گنجور

 
ظهیر فاریابی

خدایگانا معلوم رای روشن توست

خلوص بندگی و شرط نیک خواهی من

نه آن کسم که مرا آن محل و مرتبه هست

که کار ملک نکو نگردد از تباهی من

من آن گدای سخن پیشه ام که وقت مدیح

زنند خوش سخنان لاف پادشاهی من

به جان مدح توام زنده و ز روی قیاس

سجلّ مدح تو را در خورد گواهی من

چو شب سیاهم ز اندوه و چشم می دارم

که صبح عدل تو زایل کند سیاهی من

روا مدار که عاجز شوند ماهی و مرغ

بر اشک گرم و دم سرد صبحگاهی من

دهان به روزه و لب بر ثنای تو مپسند

ز دیده تر شده رخسارهای کاهی من

مرا بخوان و گناهی مدان که معلومست

همه جهان را احوال بی گناهی من