گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

ای از بر سدره شاهراهت

وی قبه ی عرش تکیه گاهت

ای طاق نهم رواق بالا

بشکسته ز گوشه ی کلاهت

هم عقل، دویده در رکابت

هم شرع ، خزیده در پناهت

ای چرخ کبود ژنده دلقی

در گردن پیر خانقاهت

مه ، طاسکِ گردن سمندت

شب، طره ی پرچم سیاهت

جبریل مقیم آستانت

افلاک، حریم بارگاهت

چرخ ارچه رفیع، خاک پایت

عقل ار چه بزرگ ، طفل راهت

خورده است خدا ز روی تعظیم

سوگند به روی همچو ماهت

ایزد که رقیب جان خرد کرد

نام تو ردیف نام خود کرد

ای نام تو دستگیر آدم

وی خُلق تو پایمرد عالم

از نام محمدیت میمی

حلقه شده این بلند طارم

تو در عدم و گرفته قدرت

اقطاع وجود زیر خاتم

در خدمتت انبیا مشرف

وز حرمتت آدمی مکرم

از امر مبارک تو رفته

هم بر سر حرفت خود آدم

نابوده بوقت خلوت تو

نه عرش و نه جبرئیل محرم

نا یافته عز التفاتی

پیش تو زمین و آسمان هم

کونین نواله ای ز جودت

افلاک طفیلیِ وجودت

روح الله با تو خرسواری

روح القدست رکاب داری

از مطبخ تو سپهر، دودی

وز موکب تو زمین، غباری

در شرح رموز غیب گویت

بر ساخته عقل کار و باری

عفوت ز گناه، عذر خواهی

جودت ز سؤال، شرمساری

این ، کیسه هر نیازمندی

وان ، عُدّتِ هر گناهکاری

بر بوی شفاعت تو مانده ست

ابلیس چنان امیدواری

آری چه شود اگر بشوید

لطف تو گلیم خاکساری

بی خردگیَست نا امیدی

در عهد چو تو بزرگواری

آنجا که ز تو نواله پیچند

هفت و شش و پنج و چار هیچند

ای مسند تو ورای افلاک

صدر تو و خاک توده ، حاشاک

هرچ آن سمَت حدوث دارد

در دیده ی همت تو خاشاک

طُغرای جلال تو لَعَمرُک

منشور ولایت تو لولاک

نُه حقه و هفت مهره پیشت

دست تو و دامن تو زان پاک

در راه تو زخم، محض مرهم

بر یاد تو زهر عین تریاک

در عهد نبوت تو آدم

پوشیده هنوز خرقه ی خاک

تو کرده اشارت از سر انگشت

مه قرطه ی پرنیان زده چاک

نقش صفحات رایت تو

لولاک لما خلقت الافلاک

خواب تو و لاینام قلبی

خوان تو ابیت عند ربی

ای آرزوی قدر لقایت

وی قبله آسمان سرایت

در عالم نطق، هیچ ناطق

نا گفته سزای تو ثنایت

هر جای که خواجه ای، غلامت

هر جای که خسروی، گدایت

هم تابش اختران ز رویت

هم جنبش آسمان برایت

جانداروی عاشقان حدیثت

قفل دل گمرهان دعایت

اندوخته ی سپهر و انجم

بر نامده ده یک عطایت

بر شهپر جبرئیل، نه زین

تا لاف زند ز کبریایت

بر دیده ی آسمان قدم نه

تا سرمه کشد ز خاکپایت

ای کرده به زیر پای، کونین

بگذشته ز حد قاب قوسین

ای از نفس تو صبح زاده

آهت در آسمان گشاده

علم تو فضول جهل برده

حلم تو غرور کفر داده

در حضرت قدس مسند تو

بر ذروه ی لامکان نهاده

آدم ز مشیمه ی عدم نام

در حِجر نبوت تو زاده

تو کرده چو جان فلک سواری

در گَرد تو انبیا پیاده

خورشید فلک چو سایه در آب

در پیش تو بر سر ایستاده

از لطف و ز عنفت آب و آتش

اندر عرق و تب اوفتاد

آن در بر ساوه غوطه خورده

وین در دل فارس جان بداده

خاک قدم تو اهل عالم

زیر علم تو نسل آدم

ای حجره دل بتو منور

وی عالم جان ز تو معطر

ای شخص تو عصمت مجسم

وی ذات تو رحمت مصور

بی یاد تو ذکرها مزور

بی نام تو وردها مبتر

خاک تو نهال شاخ طوبی

دست تو زهاب آب کوثر

ای از نفس نسیم خلقت

نه گوی فلک چو گوی عنبر

از یعصمک الله اینت جوشن

وز یغفرک الله آنت مغفر

تو ایمنی از حدوث گوباش

عالم همه خشک یا همه تر

تو فارغی از وجود گو شو

بطحا همه سنگ یا همه زر

طاوس ملائکه بریدت

سر خیل مقربان مریدت

ای دستکش تو این مقرنس

وی دستخوش تو این مقوس

ای خاشکدانت سقف ازرق

وی شادروانت چرخ اطلس

چون روح ز عیب ها منزه

چون عقل ز نقص ها مقدس

از بنگه تو کمینه شش طاق

این چرخ معلق مسدس

شد شهر روان بفر نامت

این فلس مکلس مطلس

در مدح تو هر جماد ناطق

در وصف تو هر فصیح اخرس

از عهد تو تا بدور آدم

در خیل تو هر چه ز انبیا کس

هم کوس نبوت تو در پیش

هم چتر رسالت تو از پس

فلج ندب بقیت وحدی

قفل در لا نبی بعدی

ای شرع تو چیره چون به شب روز

وی خیل تو بر ستاره پیروز

ای عقلِ گره گشای معنی

در حلقه درس تو نوآموز

ای تیغ تو کفر را کفن باف

نعلین تو عرش را کله دوز

ای مذهب ها ز بعثت تو

چون مکتب ها به عید نوروز

از موی تو رنگِ کسوت شب

وز روی تو نورِ چهره روز

حلم تو شگرف دوزخ آشام

خشم تو عظیم آسمان سوز

ماه سر خیمه ی جلالت

در عالم عِلو مجلس افروز

بنموده نشان روی فردا

آیینه ی معجز تو امروز

ای گفته صحیح و کرده تصریح

در دست تو سنگ ریزه تسبیح

ای سایه ز خاک بر گرفته

وز روی تو نور خور گرفته

ای بال گشاده باز چترت

عالم همه زیر پر گرفته

طوطی شکر نثار نطقت

جانها همه در شکر گرفته

افکنده وجود را پس پشت

پس فقر فکنده بر گرفته

از بهر قبول توبه خویش

آدم سخن تو در گرفته

آنجا که جنیبت تو رفرف

عیسی دم لاشه خر گرفته

آنجا که نشیمن تو طوبی

موسی ره طور بر گرفته

در مکتب جان ز شوق نامت

لوح ارنی ز سر گرفته

تا حصن تو نسج عنکبوتست

اوهن نه که احصن البیوتست

هر آدمیئی که او ثنا گفت

هرچ آن نه ثنای تو خطا گفت

خود خاطر شاعری چه سنجد

نعت تو سزای تو خدا گفت

گرچه نه سزای حضرت تست

بپذیر هر آنچه این گدا گفت

هر چند فضول گوی مردیست

آخر نه ثنای مصطفی گفت؟

در عمر هر آنچه گفت یا کرد

نادانی کرد و ناسزا گفت

زان گفته و کرده گر بپرسند

کز بهر چه کرد یا چرا گفت

این خواهد بود عُدّه ی او

کفاره ی هر چه کرد یا گفت

تو محو کن از جریده او

هر هرزره که از سر هوا گفت

چون نیست بضاعتی ز طاعت

از ما گنه و ز تو شفاعت