گنجور

 
ظهیر فاریابی

تاج بخش جهان سکندر وقت

ای سزاوار افسر و دیهیم

از گلستان افسرت هر دم

به مشام فلک رسیده نسیم

تیرت اندر دل پر آتش خصم

رفته گستاخ همچو ابراهیم

آسمان در محیط همت تو

نقطه ای در میان حلقه جیم

دل دشمن ز رمح چون الفت

تنگ و تاریک همچو دیده میم

حال من بنده هست معلومت

که ز عصمت گرفته ام تعلیم

قدری وام کرده ام لیکن

وجه یک جو ندارم از زر و سیم

بر در من غریم کرده مقام

همچو اقبال بر در تو مقیم

از برای دوام این اقبال

باز کن از سرم بلای غریم