گنجور

 
ظهیر فاریابی

بزرگوارا سالی زیادت است که من

به جام نظم می مدح تو همی نوشم

ندیده ام ز تو نانی چنانک بر گویم

نیافته ز تو چیزی چنانک در پوشم

به مجلسی که ز جودت مرا سئوال کنند

نهاد باید ناچار پنبه در گوشم

مباش غافل اگر چه من از شمایل خوب

حکیم سیرت و نیکو نهاد و خاموشم

به گاه نظم چو من بر سخن سوار شوم

کشند غاشیه اقران به عجز بر دوشم

به مدح و هجو همه کس گه شکایت و شکر

چو آفتاب بتابم چو بحر بخروشم

به مدح خویش مرا گر صلت همی ندهی

ازین حدیث نه غمگین شوم نه بخروشم

من ار ز هجو تو بیتی دو،برکسان خوانم

نهند تخته دیباهمی در آغوشم

به زر سرخ ز من چون هجای تو بخرند

رضا دهی که به نرخی تمام بفروشم؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode