گنجور

 
ظهیر فاریابی

عماد دولت ودین صدر و پیشوای جهان

تویی که بزم تو را ماه نو پیاله شود

ز ابر دیده چو باران اشک بدخواهت

به لب رسد ز نفسهای سرد ژاله شود

مرا ز شادی جاه تو هر زمان باری

ز خنده لب چو گل و روی همچو لاله شود

چو از حواله شمس طبیب یاد آرم

ز غبن و غصه همه خنده هام ناله شود

هنوز آنقدری باقی ست و می ترسم

از ان که باقی عمرم درین حواله شود

دو روزه را تب خادم بود اگر بدهی

وگرنه از پی این وامهای حاله شود

امید من به تو یک ماهه بیش نیست و هنوز

هزار سال بزی تا هزار ساله شود