گنجور

 
ظهیر فاریابی

ای بر سر ساکنان گردون

گسترده همای دولتت پر

در پای جنیبت تو افتاد

از حمله هیبت تو صرصر

آمد به حمایت حسامت

از دست[ مواهب] تو گوهر

ترس از تو و بازگشت با تو

پس چیست سپهر و کیست اختر؟

ای بس دم صبح را که پاست

در سینه شب شکست لشکر

وی بس شب خصم را که تیغت

پیوست به صبح روز محشر

زان روز که بهر حفظ اسلام

در دست تو نور داد خنجر

هر جا که دو تن فراهم آیند

این است حدیث کای برادر

روزی که به زخم گرز خسرو

می کوفت عدوی ملک را سر

چون گل که برون دمد ز غنچه

بر می جوشید خون ز مغفر

ای چشم سپهر در تو حیران

در بنده به چشم لطف بنگر

مپسند که با چنین معانی

کافاق شده ست ازو معطر

بی عطر بود مرا شب و روز

از آتش فاقه دل چو مجمر

وز غصه سروران ملکت

هر لحظه رخم به خون شود تر

صد بار به مدح یک به یک شان

بر گردن دهر بسته زیور

وین محتشمان نهاده با بخل

صد منت دیگرم به سر بر

تا خود به چه دانش و کفایت

در ملک تو گشته اند سرور

هم طبع زمانه باش زنهار

جز ناکس و بی هنر مپرور

چندانک خری کری ستاند

گر هیچ کری کند بده زر

تا باز خرم به دولت تو

خود را ز جفای این همه خر