گنجور

 
ظهیر فاریابی

سر ملوک جهان فخر دین تو آن شاهی

که ماه و مهر ز رای تو می برند شعاع

تویی که همت تو سر بدان فرو نارد

که با فلک بودش ملک کاینات مشاع

خدایگانا دانی که در ممالک تو

مرا نه باغ و سراسیت و نه عقار و ضیاع

چه واجب است که تا حشر همچنین باشد

به مجلس تو مرا لذت شراب و سماع

چنین خوش است که این آستانه را دو در است

یکی به کوی سلام و یکی به راه وداع

به طوع و رغبت خویش آمده به حضرت تو

رواست گر ببرم بی اجازت تو صداع

بر هر کجا که روم پادشاه نفس خودم

به علم و عقل توانگر به صبر و حلم شجاع

جنایتی نه که بی رسمیی کند شحنه

بضاعتی نه که دردسری دهد بیاع

من از زمین و زمان فارغم بحمدالله

نه رغبتی است به مال و نه حاجتی به متاع

ز خدمت تو یکی دستبوس نقد مرا

به از هزار برات و حوالت و اقطاع