گنجور

 
ظهیر فاریابی

خداوندا تویی کز روی رفعت

سپهرت تخت زیبد،مِهر،گَژزَن

گرفت از گلستان لطف و نطقت

همه روی زمین گلزار و گلشن

جهان را آن عمارت داد عدلت

که از سهو و خطا معصوم شد ظن

برای کارزار دشمن تو

که چرخش خصم باد و طبع دشمن

گهی از غنچه سازد دهر پیکان

گهی در آب پوشد باد جوشن

اگر من بنده محرومم ز صدرت

روا باشد که اهل آن نیم من

ولیکن قصه تشریف شرط است

مرا بر رای اعلی عرضه کردن

تنم پوشیده شد از خلعت شاه

که بادش در پناه حق دل و تن

نمی گویم که تدبیر سرم چیست

همی ترسم که گویی در کس زن