزند
نگویی تا چه خوبی کرد با من
که با او دوست گردم با تو دشمن
مرا از دو جهان کام تو باید
وز آن کامم همی نام تو باید
بگویم با تو این راز آشکاره
کجا اکنون جزینم نیست چاره
هر آیینه تو از مردم بزادی
نه دیوی نه پری نه حورزادی
ز جفت پاک چون ویرو گسستی
به افسون نیز موبد را ببستی
ندیده هیچ مردی از تو شادی
که تا امروز تن کس را ندادی
تو نیز از کس ندیدی شادکامی
نراندی کام با مردان تمامی
دو کردی شوی و هر دو از تو پدرود
چه ایشان و چه پولی زان سوی رود
اگر خود دید خواهی در جهان مرد
نیابی همچو رامین یک جوانمرد
چه سود ار تو به چهره آفتابی
که کامی زین نکو رویی نیابی
تو این خوشی ندیدستی ندانی
که بی او خوش نباشد زندگانی
خدا از بهر نر کردهست ماده
توی هم مادهٔ از نر بزاده
زنان مهتران و نامداران
بزرگان جهان و کامگاران
همه با شوهرند و با دل شاد
جوانانی چو سرو و مُرد و شمشاد
اگر چه شوی نام بُردار دارند
نهانی دیگری را یار دارند
گهی دارند شوی نغز در بر
به کام خویش و گاهی یار دلبر
اگر گنج همه شاهان تو داری
نیابی کام چون بی شوی و یاری
چه زیورهای شاهانه چه دیبا
چه گوهرهای نیکو رنگ و زیبا
زنان را این ز بهر مرد باید
که مردان را نشاط دل فزاید
چو نه مرد از تو نازد نه تو از مرد
چرا باشی همی در سرخ و در زرد
اگر دانی که گفتم این سخن راست
ز تو دشمان و نفرینم نه زیباست
من این گفتم ز روی مهربانی
ز مهر مادری و دایگانی
که رامین را به تو دیدم سزاوار
تو او را دوستگانی او ترا یار
تو خورشیدی و او ماه دو هفته
چو او سروست و تو شاخ شکفته
به مهر اندر چو شیر و می بسازید
بسازید و به یکدیگر بنازید
چو من بینم شما را هر دو با هم
نباشد در جهان زان پس مرا غم
چو دایه این سخنها گفت با ویس
به یاری آمدش با لشکر ابلیس
هزاران دام پیش ویس بنهاد
هزاران در ز پیش دلش بگشاد
بدو گفت این زنان نامداران
نشسته شاد با دلبند و یاران
همه کس را به شادی دستگاهست
ترا همواره درد و وای و آهست
به پیری آیدت روز جوانی
تو نا دیده زمانی شادمانی
هر آیینه نه سنگینی نه رویین
در انده چون توانی بود چندین
ازین اندیشه مهرش گرمتر شد
دل سنگینش لختی نرمتر شد
نه دام آمد مهمتر جز زبانش
زبانش داشت پوشیده نهانش
به گفتاری چو شکر دایه را گفت
نباشد هیچ زن را چاره از جفت
سخنها هر چه گفتی راست گفتی
نکردی با من اندر مهر زُفتی
زبان هر چند سست و نا توانند
دل آرای دلیران جهانند
هزاران خوی بد باشد در ایشان
سزد گر دل نبندد کس بر ایشان
مرا نیز آنکه گفتم هم از آنست
که تندی کردن از طبع زنانست
مرا بود آن سخن در گوش چونان
که در دل رفته زهر آلوده پیکان
ازیرا لختکی تندی نمودم
که گفتار از در تندی شنودم
زبان خویش را بد گوی کردم
پشیمانی کنون بسیار خوردم
نبایستم ترا آن زشت گفتن
نهانت را ببایستم نهفتن
چو من کاری نخواهم کرد با کس
جواب من خود او را درد من بس
کنون آن خواهم از بخشنده دادار
که باشد مر مرا از بد نگهدار
نیالاید به آهوی زنانم
نگه دارد ز آهوشان زبانم
بدارد تا زیم روشن تن من
به کام دوستان و درد دشمن
مرا دوری دهد از تو بد آمروز
که شاگردان تو باشند بدروز
چو دیگر روز گیتی بوستان شد
فروغ مهر در وی گلستان شد
به جای وعده شد آزاده رامین
بیامد دایه پس با درد و غمگین
مرُو را گفت راما چند گویی
در آتش آب روشن چند جویی
نه شاید باد را در بر گرفتن
نه دریا را به مشتی برگرفتن
نه ویس سنگ دل را مهر دادن
نه با او سر به یک بالین نهادن
ز خارا آب مهر آید وزو نه
به مهر اندر که خارا ازو به
چو برداری میان شورم آواز
مر آواز ترا پاسخ دهد باز
دل ویسه بسی سختر ز شورم
به خوی بد همی ماند به کژدم
ترا پاسخ نداد آن سرو آزاد
بلی دشنام صد گونه به من داد
عجب ماندم من از فرهنگ آن ماه
که در وی نیست افسون مرا راه
فریب و حیله و نیرنگ و دستان
بود پیشش چو حکمت نزد مستان
نه او خواهش پذیرد هرگز از من
نه آغارش پذیرد ز آب آهن
چو بشنید این سخن ازاده رامین
چو کبگ خسته شد در چنگ شاهین
جهان در پیش چشمش تنگ و تاریک
امیدش دور و نیم مرگ نزدیک
تنش ابر بلا را گشته منزل
نم اندر دیدگان و برق در دل
هم از خشم و هم از گفتار جانان
زده بر جان و دل دو گونه پیکان
به فریاد آمد از سختی دگر بار
مگر صد بار گفت ای دایه زنهار
مرا فریاد رس یک بار دیگر
که من چون تو ندارم یار دیگر
نگیرم باز دست از دامن تو
منم با خون خود در گردن تو
گر از امّید تو نومید گردم
بساط زندگانی در نوردم
شوم بر راز خود پرده بدرّم
هم از جان و هم از گیتی ببرّم
اگر رنجه شوی یک بار دیگر
بگویی حال من با آن سمن بر
سپاس جاودان باشدت بر من
که آهرمن نیابد راه در من
مگر سنگین دلش بر من بسوزد
چراغ مهربانی بر فروزد
مگر زین خوی بد گردد پشیمان
نریزد خون و نستاند ز من جان
درودش ده درود مهربانان
بگو ای کام پیران و جوانان
دل من داری و شاید که داری
که بر دل داشتن چابک سواری
توریزی خون من شاید که ریزی
که جان عاشقان را رستخیزی
تو بر جان و تن من پادشایی
به چونین پادشایی هم تو شایی
اگر جان مرا با من بمانی
گذارم در پرستش زندگانی
تو دانی من پرستش را بشایم
نه آن باشم که مردم را ربایم
اگر بسیار کس باشند یارت
یکی چون من نباشد دوستدارت
اگر با من در آمیزی بدانی
که چون باشد وفا و مهربانی
تو خورشیدی وگر بر من بتابی
مرا یاقوت مهر خویش یابی
اگر شایم به مهر و دوستداری
ز من بردار بار گرم و خواری
مرا زنده بمان تا زندگانی
کنم در کار مهرت رایگانی
پس ار خواهی که جان من ستانی
هر آن روزی که خواهی خود توانی
و گر با خوی تو بیچار گردم
ز جان خویشتن بیزار گردم
فرو افتم ز کوه تند بالا
جهم در موج آب ژرف دریا
گرفتاری ترا باشد به جانم
بدان سر جان خویش از تو ستانم
به پیش داوری کاو داد خواهد
همه داد جهان او داد خواهد
بگفتم آنچه دانستم تو به دان
گوا بر ما دو تن بس باد یزدان
ز بس زاری و از بس اشک خونین
دل دایه به درد آورد رامین
بشد دایه ز پیشش با دل ریش
مرو را درد بر دل زان او بیش
چو پیش ویس شد بنشست خاموش
دل از تیمار و اندیشه پر از جوش
دگر باره سخنهای نگارین
چو درپیوسته کرد از بهر رامین
بگفت ای شاه خوبان ماه حوران
ترا مردند نزدیکان و دوران
بخواهم گفت با تو یک سخن راز
مرا شرمت فرو بستهست آواز
همی ترسم ازین از شاه موبد
که ترسد هر کسی از مردم بد
ز ننگ و سرزنش پرهیز دارم
کزیشان تیره گردد روزگارم
ز دوزخ نیز ترسانم به فرجام
که در دوزخ شوم بد روز و بدنام
و لیکن چون براندیشم ز رامین
وزآن رخسار زرد و اشک خونین
وزآن گفتن مرا ای دایه زنهار
که شدجان و جهان بر چشم من خوار
خرد را در دو دیده او بدوزد
دگر باره دلم بر وی بسوزد
بدان مسکین چنان بخشایش آرم
که با زاریش جان را خوار دارم
بسی دیدم به گیتی عاشق زار
مژه پراشک خون و دل پر آزار
ندیدستم بدین بیچارگی کس
به صد عاشق یکی تیمار او بس
سخنهایش تو پنداری که تیغست
همان چشمش تو پنداری که میغست
بریده شد قرار من بدان تیغ
نگون شد خانهٔ صبرم بدان میغ
همی ترسم که او ناگه بمیرد
به مرگ او مرا یزدان بگیرد
مکن ماها بدان مسکین ببخشای
به خون او روانت را میالای
چه بفزایدت گر خونش بریزی
که باشد درخورت چون زو گریزی
نه اکنون و نه زین پس تا به صد سال
جوان باشد بدان برز و بدان یال
جوان و چابک و راد و سخندان
بدو پیدا نشان فر یزدان
ترا یزدان چو این روی نکو داد
به جان من که خود از بهر او داد
ترا چون حور و دیبا روی بنگاشت
پس اندر مهر و در سایه همی داشت
بدان تا مهر تو بخشد به رامین
پس او خسرو بود ما را تو شیرین
به جان من که جز چونین نباشد
ترا سالار جز رامین نباشد
همی تا دایه سوگندان همی خورد
یکایک ویس را باور همی کرد
فزون شد در دلش بخشایش رام
گرفت از دوستی آرایش رام
ستیزش کم شد و مهرش بیفزود
پدید آمد از آتش لختکی دود
وفا چون صبح در جانش اثر کرد
وزان پس روز مهرش سر برآورد
بشد در پاسخش چیره زبانی
که بودش خامشی همداستانی
همی پیچید سر را بر بهانه
گهی دیدی زمین گه آسمانه
رخش از شرم دو گونه برشتی
گهی میگون و گاهی زرد گشتی
تنش از شرم همچون چشمهٔ آب
چکان زو خوی چو مروارید خوشاب
چنین باشد روان مهرداران
که بخشایش کنند بر نیک یاران
دل اندر مهر، میبرهنجد از تن
چنان چون سنگ مغناطیس زاهن
به یک دل مهر پیوستن نشاید
چو خر کش بار بر یک سو نپاید
همی دانست جادو دایهٔ پیر
کزین بار از کمانش راست شد تیر
رمیده گور در داهولش افتاد
وز افسونش به بند آمد سر باد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: داستان در مورد عشق رامین و ویسه است. داستان با طلوع خورشید آغاز میشود و نشان میدهد که رامین چقدر شاداب و خوشحال است. او به دایه میگوید که از دیدن ویسه خوشحال است و دایه تلاش میکند او را از غم و هنگامی که در غم است، دور کند. رامین در جواب دایه به وفاداری و عشقش به ویسه تأکید میکند و به او میگوید که هیچکس نمیتواند او را از عشقش دور کند.
دایه نیز نگران حال رامین است و امیدوار است که او رنج نبیند. او میگوید که زیبایی و عشق در زندگی ضروری است و هیچ کس نمیتواند در تنهایی خوشبخت باشد. دایه سعی میکند رامین را از غم دور کند و او را به شادی و زندگی امیدوار کند، اما رامین در عین حال از عشق و وفاداریاش به ویسه دفاع میکند.
این داستان در نهایت به پیچیدگیهای رابطه عشق و وفاداری و تأثیر آن بر زندگی شخصیتها میپردازد و نشان میدهد که عشق میتواند فرد را در سطوح عمیق احساسی تحت تأثیر قرار دهد.
هوش مصنوعی: وقتی که روز جدیدی آغاز میشود و خورشید از سمت شرق طلوع میکند، مانند چهره زیبای دلبر ویس درخشندگی و روشنی به دنیا میبخشد.
هوش مصنوعی: در مکانی خاص، گروهی جمع شدند و دایهها در کنار آنها نشستهاند؛ همچنین رامین و محبوبش در زیر سایهای آرام و راحت به سر میبرند.
هوش مصنوعی: رامین با دیدن مرو، حالتی شاد و سرزنده پیدا کرد، گویی همانند کشتیای که پس از مدتها خشکی، دوباره آب و نم پیدا کرده باشد.
هوش مصنوعی: به او گفت: ای شایستهی برتری، سخن مگوی که خود را از دیوانگی گذشته بیرون نخواهی آورد.
هوش مصنوعی: تو خوشحالی، زیرا که چهرهی ویس را دیدی و از لبهای شیرینش سخنهای شیرین شنیدی.
هوش مصنوعی: چه خوب است چشمی که زیبایی آن ماه را ببیند و چه خوشایند ذهنی که بوی آن ماه را درک کند.
هوش مصنوعی: چشمانت و دلت را با زیبایی دلپذیر او خنک کن، همسایگانت را هم در آن محله شاداب کن.
هوش مصنوعی: سپس او گفت آن زیبایی که در پیش او، جان رامین کمارزش است، چگونه است؟
هوش مصنوعی: به او پیامی فرستادی که حال و روز خرابم را به یاد آوردی.
هوش مصنوعی: در پاسخ به دایه، گفت: ای جنگجوی دلاور، در محبت و صبر خود آرامش داشته باش.
هوش مصنوعی: نه میتوان حال مستی را از آنها گرفت، و نه میتوان سردی زمستان را با دگرگونی فصل تغییر داد.
هوش مصنوعی: زمین را با عطر گلاب و گل شستشو دادن، مانند این است که آن را به باد و دریا بسپاریم و از آنها بپوشانیم.
هوش مصنوعی: دل او را با محبت همچون محبت مادر به دام انداختن و از او جدا کردن.
هوش مصنوعی: دلش میخواهد که پیوند قدیمی را قطع کند و دوباره به تازگی، پیوندی جدید ایجاد کند.
هوش مصنوعی: من به هر آنچه که گفتی پاسخ دادم، اما پیام من به شدت تلخ و ناخرسند کننده شد و باعث شد نامم به زشتی یاد شود.
هوش مصنوعی: او به پرسش من پاسخ نداد و با عصبانیت با من صحبت کرد و پیدرپی چیزهایی گفت.
هوش مصنوعی: رامین هر چه دایه گفت را شنید و در چشمانش، روز روشن به تیرهگی گرایید.
هوش مصنوعی: مردان دنیا همیشه وفادار و دلیر نیستند؛ بلکه ممکن است برخی از آنها بیوفا و بیپروا باشند.
هوش مصنوعی: هرکس نمیتواند به راحتی و با زیبایی مانند آهو زندگی کند و همچنین همه نمیتوانند دل و احساسی خاص به یک فرد داشته باشند.
هوش مصنوعی: هر کسی را نمیتوان با یک رویکرد خاص هدایت کرد و نمیتوان همه افراد را فقط با یک نام یا عنوان قضاوت کرد. هر فرد ویژگیها و شرایط خاص خود را دارد که باید در نظر گرفته شود.
هوش مصنوعی: اگر او رفتار زشتکاران را دیده است، باید مرا نیز در شمار آنها محسوب کند.
هوش مصنوعی: من هیچ گناهی نکردهام و حتی به دل خودم هم این فکر را خطور نکرده است.
هوش مصنوعی: نباید بیهوده و بدون دلیل دیگران را سرزنش کرد، زیرا این سرزنش نه به فرد ملامتشونده کمک میکند و نه به کسی که این ملامت را میکند، سودی میبخشد.
هوش مصنوعی: پیام من را به کسی نرسان، زیرا موهای چیندار و پیچیدهات را خراب کردهاند.
هوش مصنوعی: بگو ای زیبای من! با چشمان همچون حور، در دل بهار و شتابان، پرنفوذ و جذاب هستی.
هوش مصنوعی: به دوستی و محبت ادامه بده و از آشنایی دور نشو، زیرا من به خاطر بیوفاییام دچار گناه و عذاب شدهام.
هوش مصنوعی: من با تو به هر طریقی سوگند میخورم و به همین قسم به تو پیوند میزنم.
هوش مصنوعی: من به خاطر عشق تو، هرگز از وعدهام دست نخواهم کشید و همچنان به دستورات تو عمل میکنم.
هوش مصنوعی: تا زمانی که جان من هست، تن من زیبایی تو را دارد و عشق تو در قلب من باقی است.
هوش مصنوعی: یاد تو را هرگز از دل فراموش نمیکنم، نه در روزهای آرام و نه در روزهایی که پر از هیاهو هستند.
هوش مصنوعی: او گفت این را و از نرگس، اشک مانند باران بر دو خوشه گل ریخت.
هوش مصنوعی: تو گفتی که نگاههایش آشکار کرد آن محبتی را که در قلبش پنهان کرده بود.
هوش مصنوعی: دل از درد و بیتابی به آن کسی که عاطفه و محبتش را از دست داده، بخشیده شد. اما آیا از دلهای بیتابی که در این حالت هستند، میتوان انتظار بخشش داشت؟
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای کسی که مرا روشن کردهای، همچون خورشید، دلم را با صبر بپوشان.
هوش مصنوعی: از گریه عشق، آوای رسوایی به گوش میرسد و از همین رسوایی، حالت شیدایی و شگفتی برای تو به وجود آمده است.
هوش مصنوعی: اگر به جای ویس (دوست یا محبوب) دلخواهی، میتوانم روح و جانم را به تو هدیه دهم، و از بخششهایی که دارم، برایت نمایان کنم.
هوش مصنوعی: با آن معشوق بهتر است که تلاش کنم تا از بیشرمی، لباسی بپوشم که مرا بپوشاند.
هوش مصنوعی: تا زمانی که زندهام از محبت و عشق تو دور نخواهم شد، زیرا جانم را در راه تو فدای کردهام.
هوش مصنوعی: نمیدانم چیزی راستتر از دلی که خالص و درست باشد. وقتی دل راست باشد، به آرزوها و خواستههای واقعی دست مییابیم.
هوش مصنوعی: مسیر جدیدی به سوی ویس، چهرهی زیبا و دلنشین، گشوده شده است. سخنانی که در دل نسبت به او دارم، به صورت مکتوب در آوردهام.
هوش مصنوعی: مرو را مانند ماهی دیدم که در میانهٔ دوری و جدایی، غم و اندوهی را در دل خود احساس کرده است.
هوش مصنوعی: دلش در آتش میسوزد و چشمانش پر از اشک است، مانند تنوری که طوفانی از آن بلند میشود.
هوش مصنوعی: درخشندگی و روشنی چشمان او به حدی است که حتی در روشنترین روزها، مانند شبهای تار به نظر میرسد. زیر او نیز نرم و لطیف است، مثل خز و پارچههای گرانبها که به سیاهی مار شباهت دارند.
هوش مصنوعی: دایه دوباره صحبت کرد و گفت که او نیز مانند دریا که از گوهرها پر است، دارای ارزش و خویشتنداری است.
هوش مصنوعی: میگوید کسی که تو را به درد و دلهره انداخته، از این دنیا رفتنی و بیخبر است.
هوش مصنوعی: به زندگی و روح انسان، سختی و دردهایی تحمیل میشود که به شدت او را تحت فشار قرار میدهد و اندوهش را سنگینتر میکند.
هوش مصنوعی: تو را از خانواده و آشنایانت جدا کرد و در دام دوری گرفتار ساخت.
هوش مصنوعی: از مادر شیرین و برادر خوشبخت، یکی با جان و دیگری با دل، همتراز و برابر هستند.
هوش مصنوعی: در این دنیا تو همیشه در حال تلاش و کوشش هستی، اما در نهایت ناامید و ناتوان به نظر میرسی.
هوش مصنوعی: اگر جانت را از درد و رنج نجات ندهی، دلت هم از غم و ناراحتی آرام نخواهد گرفت.
هوش مصنوعی: باید فکر کرد که چه باید کرد وقتی که خداوند به دردت رسیدگی نکند و برای آن درمانی نباشد.
هوش مصنوعی: اگر تو را در حال سوختن ببینم، خودم هم میسوزم و اگر تو را در حال پیچیدن ببینم، من هم مانند تو میپیچم.
هوش مصنوعی: انسان خردمند همیشه به دنبال عقل و اندیشه است و با استفاده از دانش خود، تمام مشکلات را حل میکند.
هوش مصنوعی: تو از سوی خداوند خرد و دانش یافتهای، اما از این دانش هیچ بهرهای نمیبری و خود را در آرامش نمیبینی.
هوش مصنوعی: به الاغی توجه کن که بار سنگین شمشیر را به دوش دارد، فایدهای برای او نخواهد داشت چرا که وقتی شیر (به معنای قدرت یا فرصت) به او برسد، دیگر چیزی در چنته ندارد.
هوش مصنوعی: اکنون تا چه زمانی باید این همه درد و رنج بکشی و به خاطر پول خودت را به زحمت بیندازی؟
هوش مصنوعی: دلت را به اندوهی مضاعف نکن و روز خود را با غم و اندوه بیشتر خراب مکن.
هوش مصنوعی: به دیگران به خاطر زمین و سرزمینت دشنام نده و بخت و مقام خود را نفرین نکن.
هوش مصنوعی: سرنوشت تو با سال و ماه در ارتباط است، پس همیشه به سخنانت توجه کن.
هوش مصنوعی: سخنانی که نامناسب و ناپسند است، باعث آزار روح و شانس نیکو میشود و نباید نسبت به آنها بیتوجه بود.
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر زیبایی و عظمت بانوی ایرانی را با ماه و خورشید مقایسه کرده و او را مانند تجلی الهی و نماد زیبایی میداند. این توصیف نشاندهنده برجستگی و جاذبهای است که این بانو دارد و به نوعی او را به عنوان یک معجزه طبیعی و نماد نور و زیبایی معرفی میکند.
هوش مصنوعی: جوانی را به خیال و آرزوهای بزرگ بفرست، اما رنج و سختی را از دلش دور کن.
هوش مصنوعی: زندگی ما کوتاه است و این دنیا نمیتواند مدت طولانی دوام بیاورد. عمر ما در این عالم زودگذر است.
هوش مصنوعی: روح و روان انسان بسیار ارزشمند و گرانقدر است. به چه دلیل آن را کماهمیتتر از یک سکه بیارزش میدانی؟
هوش مصنوعی: عزیزان همیشه به این روش نیستند که خسته و غمگین باشند.
هوش مصنوعی: روح تو با نیروی محبت همراه است و دوستی که همیشه در کنارت است، همیشه برای تو باقی خواهد ماند.
هوش مصنوعی: آیا تو توانایی و شناختی درباره زمان و ماهی که باید به یار محبت ورزی کنی، نداری که او را نادیده و بیارزش مینگاری؟
هوش مصنوعی: کجاست رامین که به خاطر تو مهربان شد؟ در چشمان تو، خاک مسیر شایگان (مردان بزرگ) شده است.
هوش مصنوعی: با دوستانت به آرامش و دوستی رفتار کن و در دنیا مانند درختی باش که میوه میدهد، یعنی مفید و اثرگذار باش.
هوش مصنوعی: بدان که به آن محبوب دلشکستهات ببخش و برای خودت نیز دلسوزی کن، خودت را خسته نکن.
هوش مصنوعی: با این جوانمرد بیگانه مشو و محبت او را بپروران، چرا که او همواره محبت را گسترش میدهد.
هوش مصنوعی: اگر کسی از تو خوشحالی و رضایت نگیرد، چه فایدهای دارد که تو در این دنیا چه ظاهری داشته باشی؟
هوش مصنوعی: وقتی ویسه این حرفها را شنید، به شدت ناراحت شد و با عصبانی سخنانی تند و جدی بیان کرد.
هوش مصنوعی: به او گفت: ای فرد بداندیش، تو مانند باد و همچون ماهی هستی که از مه و جادو دوری میکنی.
هوش مصنوعی: ماه شب دوازدهم در حال صعود است و به محلهای که تو هستی میتابد. اما این نور و این دیدار باعث غم و رنج تو میشود.
هوش مصنوعی: از شهر تو جز بدی نمیآید و از نسل تو جز کسی که افسون میکند، به وجود نخواهد آمد.
هوش مصنوعی: اگر از آن تخم هزاران دیوانه و زورگو به وجود آید، این نشان میدهد که سرچشمهی آن بذر، ناپاک و معیوب بوده است.
هوش مصنوعی: نمیتوان با رفتارشان آنها را شناخت و نمیتوان از گفتارشان چیزی را فهمید.
هوش مصنوعی: مواظب باش هیچ کس از افراد نیکنام، فرزندی به دنیا نیاورد که در چنین وضعیتی به دنیا بیاید.
هوش مصنوعی: زمانی که کسی شیر ناپاک را از دایهاش میگیرد، به این معناست که از ذات و خوی نادرست و بیبیقید و بند به دنیا میآید.
هوش مصنوعی: افرادی که از نژاد و ویژگیهای عالی برخوردارند، هیچگاه نمیتوانند خود را با کسانی که از نظر کیفیت و ارزش پایینتر هستند، مقایسه کنند.
هوش مصنوعی: اگر فرزند خورشید، یعنی شخص با شجاعت و قدرت، در کارش شکست بخورد، نباید به نور و راهنمایی او امیدوار بود.
هوش مصنوعی: از خداوند شرمندهام که مادرم را که باعث آلودگی من شده، مورد خطاب قرار دادم.
هوش مصنوعی: من از دست تو چون جادو شدهام، که با تو دیگر نه شرم دارم و نه دانشی و نه انصاف.
هوش مصنوعی: تو دشمن من هستی و نه caregiver من؛ میخواهی من را از امنیت و آرامشم دور کنی.
هوش مصنوعی: به من آموز فرهنگ و نام نیک را، و مرا در برابر بدی شب و روز پایدار نگهدار.
هوش مصنوعی: تو آنقدر به خودت نازیدهای و از خوبیهایت میگویی که فراموش کردهای در حقیقت، نام نیکویی نداری و خودت را بدنام کردهای.
هوش مصنوعی: بدان که با ویژگیهای بزرگ و چشمی بیشرم، این نوع سخن و رفتار بیشرمی از تو ناشی میشود.
هوش مصنوعی: تمام نام و یاد تو را به خاک میسپارند و تمام محبت و محبتات را از دلها دور میکنند.
هوش مصنوعی: تو هیچ ارزش و افتخاری نداری، مگر کسی که مانند تو شوخ و بیحیا باشد.
هوش مصنوعی: من به سخنان تو و نامهٔ مرگ فکر میکنم و از این دو به شدت تحت تأثیر قرار گرفتهام، مانند درختی که در پاییز برگهایش را از دست میدهد.
هوش مصنوعی: چرا در زندگی کوتاه خود، شادی و خوشبختی را از من دریغ میداری؟
هوش مصنوعی: اگر کار نیک انجام دهم و زنده بمانم، بهتر از آن است که فقط به خواستههای خودم فکر کنم.
هوش مصنوعی: بهشت و دیدن خداوند در این دنیا امکانپذیر نیست و تنها در عالم آخرت قابل دستیابی است.
هوش مصنوعی: دنیا در نظر انسان خردمند به مانند یک بازی است و در واقع هیچ بازی نمیتواند به طور واقعی و پایدار باشد.
هوش مصنوعی: ای دایه، برای من نگرانی به جانت نیاور و به خاطر من آزرده نشو، خواهش میکنم جانت را حفظ کن.
هوش مصنوعی: من هرگز به سخنان ناپختهات گوش نمیدهم و هرگز فریب تو را نخواهم خورد.
هوش مصنوعی: من کودک نیستم که به راحتی به وسیله رنگها فریب بخورم یا همانند پرندهای که با سنگ میتوان به دامش انداخت، به آسانی به دام بیفتم.
هوش مصنوعی: سخنهایی که تو شنیدهای از آن بیخود، برای من مثل یک جادو به گوش میرسد، نه مثل یک پیام واقعی.
هوش مصنوعی: حواست باشد که در حضور من، خوشحالیات را از من ابراز نکنی، چون دیوانگان این کار را میکنند.
هوش مصنوعی: من از این دنیا دل کندهام و عقل خود را بر جان خود حاکم ساختهام.
هوش مصنوعی: در هر لحظه، خداوندی که علم و دین را به ما میآموزد، از هر دیوان و داستانهای پرزرق و برق بهتر و بالاتر است.
هوش مصنوعی: نه به خداوند آسمان آسیب میزنم و نه حاضر میشوم بهشت ابدی را بفروشم.
هوش مصنوعی: برای دایهای که نه شرم دارد و نه دین، او هر دو دنیا را به خاطر رامین فدای کرده است.
هوش مصنوعی: وقتی پرستار خشم ویس را دید، سخنان آسمانی و الهی را شنید.
هوش مصنوعی: در گذشته دل به فکر و اندیشه بود که چگونه میتواند دردی که دارد را درمان کند.
هوش مصنوعی: دیو دژ نمیتواند آرام گیرد، چون طبیعت او همیشه به همین شکل است و به خواستههایش دست نمییابد.
هوش مصنوعی: تنها زمانی که داستان ویس و رامین به هم گره میخورد، مانند ترکیب چربی و شیرینی است.
هوش مصنوعی: وقتی جادوها را از هر رنگ و نوع به دور هم جمع کرد، بیمرز و فراگیر میشوند.
هوش مصنوعی: باز زبانم از قید و بند رها شد و سخنانی را میگویم همچون نقشی زیبا و دلنشین.
هوش مصنوعی: او به محبوبش گفت: "ای عزیزتر از جانم، تو به زیبایی و خوبی از آنچه تصور میکنم، بیشتر هستی."
هوش مصنوعی: همیشه در طلب حق و عدالت باش و راستگو و صادق بمان. همچنین سعی کن که نام نیک و اخلاق پسندیدهای داشته باشی.
هوش مصنوعی: من در چه نیازی و چه فریادی هستم که بخواهم کسی مثل تو را فریب بدهم؟
هوش مصنوعی: چرا باید با تو صحبت کنم وقتی که دستم از هر چیزی خالی است؟
هوش مصنوعی: رامین هیچ نسبتی با من ندارد، نه از نظر خویشی، نه از نظر رابطه خانوادگی، نه از نظر مشترکات و نه از نظر وابستگی.
هوش مصنوعی: میتوان گفت که چه کار خوبی انجام داده که باعث شده من با او دوست شوم و با تو دشمن باشم.
هوش مصنوعی: برای دستیابی به خواستهام، باید آرزوی تو را در دو جهان داشته باشم و برای رسیدن به آن، باید نام تو را در ذهن داشته باشم.
هوش مصنوعی: میخواهم بگویم که این راز را با تو در میان بگذارم، چون اکنون هیچ راه دیگری جز این ندارم.
هوش مصنوعی: هرگز از تو چیزی جز انسانیت نخواهد آمد، نه دیوی، نه پری و نه حور.
هوش مصنوعی: چون از جفت پاک خود جدا شدی، به وسوسه و فریب، حتی موبد را هم در بند کردی.
هوش مصنوعی: هیچ مردی تاکنون از تو خوشحالی ندیده است، زیرا تا به حال به هیچ کس اجازه ندادهای که به تو نزدیک شود یا از وجودت بهرهمند شود.
هوش مصنوعی: تو هم مانند دیگران شادکامی را از کسی ندیدی و کام خود را با مردان همهجانبه تقسیم نکردی.
هوش مصنوعی: اگر تو دوستی داشته باشی که از هر دو جنبهاش بایستی خداحافظی کنی، چه در مورد شخصیت او و چه در مورد ثروتش، هر دو را باید رها کنی.
هوش مصنوعی: اگر به خوبى نگاه کنى، در این دنیا مردى مانند رامین را نخواهى یافت که جوانمرد باشد.
هوش مصنوعی: چه فایدهای دارد اگر چهرهای زیبا و روشن مانند آفتاب داشته باشی، اما از این زیبایی هیچ بهرهای نبری؟
هوش مصنوعی: تو هرگز چنین شادی را تجربه نکردهای و نمیدانی که بدون او، زندگی چقدر ناخوشایند است.
هوش مصنوعی: خداوند نر را برای ماده آفریده است و هر مادهای از نر به وجود میآید.
هوش مصنوعی: زنان بالاتر از همه و نامآوران و شخصیتهای بزرگ جهان و کسانی که در زندگی موفق و شاد هستند.
هوش مصنوعی: همه جوانان با شوهران خود خوشحالند و همچون درختان سرو و شمشاد شاداب و پرنشاط به نظر میرسند.
هوش مصنوعی: اگرچه ممکن است کسی به ظاهر شهرت و اعتبار داشته باشد، اما در باطن ممکن است با فرد دیگری ارتباط داشته باشد که از دید دیگران پنهان است.
هوش مصنوعی: گاهی انسان در کنار محبوب خود لحظات دلپذیری را سپری میکند و از این همراهی لذت میبرد و گاهی هم تنها به دنبال خواستههای خود میگردد.
هوش مصنوعی: اگر تمام ثروتها و گنجهای پادشاهان را داشته باشی، نمیتوانی به خوشبختی و رضایت واقعی برسی، اگر در کنار خود یک همدم نداشته باشی.
هوش مصنوعی: زیورهای زیبا و گرانبهایی که مخصوص پادشاهان است، مانند پارچههای نرم و باکیفیت و جواهرات رنگارنگ و زیبا.
هوش مصنوعی: زنان باید برای مردان وجود داشته باشند تا مردان از این ارتباط شادتر و سرزندهتر شوند.
هوش مصنوعی: اگر از تو کسی قدردانی نکند و تو هم از دیگران قدردانی نکنی، چرا باید در حالت شادی و غم متفاوت باشی؟
هوش مصنوعی: اگر بدانی که این سخن را با صداقت بیان کردهام، نفرین و دشمنی از تو زیبا نیست.
هوش مصنوعی: من این را به خاطر محبت و از روی مهربانی میگویم، چنان که یک مادر یا دایه برای فرزند خود سخن میگوید.
هوش مصنوعی: من رامین را به خاطر تو دیدم و احساس کردم او شایستهی محبت توست. او را دوست دارند و تو را نیز به عنوان یارش میشناسند.
هوش مصنوعی: تو همچون خورشیدی میدرخشی و او مانند ماهی است که دو هفته در آسمان است. او مانند سرو زیباست و تو مانند شاخهای هستی که شکفته و پر از زندگیست.
هوش مصنوعی: با عشق و محبت همچون شیر زندگی کنید و از لحظات شاد خود لذت ببرید و به یکدیگر افتخار کنید.
هوش مصنوعی: هرگاه شما را ببینم و هر دو با هم نباشید، من در این دنیا دچار اندوه میشوم.
هوش مصنوعی: وقتی دایه این حرفها را به ویس گفت، کمک او با لشکری از ابلیس رسید.
هوش مصنوعی: هزاران دام و تله به خاطر ویس برای او قرار دادهاند و هزاران دروازه برای دلش باز کردهاند.
هوش مصنوعی: او به او گفت که این زنان مشهور در حال خوشگذرانی و شادی با معشوقان و دوستانشان هستند.
هوش مصنوعی: هر کسی زندگیاش پر از شادی و خوشحالی است، اما برای تو همواره تنها درد و نگرانی وجود دارد.
هوش مصنوعی: در دوران پیری، روزهای جوانیات را ناگهان فراموش خواهی کرد و لحظات شادی را که در گذشته داشتی، نخواهی دید.
هوش مصنوعی: هرگز نمیتوان به سنگینی و سختی مانند تو در اندوه و غم دچار شد.
هوش مصنوعی: از این فکر عشقش، دل سردش کمی نرمتر و مهربانتر شد.
هوش مصنوعی: هیچ چیزی به اندازه زبان او مهم نیست، او زبانش را پنهان کرده و درونش نهفته است.
هوش مصنوعی: به زبانی شیرین و ملایم گفته شده که هیچ زنی نمیتواند از companionship و همراهی با مردان بینیاز باشد.
هوش مصنوعی: هر چه صحبت کردی، درست و راست بوده است، اما در رابطه با من، محبت و مهربانی کمتری نشان دادی.
هوش مصنوعی: با وجودی که ممکن است کلام ضعیف و ناتوان باشد، اما احساسات و آرزوهای دلیران را به زیبایی منتقل میکند.
هوش مصنوعی: در اینجا گفته شده که در بین آنها ممکن است ویژگیهای منفی و بدی وجود داشته باشد و بنابراین، جایز است که کسی به آنها دل نبندد. به عبارتی دیگر، باید مراقب بود و به راحتی به این افراد اعتماد نکرد.
هوش مصنوعی: من نیز از کسانی هستم که به همین دلیل گفتم؛ زیرا تندخویی و تندوارگی خاص طبیعت زنان است.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که حرفی که شنیدهام به اندازهای در ذهنم جا گرفته که گویی مانند زهر یک تیر در دل نفوذ کرده است.
هوش مصنوعی: به دلیل اینکه به طور ناگهانی و با سرعت عمل کردم، متوجه شدم که کلمات و صحبتها را به تندی دریافت کردم.
هوش مصنوعی: زبانم را حرفهای ناپسند و زشت به کار بردم و حالا خیلی پشیمانم.
هوش مصنوعی: نباید به تو سخن زشت بگویم و رازی که بر تو پوشیدهام را هم نمیتوانم پنهان کنم.
هوش مصنوعی: اگر من کار خاصی با کسی نداشته باشم، دیگر نیازی نیست که به کسی پاسخ بدهم؛ خود او با درد و مشکلم آشناست.
هوش مصنوعی: حال میخواهم از خالق مهربان تقاضا کنم که مرا از شر و بدیها محافظت کند.
هوش مصنوعی: چشمانم به زنانی که شبیه آهو هستند، نمیخورد و زبانم فقط به آنها اشاره نمیکند.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که من آمادهام تا با زندگی روشن و شادابم، خوشی و رضایت را برای دوستانم به ارمغان بیاورم و در عین حال، سختیها و مشکلات را به دشمنانم تحمیل کنم.
هوش مصنوعی: عدم حضور تو باعث میشود که من امروز حال خوبی نداشته باشم، چون افرادی که نزد تو تحصیل کردهاند، حال و روز خوبی ندارند.
هوش مصنوعی: وقتی روز دیگری فرامیرسد، دنیا تبدیل به باغی زیبا میشود و نور خورشید آن را گلستان میکند.
هوش مصنوعی: رامین که وعدهاش به آزادی بود، به ناگاه به دایهاش که داغدار و غمگین است، سر میزند.
هوش مصنوعی: به مرو گفتند: ای رام، چرا مدام درباره آتش صحبت میکنی در حالی که آب روشن را جستجو میکنی؟
هوش مصنوعی: نه میتوان باد را در آغوش گرفت و نه میتوان دریا را با یک مشت در دست گرفت.
هوش مصنوعی: نه به سنگ دل باید محبت کرد و نه میتوان در یک بستر با او آرامش داشت.
هوش مصنوعی: از سنگ سخت، آب محبت بیرون میآید و از آنجا که محبت واقعی نیست، به خود سنگ بستگی ندارد.
هوش مصنوعی: اگر در میانهی شوروغوغا صدایی بلند کنی، صدای تو با همان شور و حال پاسخ خواهد داد.
هوش مصنوعی: دل او به مراتب سختتر از شور و شوق من است و مانند کژدمی به خوی بد خود ادامه میدهد.
هوش مصنوعی: آن درخت زیبا و آزاد به من پاسخی نداد، بلکه با هزاران حرف زشت به من بیاحترامی کرد.
هوش مصنوعی: من از فرهنگ آن ماه بسیار تعجب کردهام، چرا که در وجود او هیچ جادو و افسون خاصی وجود ندارد که مرا به خود جلب کند.
هوش مصنوعی: فریب و نیرنگ او برایش مانند دانایی و حکمت در نظر دیگران است.
هوش مصنوعی: او هرگز از من خواستهای نمیپذیرد و محبتش را مانند آب و آهن نمیفهمد.
هوش مصنوعی: وقتی آزاد رامین این سخن را شنید، مانند کبکی که در چنگال شاهین گرفتار شده، ناراحت و نالان شد.
هوش مصنوعی: دنیا برای او کوچک و تاریک به نظر میرسد و امیدش دور از دسترس و نزدیک به مرگ احساس میشود.
هوش مصنوعی: تنش ابر مصیبت بر سر او سایه افکنده و در چشمانش اشک و در دلش التهاب و نگرانی وجود دارد.
هوش مصنوعی: از خشم و کلام محبوب، بر جان و دل من دو نوع تیر فرود آمده است.
هوش مصنوعی: جوانی که بارها از سختیها و مشکلات زندگی به تنگ آمده، با صدای بلند فریاد میزند و از دایهاش درخواست کمک و نجات میکند. او به شدت به راهنمایی و حمایت نیاز دارد و امیدوار است که این بار بتواند از درد و رنج خود رهایی یابد.
هوش مصنوعی: من به یک کمک و حمایت دیگر نیاز دارم؛ زیرا مثل تو هیچ دوستی ندارم.
هوش مصنوعی: هرگز دست از تو نکشیدم، حتی با وجود اینکه عشق و تعلق خاطر من به تو با تمام وجودم و با سختیهای زیادی همراه است.
هوش مصنوعی: اگر از امید تو ناامید شوم، زندگیام را بیثمر و بیمعنا میکنم.
هوش مصنوعی: من به راز خود پرده میزنم و همه چیز را از جان و دنیایم جدا میکنم.
هوش مصنوعی: اگر برای بار دیگر رنجیدهخاطر شوی، میتوانی حالی را که با آن دختر زیبا داشتی، بیان کنی.
هوش مصنوعی: برای همواره از تو سپاسگزارم که شیطان نتوانسته به من دسترسی پیدا کند.
هوش مصنوعی: آیا دلی که سنگین است، نمیتواند برای من سوختی از محبت فراهم کند و نوری از مهربانی بتاباند؟
هوش مصنوعی: آیا از این خصیصه زشت خود پشیمان میشوی؟ آیا نمیخواهی که خونم بریزی و جانم را از من بگیری؟
هوش مصنوعی: به او سلام بفرست و محبت را نثار کن و بگو که خواسته تو برای همه عزیزان، چه پیر و چه جوان، برآورده شود.
هوش مصنوعی: دل من را در اختیار داری و ممکن است که از این احساس آگاه باشی، چرا که توانایی تسلط بر دلها همچون سواری چابک است.
هوش مصنوعی: شاید وجود خون من، در حقیقت همان نشانهای باشد که روح عاشقان را به زندگی دوباره برمیگرداند.
هوش مصنوعی: تو در حقیقت فرمانروای جان و بدن من هستی و با چنین سلطنتی، تنها تو سزاوار این مقام هستی.
هوش مصنوعی: اگر همراه من باشی و در کنارم بمانی، زندگی را با عشق و احترام عبادت میکنم.
هوش مصنوعی: من میدانم که باید پرستش و عبادت کنم، نه اینکه مانند دیگران به دنبال جلب توجه و جذابیت باشم.
هوش مصنوعی: اگر افرادی زیاد باشند، هیچکس مانند من یار و دوست تو نخواهد بود.
هوش مصنوعی: اگر با من نزدیکی کنی، متوجه میشوی که وفا و مهربانی چگونه است.
هوش مصنوعی: تو مانند خورشیدی و اگر بر من نورافشانی کنی، من به جواهر عشق و محبت تو دست پیدا میکنم.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی به من محبت و دوستی نشان دهی، پس از من این بار سنگین و خفت را بردار.
هوش مصنوعی: از من خواهش میکند که زنده بمانی تا من بتوانم در عشق و محبت تو زندگی کنم و از آن لذت ببرم.
هوش مصنوعی: اگر بخواهی که روح من را بگیری، هر زمانی که بخواهی میتوانی این کار را انجام دهی.
هوش مصنوعی: اگر با خودت دچار مشکل شوم و به زحمت بیفتم، حتی از جان خودم هم متنفر میشوم.
هوش مصنوعی: من از کوه بلند سقوط کرده و در عمق آبهای عمیق دریا غوطهور میشوم.
هوش مصنوعی: اگر تو در مشکلاتی قرار گرفته باشی، من با جان و دل برایت آمادهام و از صمیم قلب علاقهدارم که جان خود را برایت فدای کنم.
هوش مصنوعی: هرکس که به قضاوت درباره امور میپردازد، در واقع مایل است که عدالت و حق را برقرار کند و بر پایه آنچه در جهان وجود دارد، بر اساس انصاف قضاوت کند.
هوش مصنوعی: من آنچه را که میدانستم به تو گفتم، تو هم آن را تأیید کن. بر ما دو نفر، تنها باد یزدان میوزد.
هوش مصنوعی: به خاطر شدت غم و اشکهای زلالی که رامین ریخته، دل دایه به شدت زخم خورده و دردکشیده شده است.
هوش مصنوعی: داشتهام دایهای که با دل شکسته و نگران به سوی او رفته بود. درد و رنجی که از او میکشیدم، بر من فشار بیشتری میآورد.
هوش مصنوعی: وقتی به دیدن ویس رسید، با سکوت نشسته بود و دلش از نگرانی و فکرهای فراوان آرام گرفته بود.
هوش مصنوعی: سخنان زیبا و دلنشینی که نجواکنان به گوش میرسند، دوباره از سوی نگار آغاز شد به خاطر رامین.
هوش مصنوعی: ای شاه خوبان، زیبای ماه و پریها، نزدیکان تو به خاطر تو جان خود را فدای تو کردند و از دنیا رفتند.
هوش مصنوعی: میخواهم با تو رازی را در میان بگذارم، اما شرم من مانع بیان آن میشود.
هوش مصنوعی: من از ترس شاه موبد میترسم، چون او هم از مردم بد میترسد.
هوش مصنوعی: از شرم و سرزنش دوری میکنم، چون اینها میتوانند روزهایم را تیره و دلسرد کنند.
هوش مصنوعی: من از عذاب دوزخ هم وحشت دارم، زیرا میترسم که سرانجام به آنجا بروم و در روزهای سخت و با نامی ناپسند روبهرو شوم.
هوش مصنوعی: هرچند که به رامین فکر میکنم و به چهرهی زرد او و اشکهای خونینش، دلام پر از اندوه و غم میشود.
هوش مصنوعی: ای پرورشدهنده، از تو میخواهم مرا نجات دهی، زیرا جان و دنیا در نظر من بیارزش شدهاند.
هوش مصنوعی: عقل و درک را در چشمان او جستجو میکنم و دوباره دلم برای او حسرت میخورد.
هوش مصنوعی: بدان بیچاره آنقدر مهربانی کنم که با درخواستش، جانم را به ذلت بیفکنم.
هوش مصنوعی: در جهان افرادی را دیدهام که احساس عاشقانه آنها به حدی عمق دارد که مژههایشان از اشک و دلشان پر از درد است.
هوش مصنوعی: من هیچکس را در این اندازه بیچاره ندیدهام؛ حتی اگر صد عاشق هم داشته باشی، یک نفر که به حال تو رسیدگی کند، کافی است.
هوش مصنوعی: سخنان او را به گونهای تصور میکنی که تیز و برندهاند، و نگاه او را طوری میبینی که مانند شراب است.
هوش مصنوعی: قرار و آرامشم با آن تیغ تیز قطع شد و خانهٔ صبر و تحمل من به خاطر آن غم و دشواری ویران گردید.
هوش مصنوعی: میترسم که او به صورت ناگهانی بمیرد و از این فاجعه شاید خدا مرا نیز مورد بازخواست قرار دهد.
هوش مصنوعی: هرگز به خاطر دوستی و محبت به دیگران، خودت را در درد و رنج آنها غرق نکن. زندگیات را به خاطر غم آنها آلوده نکن.
هوش مصنوعی: اگر خون او را بریزی، چه چیزی به تو اضافه میشود، در حالی که ارزش تو به دوری از او بستگی دارد.
هوش مصنوعی: نه حالا و نه در آینده تا صد سال دیگر کسی به آن زیبایی و جوانی نخواهد بود.
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف یک جوان شاداب و توانا میپردازد که دارای هوش و ذکاوت است. او به وضوح نشانههای زیبایی و قدرت خاصی را از خداوند در خود دارد.
هوش مصنوعی: خداوند چهره زیبای تو را به من بخشیده است، و من هم به خاطر او جانم را فدای تو میکنم.
هوش مصنوعی: این بیت به زیبایی و شکوه یک فرد اشاره دارد که مانند حوریان و پارچههای نرم و باکیفیت است. در سایه و محبت آن شخص، آرامش و عشق را تجربه میکند.
هوش مصنوعی: بدان که اگر مهر تو به رامین افزوده شود، او به مانند خسرو برای ما خواهد بود و تو همچون شیرین.
هوش مصنوعی: به جان من، هیچ کس به جز تو نمیتواند این مقام را داشته باشد و هیچ سالاری جز رامین وجود ندارد.
هوش مصنوعی: تا زمانی که دایه قسم و سوگند میخورد، یکایک ویس را باور میکرد.
هوش مصنوعی: در دل او محبت و بخشش افزایش یافت و آرامش به واسطه دوستی و زیبایی درون او شکل گرفت.
هوش مصنوعی: نزاع و خشونت کاهش یافت و محبت افزایش پیدا کرد، از این وضعیت، دود ناشی از آتش بوجود آمد.
هوش مصنوعی: وفا مانند صبح در دل او جلوهگر شد و از آن پس روز عشقش درخشان و روشن گردید.
هوش مصنوعی: در پاسخ او، زبانی با استعداد و توانمندی به وجود آمد که سکوت آن نیز به نوعی همسو و هماهنگ بود.
هوش مصنوعی: گاهی اوقات بهانههایی پیش میآید که ما را به چرخش و تردید میاندازد، گاه زمین را میبینیم و گاه آسمان را.
هوش مصنوعی: اسب از شرم دو رنگ میشود؛ گاهی رنگش مانند آسمان میشود و گاهی زرد رنگ میگردد.
هوش مصنوعی: شرم او همچون یک چشمهٔ پیوسته و آرام به نظر میرسد و زیبایی و لطافت او مانند مروارید درخشنده است.
هوش مصنوعی: افراد بزرگ و نیک-hearted اینگونه هستند که به دوستان و یارانی که رفتار خوبی دارند، بخشش و محبت میکنند.
هوش مصنوعی: دل در محبت غرق میشود و از بدن جدا میشود، مانند اینکه سنگ مغناطیس آهن را جذب میکند.
هوش مصنوعی: دوست داشتن و محبت ورزیدن به یک دل کار آسانی نیست، زیرا مانند آن است که باری سنگین را بر دوش کشیده باشی که هیچ وقت برگردد و برطرف نشود.
مصرع نخست بیت شماره 30: یاد تو را هرگز از دل فراموش نمیکنم.
هوش مصنوعی: گور وحشی در دام افتاد و با جادوگریاش، باد را دچار مشکل کرد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۱۱ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.